بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

مادرم بیمارستانه لطفا براش دعا کنید.

از دور نگاهشان میکردم... من اصولا به ادم ها نگاه نمیکنم، اینکه زل هم بزنم که اصلا... ولی خب زل زده بودم، حتی تا حدودی سمتشان هم برگشته بودم و نگاهشان میکردم... تولدش بود... یک کیک کوچک گرفته بود با چندتا لیوان یکبار مصرف و نسکافه... دوستانش برایش دعا میکردند که انشالله تا سال دیگر یک‌ شوهر خوب... راستش در نگاه اول گمان کرده بودم یک زن سن و سال دار با مثلا داشتن بچه ای ۱۵ ساله است و وقتی صدای دوستانش را شنیدم که آرزوی شوهر میکردند کمی تعجب کرده بودم... میخندیدند، از متولدین اسفند میگفتند...و حالا دوستانش بهش گفته بودند آرزو کن و شمع ات را فوت کن... او یکجوری زانوهایش را روی زمین گذاشت و نشست جلوی کیک کوچک اش، یکجوری دستانش را مثل دخترکان کارتون های خارجی هنگام دعا در هم مشت کرد و یکجوری چشمانش را بست و لب هایش را تکان داد و تند تند آرزوهایش را گفت بی صدا و یکجوری به این شمع برای برآورده شدن آرزوهایش فوت کرد و یکجوری دل بسته بود به این کیک و شمع برای برآورده کردن آروزهایش که دلم لرزید... آنقدر که نشد در دلم نگویم خدایا راضی نباش سال دیگر این دختر به آرزوهایش نرسیده باشد... این نگاه پر از امید را فقط تو میتوانی ناامید نکنی ای بزرگ...

میدونم که حال هیچکی خوب نیست، بازار خوابیده شب عیدی، کاسبی نیست، حال دل کسی خوب نیست، هیچکی چندماه پیش رو یادش نرفته، کسی پول نداره دل زن و بچشو شاد کنه، فشار روانی و اقتصادی از همه طرف داره همه رو پوره میکنه! و اسفند و عید رو کجای دل بذاریم؟ ولی میخوام بگم پاشید جمع کنید خودتونو بابا. هممون یه غمایی داریم توو زندگی هامون که فکر میکنیم هیچکی نداره و برای خودمون خیلی بزرگه. ولی پاشید اینو دانلود کنید مثل هواپیما بپرید وسط یه ذره حرکات موزون بیاین و بلند بلند بگید همه چیز درست میشه، یه روزی این کشور آباد میشه و هممون یه روزی از ته دلامون شاد میشیم؛ همون طوری که دارید وسط خونه مثل هواپیما میرید اینور اونور و میخونید: برای قلب مریض شراب کهنه نریز/ مستی اون هیچه برابر چشمات... با خودتون بگید روزای خوب در پیشه، شاید این بهار که بیاد همه ی غمامونو شست و برد، شاید نوبت ما شده باشه خدا دست بکشه رو سرمون... نبینم کسی وسط اهنگ بشینه هق هق گریه کنه بگه یکیم نداریم این آهنگم براش بفرستیم و برای سینگلیش غصه بخوره ها، مام که متاهلیم برای کسی نمیفرستیم، این اهنگو میذاریم برای چشمای شهلای خودمون میخونیم😐... نبینم کسی یاد رفته ها بیفته ها، رفته ها هم راضی نیستن به زندگی نکردن شما و غصه خوردن، دنیا همینقدر دردناکه باید به زورم که شدی زندگی کنیم... نبینم کسی یاد کاسبی خرابش بیفته ها، روزی رو یکی دیگه میده... پس همگی بیاین وسط، نبینم کسی نشسته باشه ها... حالا همه با هم: آخه دردسره چشمات😑

شاید این بهار همونیه که قراره حال دلمون خوب بشه... امیدوار باشیم به سبز شدن:)

مدیونید فکر کنید من یه آهنگی که خوشم میاد انقدر گوش میدم که کهیر میزنم و خود خواننده میاد میگه اه بس کن حالمونو بهم زدی. الانم گیر دادم به این آهنگ ولشم نمیکنم:/

