نشستم وسط سی سالگی با یک عکس چهاربعدی در دستانم... عکس پسرم هست که حالا میدانم کله اش پر از مو است، یک کیلو و چهارصد و چهل و یک گرم است...چشمانش بسته است...هزاران بار بر این عکس بوسه زده ام...هزاران بار به عکس اش نگاه کرده ام و خواندم : یکی توی دلمه/ فرق داره با همه/ واسش جونمم بدم/ بازم خیلی کمه/ یه حسی توو چشاش/ دلم رفته براش/ مثل اون دیگه نیست/ مال من بشه کاش...نیامدم از روزهایی که گذشت بنویسم که روزهای سختی بود...فقط نگاهم به آینده است و روزی که صورتش را روی صورتم بگذارند و نفس هایش را بشنوم...پای هر نماز فقط از خدا او را میخواهم که او را بهم ببخشد و حافظ پسرم باشد...نمیتوانم از حالم بگویم فقط احساس میکنم دارم در او حل میشوم و تمام من دارد او میشود.
+ نوشته ای به وقت ۲۹ آذر...