آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبت جدک الحسین علیه السلام
مثلا امشب میخواستم شام سالاد سزار درست کنم، رفتم بیرون که نان تست بخرم یعد یادم رفت، کاهو هم میخواستم بخرم که مغازه ی میوه فروشی نزدیک خانه مان بسته بود از طرفی اصلا یادم نبود، الان از شرایط سالاد سزار فقط مرغ اش را داریم که آنهم میخواستم حالت استیریپس اش کنم زیر دندان خِرِچ خرچ کند حال کنیم ولی الان که فکرش را میکنم حتی حوصله ی آرد بازی و کثیف کاری اشپزخانه را ندارم و دارم فکر میکنم نان و ماست را چگونه در نگاه و نظر همسرم ارج و قرب بنهم و بالا ببرم تا به عنوان شام بخورد و بیاشامد ولی هرگز اسراف نکند.
یکی از چیزهایی که در این دنیا خیلی بدم می آید، این است که هی بهت نگاه کنند!... خب به نظرم باید کمی بشکافم. منظورم نگاه نامحرم نیست، منظورم کلا آدم هایی هستند که عادت دارند به همه جا نگاه میکنند و به همه نگاه میکنند و کلا از راس تا پا براندازت میکنند. مخصوصا خانم ها، خانم ها را !... امید دارم متوجه شده باشید، اما برای اینکه کاملا برود در عمق جانتان با ذکر مثالی این مبحث را میبندم، مثلا همین یکساعت پیش که من و پسرم جلوی در ساختمانمان ایستاده بودیم تا پدر بچه از راه برسد، یک خانمی از جلوی در خانه مان رد شد که قشنگ از نوک روسری ام تا کف پایم را با چشمانش وارسی کرد. جا داشت بهش میگفتم مارکو چه دیدی در این سیاحتت؟!
رفتم الان فروشگاه افق کوروش که از بین فروشگاه هایی مثل رفاه و جانبو و وین مارکت و هفت و اینجور چیزها تنها فروشگاه مورد علاقم هست چرا که معمولا همه چیز دارد و تخفیفاتش هم بهتر و منطقی تر است، بقیه تخفیفاتشان الکی ست!... بماند... یک بسته قند، دو عدد شیر مشمایی و یک شیر بطری ای، دو عدد عصاره گوشت و مرغ، یک بسته پنیر، یک دلستر، سه تا رنگارنگ، سه تا کیک از این تاینی ها به گمانم، یک پاک کننده ی وسایل چوبی و یک دبه ماست، که روی هم یک مشما میشد، همین... شده است ۴۰۰ هزار تومان ناقابل وجه رایج مملکت!... هنگام درآوردن کارتم ناخودآکاه خنده ام گرفت، از آنچه که بر سرمان آورده اند، گفتم چقدر پول بی ارزش شده است!... پسری که پشت صندوق نشسته بود گفت هی دارم اقلامتان را بالا پایین میکنم ببینم نکند من جایی را اشتباه حساب کرده ام، با خودم میگویم آخر چیزی نخریده اند که...
در حال حاضر تنها چیزی که میتواند آرامم کند این است که بگویم: خدا باعث و بانی اش را لعنت کند. همین.
یک لباس سبز داشتم از دوران مجردی ام که گوشه کمد اویزان بود، یعنی من آنقدر لباس دارم که همسرم همیشه میگوید کل خاندان من روی هم، به اندازه ی تو لباس نمیخرند:| بله میگفتم یک لباس سبز دارم که دیروز از کمد در اوردم اش و پوشیدم اما خب تا حالا دقت نکرده بودم رویش پر از اکلیل سبز است، الان که همه جای خانه مان دارم اکلیل سبز میبینم از دستان و سر وصورت پسرم گرفته تا روی زمین و بالش و میز و مبل تا ابروی همسرم که الان خواب است و اکلیل ها داخل ابرویش میدرخشند تازه متوجه شده ام لباسم غرق در اکلیل سبز است.
