بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

نشستم وسط سی سالگی با یک عکس چهاربعدی در دستانم... عکس پسرم هست که حالا میدانم کله اش پر از مو است، یک کیلو و چهارصد و چهل و یک گرم است...چشمانش بسته است...هزاران بار بر این عکس بوسه زده ام...هزاران بار به عکس اش نگاه کرده ام و خواندم : یکی توی دلمه/ فرق داره با همه/ واسش جونمم بدم/ بازم خیلی کمه/ یه حسی توو چشاش/ دلم رفته براش/ مثل اون دیگه نیست/ مال من بشه کاش...نیامدم از روزهایی که گذشت بنویسم که روزهای سختی بود...فقط نگاهم به آینده است و روزی که صورتش را روی صورتم بگذارند و نفس هایش را بشنوم...پای هر نماز فقط از خدا او را میخواهم که او را بهم ببخشد و حافظ پسرم باشد...نمیتوانم از حالم بگویم فقط احساس میکنم دارم در او حل میشوم و تمام من دارد او میشود.

 

+ نوشته ای به وقت ۲۹ آذر...