هوا یکجوری گرفته و سرد و برهوت است که ناخودآگاه دلت میگیرد؛ حتی باغچه و درخت پشت پنجره ی خانه ی بابا هم بی برگ و عریان شده است. گویی همه چیز در سرما فرو رفته است. دارم فکر میکنم در این هوا تنها چیزی که آدمی را نجات میدهد بودن در کنار کسی یا کسانی ست که دوستشان دارد. از دیشب به واژه ی تنهایی فکر میکنم، به اینکه انسان با تنهایی عجین نیست، تنهایی تا یک وقت هایی، یک جاهایی، یک سنینی قشنگ و دلچسب است اما بعد از آن نه، از یک جایی به بعد، از یک سنی به بعد تو تاب تنهایی را نداری، دلت جمع میخواهد، دلت دور و بر شلوغ میخواهد، دلت مهمانی میخواهد، دلت جشن میخواهد، دلت بودن در میان آدم ها را میخواهد. بعد از متاهلی دغدغه های آدمی زمین تا آسمان با مجردی فرق میکند. در مجردی دلت میخواهد خودت باشی و دنیای خودت، حوصله ی مهمانی رفتن هم گاهی نداری، تنهایی برایت دلچسب تر است. اما بعد از متاهلی یکی از تفریحات زندگی برایت میشود همین دیدن آدم ها....اگر از من میپرسید میگویم برای خودتان در طول سالهای زندگی تان آدم جمع کنید، دوست و فامیل و همسایه و همکار و ... برای خودتان دوتا آدم نگه دارید، همه را کنار نگذارید، یک روزی میرسد در زندگی که دیگر شما تاب و تب جوانی را نداری، کارها و تفریحات جوانی را نداری و تو میمانی و دلخوشی ات آدم های دور و برت. گروه هم سن و سال ات...آدم ها برای زنده ماندن نیاز دارند به با هم بودن...
در این هوای سرد و عریان به درخت پشت پنجره ی خانه بابا نگاه میکنم و فکر میکنم در این هوا تنها چیزی که میتواند آدمی را از دل گرفتگی و دل مردگی نجات دهد بودن در کنار کسانی ست که دوستشان دارد، مثلا من که حالا در خانه ی مامان و بابا هستم و با اینکه فاصله ی خانه هایمان جز به قدر چند منطقه آن طرف تر نیست اما دلم میخواهد برای چندروزی اینجا بمانم کنار مادر، تا مثل همیشه با هم عصرها قهوه بخوریم، دست در دبه ی شورشان کنم، بابا با پسرکم بازی کند، با مادر پسرکم را حمام ببریم، کیک بپزم، بابا بربری که میداند دوست دارم برایم بخرد، مادر برای پسرکم غذایی که میتواند بخورد درست کند، من کنار مادر بنشینم حرف بزنیم، حرف بزنیم و تا ابد کنارش حالم خوب باشد و به قول فرهاد: با اینا زمستونو سر میکنم، با اینا خستگیمو در میکنم...
+ خدا تمام مادرانی که آسمانی شدند را بیامرزد.