دانلود

حالم در افتضاح ترین حالت ممکن اش بود، آنقدر از صبح تا آنزمان که ساعت ۶ و نیم غروب بود سرفه کرده بودم که احساس میکردم دارم حنجره ام را از دست میدهم. دیرم شده بود، میدانستم الان در یک ترافیک وحشتناک هم گیر میکنم و از قضا اسنپ هم پیدا نمیشد و پیدا میشد لغو میکرد. بالاخره یکی قبول کرد با ۱۶۷ هزار تومان و پونصد مرا به خانه و زندگی ام برساند. از اول مسیر ترافیک بود و من هم از اول مسیر آنقدر سرفه کرده بودم که علیرغم اینکه ماسک داشتم ولی میترسیدم راننده از من بترسد و گمان کند من مریضم برای همان وقتی وسطا داشتم با خواهرم حرف میزدم بلند بلند از این میگفتم که آره از صبح دارم سرفه میکنم و آلرژی ست و مریض نیستم و ... که راننده خیالش راحت شود. واقعیت مدتی ست مریضم و اصلا خوب هم نمیشوم و الان فقط سرفه با من است و دکتر هم رفته ام میگوید هیچی نیست و راهت فقط قرقره ی آب و نمک است و حالا چرا سرفه میکنم الله و اعلم. کمی از مسیرمان که گذشته بود و من همچنان داشتم خفه میشدم از سرفه، راننده ی اسنپ که یک پسر همسن و سال خودم بود گفت آب معدنی دارما بدهم خدمتتان؟ گفتم نه خیلی ممنون آلرژی دارم!... من آلرژی ندارم اما صرفا جهت اینکه خیالش راحت باشد مریض سوار نکرده با آلرژی خیال مردم را راحت میکنم!...خب هردوی ما تمام مسیر را در سکوت سپری کرده بودیم و تنها صدای برقرار شده بین ما یا صدای ضبط او بود یا صدای سرفه های من که تا مرز خفگی مرا میبرد و می آورد. آخرسر وسط اتوبان و ترافیک یکدفعه دستی را کشید و رفت از عقب آب آورد و آمد داخل ماشین چراغ ماشینش را روشن کرد و از داشبرد یک لیوان یکبار مصرف درآورد و گرفت سمت عقب که کاش یه کم آب بخورید شاید حالتان بهتر شود. گفتم خیلی ممنون لطف کردید، آب و لیوان را گرفتم و کمی ریختم داخل لیوان؛ اما راستش من از آن ترسوهای روزگارم و خب ماسکم را دادم پایین و ادای آب خوردن هم درآوردم اما نخوردم! گرچه آن بنده خدا یک درصد هم بهش نمیخورد بخواهد مرا بیهوش کند برود کلیه ی راستم را در بیاورد و تیکه تیکه ام کند بندازد داخل گونی ببرد بگذارد زیر پل :/ اما خب بالاخره در ترافیک سه ساعته همان یک درصد را هم ترجیح میدادم در مغزم پررنگ کنم...و وقتی آب را داده بود گفته بود شما باید یک دکتر ریه بروید و من برای اینکه او بفهمد من شوهر هم دارم و از قضا کلیه ی چپم را هم خواست در بیاورد بداند و آگاه باشد یکی هست که منتظر ما در خانه است، گفته بودم والا نمیدانم از چیست، همسرم که میگوید تو آخرسر تارهای صوتی ات را از دست میدهی. و خب او اندکی خندیده بود و دوباره هردو در سکوت ترافیک را پشت سر گذاشته بودیم تا اینکه تلفن اش زنگ خورد. 

