بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

وقتی کسی بهم میگه از بچه بگو، مخصوصا اونی که بچه نداره و میخواد بچه دار بشه، من سعی میکنم تمام حسم رو تمام اونچیزی که واقعا هست رو بگم. همیشه میگم بچه داری خیلی سخته، خیلی سخت...تو از یه دنیای تقریبا راحت و بی مسئولیت و آزاد یهو وارد یه دنیای ناشناخته و بی تجربه میشی که تمامش مسئولیته، توو کل بیست و چهارساعت شاید حتی دو ساعتم دیگه مختص خودت نداشته باشی، یکی اومده که در اوج نیاز به توئه و تو تمام پناهشی... اما در عین حال شیرین ترین مرحله از زندگیه که تجربش کردی. سخته اما سختیش طوری نیست که حتی یکبارم پشیمون بشی، سختیشم با جون و دل میگذرونی، انگار حتی از این سختیشم لذت میبری. اونقدر شیرینه که حتی اگر قبلش بهترین تفریح ها و روزها و ثانیه های دونفره و آزادانه رو هم داشته باشی اما دوست نداری بعد از داشتنش حتی به یک دقیقه قبلش برگردی. زندگیت تمام ابعادش با بچه بهم میریزه و تغییر میکنه اما تو خودت با جون و دل تن میدی به این تغییر چون خدا کسیو بهت داده که اصلا نمیتونی توصیف کنی نوع دوست داشتنت رو نسبت بهش. حست به بچه ت اصلا شبیه هیچ حسی نیست که داری و تجربه کردی. اون برات شبیه هیچکس نیست. اون مثل دستت میمونه مثل پات میمونه مثل چشمت میمونه مثل کلیه هات مثل حتی شش ت! اون انگار خود توئه، همون طور که هیچوقت خودتو بدون اعضای بدنت نمیتونی تصور کنی هیچوقت دیگه بعد از داشتن بچه هم نمیتونی زندگیت رو بدون بچه ت تصور کنی. تو حتی خودتم انقدر دوست نداری که بچه ت رو دوست داری، دوست داشتنش تنها چیزیه توو این دنیا که قادر نیستی وصفش کنی، دوست داری تمام خوبی های عالم مال اون باشه، دوست داری تمام خوشی های عالم مال اون باشه، اصلا دوست داری تمام عالم مال اون باشه قبل از اینکه چیزی مال تو باشه، اصلا میخوای همه چیز مال اون باشه بدون اینکه چیزی مال تو باشه...بچه نفس تو میشه، حتی چیزی فراتر از نفس، تو دیگه زندگیت بدون اون معنایی نداره...بچه خود زندگیت میشه...

شاید توو روز چهل هزار بار از دست شیطنت های بچه ت کلافه بشی، بیست هزار بار داد بزنی، عصبی بشی حتی یه وقتایی بشینی گریه کنی از شدت خستگی و کلافگی، حتی با همه وجود دلت بخواد فقط یکساعت فقط یکساعت برای خودت باشی اما همین که یکساعت ازش دوری و برمیگردی خونه انگار هزارسال توو دلت دلتنگی کاشتن، طاقت یک دقیقه دوریشم نداری، طاقت نداری کسی بهش بگه بالای چشمت ابروئه!...کافیه بیشتر از دوساعت بخوابه دلت براش تنگ میشه و دوست داری بیدار بشه دوباره خونه رو بذاره رو سرش و خرابکاری کنه...