واقعا نمیدانم چرا من بعد از گذشت سالها از درس و مدرسه اما هنوز باید خواب مدرسه را ببینم، آنهم وسط هزاران دغدغه ی فکری که به تنها چیزی که فکر نمیکنم همان درس است. یعنی لقب مزخرف ترین خواب ها را باید به خواب های درسی داد! انقدر که در خواب استرس میکشی در زمان بیداری ات نمیکشیدی! فکر کنید من دیشب خواب میدیدم که امتحان تاریخ دارم، چندم دبیرستان بودم را نمیدانم اما دبیرستانی بودم، کتاب تاریخ را از بِ بسم الله تا تای تمت حفظ بودم، درواقع کتابم را همچون دنیای واقعی و وقت امتحانات قورت داده بودم( میدانید دیگر؟ من به شدت درسخوان بودم چه در ایام مدرسه چه دانشگاه، همیشه شاگرد اول، همیشه!) حالا در خواب هم کتابم را واو به واو بلد بودم فقط کتایم را پیدا نمیکردم با خودم ببرم سر جلسه، امتحانم ساعت ۳:۳۵ دقیقه عصر بود و گویا چهارشنبه سوری هم بود:/ چرا که قرار بود ما اول برویم تالار مراسم یکی که نمیدانم حاجی بود یا عروسی بود، اما قرار بود ۸ برگردیم و در کوچه مان آتش اینا روشن کنیم و جشن بگیریم، جالب اینجاست که در خواب های من هیچوقت همسرم نیست و قرار است از جایی خودش را برساند:|... خلاصه من به امتحان تاریخ فکر نمیکردم بلکه به امتحان بعدی فکر میکردم که زیست بود و اسم معلممان هم خانم آذرنوش بود در خواب. بعد ما یک روز بیشتر وقت نداشتیم برای امتحان زیست، یعنی بعد از امتحان تاریخ، تنها فردایش تعطیل بودیم و پس فردا امتحان زیست داشتیم. و من حتی این کتاب را هم ندیده بودم چه برسد به اینکه یک خط ازش خوانده باشم، استرس عجیبی گرفته بودم که من چگونه یک روزه یک کتاب را کامل بخوانم؟ از طرفی نمیدانستم با بچه اصلا چگونه همان یک روز هم درس بخوانم؟ و اصلا نمیدانستم درس های قبلی را پس چگونه من با بچه خوانده ام؟ بعد تنها امیدم این بود که خانم آذرنوش امروز در دفتر مدرسه نشسته باشد من بروم با او حرف بزنم بخش هایی از کتاب را حذف کند برایمان.
در دنیای واقعی و در ایام دبیرستان من چون شاگرد اول بودم قبل از امتحانات صدایم میکردند دفتر، و بعد به من میگفتند از این بازه تا آن بازه ی زمانی خودت امتحاناتتان را بچین، یعنی مثلا من خودم میگفتم اول امتحان تاریخ باشد، سه روز بعدش به فرض ریاضی باشد، مثلا ادبیات دو روز تعطیلی برایش کافی ست، و خلاصه که میرفتم در دفتر مدیرها و ناظم ها بعد برنامه ی امتحانات کلاس خودمان و کلاس دیگری که هم پایه ی ما بود را میچیدم، بچه ها هم به شدت استقبال میکردند چون هیچکس به اندازه ی منِ خرخوان نمیدانست برای هر درسی چندروز فرجه لازم است و درس ها چگونه باید قرار بگیرند، از طرفی به عنوان خرخوان کلاس که حرفش جلوی معلم ها خریدار داشت میرفتم پیش معلم ها یا در روزهای پایانی کلاس ها بلند میشدم و معلم ها را مجاب میکردم که یک جاهایی از کتاب را برایمان حدف کنند و در امتحان پایان ترم نیاید، البته نفوذ من انقدر بالا بود که حتی میرفتم در ساعات زنگ تفریح جلوی بچه ها می ایستادم و میگفتم فردا به فرض دو تا امتحان داریم هیچکس ان یکی امتحان را نخواند!