مادرش پشت خط بود، واقعا در یک وجب جا از من انتظار نمیرفت که کل مکالمات او را نشنوم آنهم با جزئیات. داشت به مادرش میگفت دورت بگردم عزیزم دارم می آیم و من در دلم داشتم میگفتم ای خدا چقدر با مادرش مهربان حرف میزند و حتی داشتم به بزرگی های پسرم فکر میکردم که مثلا زنگ میزنم بهش و او همینجوری قربان صدقه میرود؛ که یکدفعه قاطی کرد... میگفت مامان جان میشود راستش را به من بگویی دقیقا چه برنامه ای داری؟ و خب از ادامه ی مکالماتشان فهمیده بودم او هم در شرکت کار میکند هم مغازه دارد و حالا تا شنبه تعطیل است و خانه ی مجردی دارد و جدای از خانواده زندگی میکند و مادرش به او از صبح زنگ زده که دلم برایت تنگ شده و تو را مدتی ست ندیده ایم پاشو آخر هفته بیا خانه مان و خانه ی مادرش سمت خانه ی ما بود و حالا که داشت میرفت شام آنجا، فهمیده بود مادرش برنامه ی شمال چیده با فلانی و بهمانی و در خانواده ی فلانی و بهمانی هم چندتا دختر هستند و مادرش دختره را میخواهد بکند در چشم او و او هم قاطی کرده بود که مادر من، من هزارتا کار دارم، فرش هایم را لوله کرده ام ندادم قالیشویی گفتم اخر هفته میدهم، دو جا دارم کار میکنم هی از صبح زنگ زنگ که بیا دلمان تنگ شده من کار و زندگی ام را ول کردم دارم می آیم آنوقت برای من برنامه ی شمال چیدید؟ من اصلا از همینجا برمیگردم نمی آیم، و خب هی بیشتر هم قاطی میکرد که مادر من نکن توروخدا، من نمی آیم لابد هانیه اینام میان و آیدام هست و .... مادر من عزیز من باز شروع نکن. من شام میخورم برمیگردم و دست آخر با گفتن اینکه صدات نمی آید و میرسم حرف میزنیم قطع کرده بود و گوشیش را پرت کرده بود آنور و هی آب میخورد. 

موبایل اش را برداشته بود و زنگ زده بود به خواهرش که تو میدانستی مامان برنامه ی شمال چیده؟ و داشت با عصبانیت میگفت پس چرا به من نگفتی؟ راستش را بگو برای شامم فلانی اینا آنجان؟ اگر هستن بگو از همینجا دور بزنم برگردم وگرنه بیایم ببینم شام هم هستند برایتان بد میشود و خواهرش میگفت حالا که چیزی نشده و او داد میزد که چیزی نشده؟ بابا مرا از کار و زندگی ام کشاندید که بردارید مرا ببرید شمال با فلانی؟ نمیخواهم چرا نمیفهمید؟... و خب دوباره با خواهرش هم با همین جمله ی باشه صدات نمی آید و بعدا حرف میزنم قطع کرده بود....آنقدر کلافه و عصبی شده بود که هی آب میخورد و آهنگای ماشین اش را عوض میکرد. پنج دقیقه ای گذشته بود که کسی بهش زنگ زد که از نحوه و مدل حرف زدنش میشد فهمید دختر است. حتی تا اینجا متوجه شده بودم که دختره کلید خانه ی او را دارد و رفته الان خانه اش و دیده این نیست و حالا زنگ زده بود که کجایی و او با خنده و مهربانی میگفت قربونت برم به من نگفتی که می آیی که، بابا اینهمه وسیله ی ارتباطی حداقل یک پیام میدادی میگفتی قرار است بیایی و بعد به دختره گفته بود دارم یک سر میروم خانه ی مامانم اینها و شام بخورم برمیگردم چون انها هم مهمان دارند و من نمیمانم و گمانم دختره گفته بود برایت شام بپزم که داشت میگفت نه عزیزدلم نمیخواهد، برای من چیزی نپز، اصلا شاید برای تو هم خودم شام آوردم و دختره داشت از قالی های لوله شده ی کنار اتاق میپرسید که او داشت میگفت هیچی لوله کرده ام بدهم قالیشویی حالا مال اتاق را می آورم می اندازم و گمانم باز دختره داشت میگفت من بیاورم بیندازم؟ که او داشت میگفت نه تو دست نزن قربونت برم سنگینه کمرت درد میگیره و بعد با قول اینکه شام بخورم زود برمیگردم از هم خداحافظی کرده بودند. راستش شاید اصلا دختری هم در کار نبود و طرف پشت خط پسری کسی بود، ولی خب بالاخره اگر این موها را در اسیاب سفید نکرده باشیم میشد فهمید که آنور خط دختر بود. راستش قصه ی او در ذهن من اینگونه نقش بسته بود که او خودش زن صیغه ای یا دوست دختری چیزی دارد. که خب در هر صورت به ما چه.... وسطا مادرش دوباره زنگ زده بود که کجایی و او میگفت در ترافیکم و یک ربع بیست دقیقه دیگر میرسم و به مادرش میگفت باشد مامان من که برنامه ی شما را فهمیدم باز چه نقشه ای برای من زیر سر داری اما عیبی ندارد من شام میخورم برمیگردم که نمیدانم مادرش چه میگفت که او به حد اعلای قاطی کردنش رسیده بود و تند تند آب میخورد و با عصبانیت میگفت مادر من من کار و زندگی دارم، مرا از آن سر شهر کشیدی که ببری شمال؟ نمی آیم، شام هم نمیخورم و قطع کرده بود. خواهرش بلافاصله زنگ زده بود که حالا حتی اسم خواهرش را هم میدانستم. به خواهرش گفته بود دارم میرسم ده دقیقه دیگر بیا پایین وسایلی که برای مامان گرفته ام را ببر بالا من برمیگردم بالا نمی آیم و خواهرش نمیدانم بهش چه میگفت اما گویا داشت اصرار میکرد چون او میگفت همین که بهت گفتم اعصاب مرا بهم نریز بیا پایین بگیر برو بالا من نمی آیم و بعد قطع کرده بود.

موبایلش را پرت کرده بود و دستانش را کرده بود داخل موهایش و از شدت عصبانیت شقیقه هایش را میمالید. راستش ترسیده بودم بلایی سرش بیاید. خیلی دل دل کرده بودم باهاش حرف بزنم یا نه. یکدفعه دل را زدم به دریا و در اوج عصبانیتش گفتم ببخشید جسارت میکنم من قصد فضولی هم ندارم اما مکالماتتان را شنیدم، من خودم مادر یک پسر دو ساله ام و امروز بعد از دوسال برای اولین بار است که از صبح پیش پسرم نیستم و شما نمیدانید در دل من چه خبر است، دل در دلم نیست زودتر برسم خانه پسرم را ببینم، مادر شما هم هرچه باشد مادر است، امشب هم به عشق شما شام پخته است، یک شام را به خاطر دل مادرتان بخورید حالا آخر شب برگردید. یکدفعه انگار که درد دلش باز شده باشد گفت آخر بدبختیه مرا نگاه کن، برای من دختر زیر نظر گرفته هی چپ و راست همه جا ما را با هم رو به رو میکند و هی به دختره میگوید عروسم عروسم، بابا بخدا زشت است، به قرآن زشت است، نکن آخه مادر من، من نمیخواهم ازدواج کنم من هزارتا گرفتاری دارم. خندیدم گفتم تمام مامان های ایرانی همین طوری اند، بالاخره دوست دارند شما را سر و سامان بدهند، شما اونی که دوست دارید را زودتر به خانواده معرفی کنید دیگر آنها هم خیالشان راحت میشود. گمانم شوکه شد که فهمیدم کسی در خانه اش منتظرش هست. هیچی نمیگفت. دوباره خودم گفتم من حالا کاری به این حواشی ندارم اما شما امشب پیش مادرتان بمانید، به خاطر دل مادرتان هم که شده شامش را بخورید. گفت آخر بروم بالا تا مرا شمال نبرد ول نمیکند. دوباره خندیدم که نه شما بگو کار دارم برگرد ولی بروید بالا چندوقت است شما را ندیده دلتنگ است، نگذارید دلش بشکند به خاطر شما شام پخته است. یک مادر را فقط کسی که مادر است میفهمد. مادر تکرار شدنی نیست... همان موقع خواهرش زنگ زد که دوباره اصرار کند بیاید بالا، که گفت برو بالا، خودم هم می آیم بالا شام بخورم... با خواهرش که حرف میزد و میگفت باشد می آیم، دیگر رسیده بودیم جلوی در خانه مان و خداحافظی کرده بودیم و او رفت که شام مادرش را بخورد و من هم آبی که از اول مسیر دستم بود را خالی کرده بودم داخل باغچه و پله ها را دوتا یکی دوییده بودم تا زودتر برسم به پسرم...