، همه هم بی برو برگرد تبعیت میکردند:/ بعد فردایش تازه سینه هم سپر میکردم جلوی معلم ها میگفتم ما دوتا امتحان داشتیم نمیتوانستیم وقت نبود هردو را بخوانیم و انها هم از من میپذیرفتند. دیگر نفوذم در حدی بود که حتی اساتید هم روی حرفم حرف نمیزدند و قبلش به همکلاسی های دانشگاهم میگفتم به فرض اگر قرار بود هم از کتاب در امتحان بیاید هم از جزوه، من به همه میگفتم فقط از جزوه بخوانید با من، بعد سر جلسه امتحان که از کتاب هم میامد، به اساتیدمان میگفتم این سوالاتی که از کتاب آمده را فاکتور بگیرند بارم نمره اش را به باقی سوالات بدهند یا دوتا سوال جدید از جزوه بهمان بدهند، و آنها هم قبول میکردند مخصوصا در دوره ارشد که تعداد بچه ها در کلاس کم بودیم و نفوذم در بالاترین حد خودش بود:| .... برای همان در خواب هم دنبال این بودم که بخش هایی از کتاب را حذف کنم و این تنها امیدم بود... حالا از آنور در خوابم در این گیر و دار یکی هم زنگ زده بود حلیم نذری آورده بود و خواهرم رفته بود جلوی در بگیرد که برنگشته بود و از انجا رفته بود خانه شان:/
من فقط هلاک ترکیب چند زمان در خواب دیشبم هستم، فصل امتحانات که یا دی باید میبود یا خرداد، از طرفی داشتیم تالار حاجی میرفتیم که آنهم حاجی ها در تیر و مرداد آمدند، بعد از طرفی نذریه گویا محرم را آورده بودند و چهارشنبه سوری هم بود:|
من میدونم که اکثر خواننده های اینجا مجردن، میدونمم ممکنه اگر نکته ی آشپزی ای میگم به درد کسی نخوره اما خب گاهی دوست دارم اونچه که میدونم رو اینجا بگم شاید به کار یکی گذری یا در اینده بخوره. من امشب برای یکی با مواد خونشون شکلات صبحانه درست کردم اما وقتی آخرش تست کردم اصلا یه مزه عجیب غریبی دریافت کردم. خب مارک پودر کاکائوشون نمیدونم چی بود اما همین اتفاق ساده باعث شد الان بخوام بیام اینجا یه نکته خیلی مهم رو توو آشپزی و کلا پخت و پز بهتون بگم. ببینید بچه ها من هیچ ادعایی ندارم که اشپزیم درجه یکه و فلانه، نبینید توو پست هام شوخی میکنم، این بیرون کلا من یه کلمه هم عادت به تعریف از خودم ندارم، اما یه چیزیو همیشه توو اشپزی توجه میکنم اونم اینکه برای مزه ی نهایی غذاهام تلاش میکنم. یعنی برام مهمه فقط یه چیزی سمبل نکنم و یه چیز خوشمزه بپزم، حالا راز خوشمزه شدن همه چیز چه غذا چه شیرینی چه دسر چه ترشی چه هرچی، درسته که تجربه و تمرین و ایناست ولی یه چیز خیلی مهم دیگم توو آشپزی موادیه که شما استفاده میکنی، مرغوب بودن هرچیزی توو کیفیت نهایی یه غذا تاثیر داره. حالا من بر اساس تجربه شخصی خودم یسری مارک ها و برندها رو امتحان کردم از مواد غذایی مختلف که به نظرم کیفیتاشون خوبه و توی پخت و پز آبروی شما رو میخره. دوست دارم اونارو به شماها هم معرفی کنم اما قبلش بازم بگم که این فقط تجربه ی منه شاید شما برندهای بهتری رو بشناسید شایدم از اینایی که من معرفی میکنم شما تجربه خوبی نداشته باشید و شایدم در آینده اینا هم کیفیتاشون بد بشه ولی در حال حاضر من اینارو ترجیح میدم:
برای مثال من هیچوقت حبوبات رو فله ای نمیخرم چون تجربه ی خوبی ندارم، مخصوصا مخصوصا لیمو عمانی، چون تجربه ی تلخ کردن غذا رو با لیموعمانی های مختلفی داشتم، که بعد از ازمون و خطا به این نتیجه رسیدم تنها مارکی که با خیال راحت میتونی لیمو عمانیش رو استفاده بکنی و نترسی از خراب شدن غذات مارک فامیلاست. حتی از نظر من کلا فامیلا توو چیزای دیگم عالیه مثل تن ماهی، حبوبات، برنج، رب...حالا گفتم تن ماهی، مارک های طبیعت و گلکسی هم به نظر من خیلی خوبن. البته من از لیمو عمانی مارک گلستان هم استفاده کردم راضی بودم ولی هرجا فامیلا ببینم معمولا اونو برمیدارم چون واقعا خیالم راحته که لیموها تلخ نیستن یا حبوباتش از کیفیت بدی برخوردار نیست.