 

هروقت می آیم از آدم ها خسته شوم و فکر کنم چقدر خوبی ها و خوب ها دارد ته میکشد یکدفعه خدا از همان ته مانده ها میگذارد جلویم تا دوباره امیدوار شوم که زیر سقف این شهر خاکستری آدم های آبیِ آسمانی هنوز هم هستند. ساعت گمانم ۸ یا ۸ و نیم صبح بود که با کیسه ی سیب و پرتقال و پیاز و... ایستاده بودم در صف صندوقِ میوه فروشی. جلوی من آقای پیری بود با کت و شلوار کرم، تمام موهایش سفید بود، بدن اش لرزش داشت و به زور کیسه ی قارچ و پیاز خودش دستش بود که یکدفعه بهم گفت: دخترجان بگذار زمین انقدر سنگین بلند نکن، بگذار زمین من کمک ات میکنم خودم برایت می آورم. بلافاصله همسرش آمد، او هم مانند شوهرش تا رسید ادامه ی حرف شوهرش را گرفت که سنگین است بگذار زمین ما کمک ات میکنیم.... میدانید شاید آنها یک کیسه مرا هم نمیتوانستند بیاورند اما مهربانیشان، خوبیشان، آبی بودنشان از آنور قلبشان دیده میشد...میفهمید چه میگویم؟!

 

همه ی این روزهایی که شاید دل خیلی ها در این روزهای آخر اسفند شاد بود و زنده، اما من در بدترین حالات خودم بودم، جسمی مریض بودم و هستم، آنتی بیوتیک ها رویم جواب نمیدهند و من همچنان با گلودردی که حتی قادر به قورت دادن آب هم نیستم دست و پنجه نرم میکنم و کارم به رفتن خانه ی پدر و مادر و پرستاری کردن مادرم ازم هم رسید اما جسم در برابر ناامیدی ام چیزی نبود. راستش در همین روزها که با امیدی بینهایت به یک اتفاق خوب دل بسته بودیم به خودمان آمدیم دیدیم در دقیقه ی نود ورق برگشت و همه چیز به نشدها پیوست. با همه ی وجودم احساس میکردم تمام آرزوها و اهداف و رویاهایم را باد برده است. احساس میکردم غمگین ترین آدم جهانم و روزها و شب ها برایم دلگیرترین روزها و ساعات بود و گمان میکردم تمام دلخوشی هایم ته کشیده و دیگر هیچی برای شادی در این جهان وجود ندارد. دل گرفته ترین بودم، و بارها اینجا را باز کردم تا بنویسم با غم انگیزترین حالت خودم چه کنم؟ که بنویسم خدایا مگر نگفتی بعد هر سختی آسانی ست؟ برای ما چرا فقط سختی شد؟ اما دیدم هیچ واژه ای وجود ندارد که عمق دل گرفتگی ام را بتواند شرح دهد و هیچ کسی وجود ندارد که حال گرفته ام را بفهمد. اسفند اینبار داشت به نیمه میرسید اما هوا هم برای من دلگیر بود ... و چه کسی میفهمد وقتی از دلگرفته ترین حالتم حرف میزنم؟...فرض کنید ماه ها امید بسته اید به یک اتفاقی که منتظرش هستید، اتفاقی که به واسطه اش کلی رویا و آرزو و شدن و رسیدن به اهداف در شما شکل گرفته است، اتفاقی صد در صدی که روزها برای رسیدن اش لحظه شماری کردید و حالا درست در ثانیه های آخر نشده باشد. خود اتفاق مهم نیست، همیشه این رویاها و آرزوهای بر باد رفته است که آدمی را میکشد، این ناامیدیه بعد از امیدواری ست که از غم انگیز ترین چیزهای این دنیاست...

اما کاش در میان همان حالات یادم نمیرفت همیشه گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری... نکه یادم رفته باشد نه، اما آدم وسط ناامیدی محض به چیزهایی که ایمان دارد فکر نمیکند. و ای کاش اما همیشه ایمان داشتیم... ایمان داشتیم به کلام خدایی که میگوید چه بسا چیزهایی که دوست نداریم اما برایمان خیر است و چه بسا چیزهایی که دوست داریم اما شر... کاش ایمانمان را زندگی میکردیم، کاش واقعا ایمانمان در لحظات آشوبِ دل واقعی ترین بود و یادمان نمیرفت اگر نشد، چون حتما نباید که میشد، چون حتما خدای مهربان تر از همه بهترش را قرار است بفرستد....ورق دوباره وسط ناامیدی محضم برگشت، به چندروز نرسید همان اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد اما اینبار با چندین برابر حالتی بهتر از قبل، طوری که چپ و راست گفتیم کار خدا را میبینی؟ آن نشد که این یکی بشود با چندبرابر بهترش... اینروزها ثانیه به ثانیه میان امید و ناامیدی زندگی کردم و هر لحظه به هر سمت از امید و ناامیدی که کشیده میشدم بیشتر از قبل یقین پیدا میکردم اگه دنیا بخوادو تو بگی نه، نخوادو تو بگی آره، تمومه!

 

تو 

اگر بهار را صدا کنی

می آید..

حتی اگر دل اش

جا مانده باشد میان برف ها

سلام بر ۳۳ سالگی...

دیروز یکیتون برام نوشته بود یادته باردار بودی اومدی یه پست گذاشتی که مادر باید اولویتش خودشم باشه و از خودگذشتگی بیش از حد نکنه و مثلا آخرین نفر نباشه که برای خودش غذا میکشه؟ پرسیده بود حالا هم همین نظرو داری؟ گفته بودم اون حرفارو درست میدونم که باید آدم خودشم اولویت خودش باشه اما واقعیت اینه حالا که مادرم میگم اونا فقط یه مشت زِری بیش نبود! مادر بدون اینکه کسی مجبورش کنه خودش با جون و دل فداکاری میکنه و ازش لذت میبره. مادر بودن خیلی عجیب غریبه، خیلی، تمام شعارها و تزهای آدم رو میشوره میبره.

مثلا همین من که الان دارم از بدن درد میمیرم و زیر دوتا پتو ام و تا دندونامم از لرز به هم میخوره و گلو دردی وحشتناک دارم اونقدر که حس میکنم سرب داغ توی گلوم ریختن و دارم از درد و لرز به خودم میپیچم و گریه میکنم و قادر نیستم حتی از زیر پتو بیام بیرون به بچم خوراکی بدم، اینجوری شدم چون چندروز پیش که سفر بودیم و رفته بودیم آب بازی با پسرم، وقتی خودم از اب بیرون اومدم برای اینکه حوله خیس نشه حوله ی خودم رو دور پسرم پوشوندم و خودم با شُر شُر آب به حیات ادامه دادم. میدونید هیچکی از من نمیخواد من فداکاری کنم، منِ مادر خودمم که نمیتونم. نمیتونم که وقتی الان همسرم داره سوپ میریزه از سالن داد میزنم من سوپ نمیخوام بیا شیر این بچه رو بده.... مادر بودن عجیب ترین نقش دنیاست. نمیتونی و نمیخوای که خودت اولویت خودت باشی. با خودت میگی هرچی آرزوی خوبه مال تو...

 

نقطه ضعف من درست همینجاست. از لحظه ای که درونم جان گرفت و حالا بدون او زندگی برایم قابل تصور نیست. من ضعیف ترین مادر دنیا میشوم وقتی جان من، پسرم مریض میشود.‌حتی اگر او یک سرمای ساده بخورد. دوست دارم بمیرم اما کوچک ترین درد او را نبینم. چیست این مادر بودن آخر؟... دردات مال من مامان.

یکی توی دلمه فرق داره با همه

واسش جونمم بدم بازم خیلی کمه

 

یک خانه ی ۵۰ متری داشتند که سالهای زیادی آنجا زندگی کردند. میگفت شبانه روز آرزو میکردم که خانه ی بزرگتری بخریم و مدام به آرزویم فکر میکردم. اما وقتی خانه ی بزرگتر خریدیم دیدم تمام روزهای خوش و شیرینمان در همان خانه ی کوچکمان بود... در حال زندگی کنیم، در حال خوش باشیم با هرچه که داریم و نداریم. هیچ کداممان آینده را ندیده ایم. اینهمه آرزو، اینهمه برنامه و دغدغه برای آینده، اینهمه بدو بدو کردن برای رسیدن به اهداف، اینهمه غصه برای آینده ی نیامده، اینهمه رویا پردازی در نداشته ها؛ چه خبر است؟ ول کنیم بابا...زندگی درک همین اکنون است.