از اونور توی چایی درسته که کلا چای خارجی همش رنگه و مضر ولی اگر عین من مضر خور هستید و اگر عین من دوست دارید یه طعم تلخی رو از چایی دریافت کنید یعنی یه ته مزه ی تلخِ خاصی، فقط و فقط چای احمد معطر مخصوص میتونه دوای درد شما باشه. من چایی خور نیستم اما برای اینکه طعم دلخواهم رو پیدا کنم چایی های مختلفی رو امتحان کردم از شهرزاد و کله مورچه و چکش سبز و دبش و دو غزال و حتی چای لاهیجان و ... اما طعمی که احمد عطری داره به نظرم هیچ چایی دیگه ای نداره.
توی ماکارونی هم به نظر من مک که سالهای پیش اومد و گمونم رامبد جوان هم تبلیغش رو میکرد خیلی خوشمزه بود فقط قلق مک این بود که خیلی زود توو آب میپخت و نرم میشد. من الان اصلا توو قفسه های فروشگاه ها مک نمیبینم اما اگر شماها دیدید از من میشنوید بخرید چون خوشمزه تر از ماکارونی های دیگه ست، اما خب مارکی که من همیشه میخرم مانا هست. به نظرم در حال حاضر مزه ی مانا از همه ماکارونی ها بهتره. شخصا که مانا رو از همه بیشتر دوست دارم.
توی لبنیاتم اگر بخوام تجربه و سلیقه ی خودم رو بگم اگر برای دسر و اینا پنیر خامه ای خواستید بهترین پنیر خامه ای به نظر من پنیر خامه ای ویلی مارک کاله ست. خدایی کاله جزو مارک های بسیار خوبه اما یسری چیزاش دیگه واقعا سر تر از بقیه ست. رو دست ویلی هم فکر نکنم پنیر خامه ای بهتری باشه. اونقدر این پنیر خوبه که ما کلا مصرف پنیرمون اگر نخوایم پنیر تبریز استفاده کنیم ویلی میخریم. البته پنیر خامه ای صباح اون مدلی که توی شیشه ست هم خیلی خوشمزه ست ولی همچنان ویلی به نظر من یه سر و گردن بالاتره. اگرم پنیر لاکتیکی مثل من دوست دارید پنیر لاکتیکی شهری خیلی خوبه. توی ماست هم ماست های خیلی خوشمزه ای که من امتحان کردم ماست یونانی/ ماست طراوت استیر/ و سون هست. میدونم که خیلی ها معتقدن سون خوب نیست و تووش نشاسته ست. اما من ماستی که توو مایه های سون باشه دوست دارم یعنی غلظت و بافت سون رو داشته باشه، اگر شمام عین منید علاوه بر سون، یونانی و طراوت استیر هم عالیه. توی شیر هم به نظرم مارک دامداران مخصوصا شیر کاکائوش از همه مارک ها بهتره.
یا حتی یه چیز خیلی ساده مثل دونه های ذرت که خودمون میگیریم تفت میدیم میشه پفیلا؟ من همیشه از عطاری میخریدم ولی دونه ها نصفه نیمه باز میشد. بعد که یسری بسته بندی اماده خریدم به این نتیجه رسیدم عطاری هم باید عطاری مطمئنی باشه که موادش همه تازه ست. یعنی علت باز نشدن دونه ها از نظر من کهنگی ذرت هاست. حالا من طبق تجربه خودم میگم که مارک آذوقه رو بخرید تازه ست دونه هاشم همه باز میشه.
حالا اینهمه گفتم که برسم به امروز، بله امروز من چیزی که درست کردم برای اون عزیز با پودر کاکائویی بود که نمیدونم مارکش چی بود. شاید تا حالا به چیزی مثل پودر کاکائو دقت نکرده باشید ولی حتی همونم کلی روی مزه ی نهایی پخت شما تاثیر میذاره و به شدت توصیه میکنم توو مارک های ایرانی فقط و فقط پودر کاکائوی فرمند بخرید.
خیلی مواد غذایی و برندهای دیگه هست که تجربه کردم و بهتر از بقیه میدونمشون ولی الان حضور ذهن ندارم. حالا اگر مواد غذایی خاصی مد نظرتون بود بپرسید اگر استفاده کرده باشم قطعا برند بهتر رو میشناسم و میگم. اگرم شماها توو چیزی تجربه دارید برام بنویسید منم استفاده کنم.
چه کسی را دیدید بعد از کلی شستن و سابیدن گاز، بعدش روی گاز سیب زمینی سرخ کند؟ یعنی بسوزد پدر عاشقی. بعد از جمله ی معروف مادربزرگم که میگفت: آدم سنگ بشود ولی مادر نشود، جمله ی دیگری را میخواهم به جوامع بشری تقدیم کنم آنهم اینکه: آدم سنگ بشود ولی عاشق نشود:/...
درست کردن سوسیس سیب زمینی از موارد عشق به همسر محسوب میشود:|
اگر فکر کردید رانی هلو برای مادری ست که دارد در آشپزخانه شر شر عرق میریزد باید بگویم سخت در اشتباهید، برای امپراطور خانه مان هست که از یخچال در آورده ام یخی اش برود از خواب بیدار میشود بخورد:/ پس نتیجه میگیرم آدم سنگ بشود مادر نشود!
بی اغراق یکی از بزرگترین لذت ها برایم آن لحظه ای هست که خانه مان بوی عید نوروز میدهد و از همه جا بوی رایت و وایتکس می آید:دی...یعنی لحظه ای که بعد از کلی کار منزل و بشور و بساب و برق انداختن همه جا، می آیی مینشینی پاهایت را دراز میکنی یک چایی برای خودت درست میکنی. الان من در آن لحظه ام و خانه مان بوی گل میدهد( آیکون غرور و تکبر!)... بعد از گذاشتن پست پایین افتادم به جان خانه و شر شر عرق جبین ریختم و تا همین الان فقط شستم و روفتم! و الان یک آخیش حقم نیست؟:/
بچه که نداشتم مادرم میگفت الان دم به دقیقه آدم به شوهرش زنگ میزند که کجایی و هی دلش میخواد ۲۴ ساعت خانه باشد و کنارش، بگذار بچه دار شوی، تازه میگویی وای کاش دیرتر میامد من غذا هنوز درست نکرده ام!... منظور مادرم این بود که بعد از بچه دار شدن آنقدر سرتان شلوغ میشود که دیگر به شوهر گیر نمیدهید همیشه ور دلتان باشد. امروز و در این لحظه با گوشت و پوست و استخوانم حرف مادرم را دارم لمس میکنم، یعنی یکجوری خانه مان کن فیکون شده است، یکجوری همه چیز توسط کوچک خانه وسط است از کفش گرفته تا پنپرز و تن ماهی و اسباب بازی و حوله و کوسن های مبل و شال و کلاه زمستانی و کیف پول من و پیژامه ی پدر خانه و چسب و لحاف و تشک و خلاصه هرچه که فکرش را کنید و در بازار شام یافت شود و یکجوری ظرفشویی پر است و تمام کابینت ها و کشو ها بیرون ریخته شده ست و یکجوری روی میز پر است و گاز کثیف است و زمین باید طی زده شود و دستشویی باید شسته شود و تمام شیشه ها باید رایت زده شود و خانه جارو زده شود که فقط دارم با خودم میگویم خدا را شکر که همسرم زودتر از نه و ده شب امروز به خانه نمی آید.