نُه ماه بارداری روزای آسونی نیست...اولش حالت بده، خیلی بد... یه اتفافاتی توو بدنت افتاده که فقط حال بدش به تو میرسه... حالت تهوع داشتن مداوم و چند ماهه راحت نیست... اینکه روسری ببندی جلوی صورتت و کتلت سرخ کنی راحت نیست. اینکه بری مهمونی و از بوی غذاشون هی اوق بزنی راحت نیست، اینکه یه غذایی که همیشه دوست داشتی رو حالا بی دلیل حالت ازش بهم میخوره و کافیه یکی هم برات پخته باشه که خوب طبخ نکرده باشه راحت نیست، اینکه چندماه نتونی دست به قابلمه و کفگیر بزنی و چیزی درست کنی راحت نیست. همه فکر میکنن حاملگی دوره ی نازیه! دوره ایه که تو ناز میکنی و یه نازکش تمام عیار که همسرت باشه نازتو میکشه...ولی فقط اونی که تجربه کرده میدونه یه مادر باردار به تنها چیزی که توو حال بدی هاش نمیخواد فکر کنه همین ناز کردنه، وقتی داری از شدت حال بد بالا میاری و از دستشویی با رنگ پریده میای بیرون و زندگی برات جهنم شده دیگه چه فرقی داره یکی پشت در دستشویی منتظرت باشه و بگه بمیرم برات یا نگه؟!... تو حالت بده و وقتی حالت بده به تنها چیزی که نمیتونی فکر کنی همین ناز کردنه...کم کم حال بدت خوب میشه و میتونی غذا بخوری اما معده درد میگیری...روزها و شب ها از معده درد گریه میکنی... فرزندت توو وجودت بزرگ و بزرگتر میشه و معده درد هرروز بیشتر تورو میکشه... دیگه کم کم شبا هم نمیتونی از پا درد بخوابی... شب ها تا صبح گریه میکنی و نشسته خوابت میبره... دوست داری رونای پاتو بِکَنی بندازی دور از بس شبا درد میگیرن... نه اجازه داری طاق باز بخوابی نه دمر... فقط به پهلوی چپ و نه ماه حتی دنده به دنده شدنم برات سخته...یا باید لبه ی تخت رو بگیری یه دنده به دنده ی ساده بشی یا دست همسری که خوابه.‌‌.. به خونه ت نگاه میکنی نمیتونی جارو کنی، نمیتونی توالت بشوری، نمیتونی کابینت ها رو مرتب کنی و دوست داری زودتر به زندگی عادیت برگردی و دوره بارداری برات هزارسال میگذره...کم کم دیگه حتی قادر نیستی شلوارتو خودت پات کنی، جوراباتو خودت بپوشی، کفشاتو خودت بپوشی و همسرت باید برات این کارا رو بکنه...

گاهی خوردن یه لیوان کافی میشه برات حسرت، برای خوردن خورش کرفس له له میزنی، برای خوردن زعفرون، حتی یه آش با کلی پونه و نعنا ولی هرکی منع مصرفایی داره و نمیتونه هرچیزی توو بارداریش بخوره و خیلی از مواد غذایی سقط آوره..‌. دردای جسمیت، ناتوانی های جسمیت یه طرف، استرس و نگرانی توو این نه ماه تو رو میکشه...استرسایی که پای آزمایشای غربالگری میکشی، استرسایی که با هربار تکون نخوردن بچه ت میکشی و وای و وای از روزی که بچه ت چندساعت تکون نخوره و تو حسش نکنی... گریه میکنی و شیر کاکائو میخوری بلکه تکوناشو حس کنی، گریه میکنی و شکلات میخوری تا بلکه با چیزای شیرین تکون بخوره و امان از وقتی که باز حس نکنی... با گریه هربار راهی بیمارستان میشی تا نوار قلب جنین رو بگیرن و تا بهت بگن چیزی نیست بابا شاید خوابه! و خیالت رو راحت کنن و برگردی خونه هزار بار مردی و زنده شدی. و کی میدونه یه مامان باردار چه چیزایی که سرچ نمیکنه و هرروز از نی نی سایت نمیخونه؟!... تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود!... هرروز یه نگرانی به نگرانی هات اضافه میشه. نکنه به دنیا بیاد ناشنوا باشه؟ نکنه به دنیا بیاد سالم نباشه و غربالگری ها اشتباه شده باشن؟ نکنه کیسه آبم پاره بشه بچم بمیره؟ نکنه یهو درد زایمانم بگیره بعد برف بیاد و تا بیمارستان بمونیم توو ترافیک؟! نکنه بند ناف بپیچه دور سرش؟ نکنه سقط بشه؟ نکنه به دنیا بیاد بره دستگاه؟ نکنه به دنیا بیاد زردیش بالا باشه؟ نکنه ریه ش تکمیل نشده باشه؟ نکنه نکنه... و نکنه هایی که توو نه ماه جون تو رو میگیره و تو به اندازه ی هزارسال انگار فقط توو همین نه ماه مادری کردی و پیر شدی..‌.

به دنیا میاد و دیگه خواب نداری چون یه موجود ضعیف و نیازمند و مظلوم کنارته که پرت شده توو یه دنیای غریب که فقط بوی تن تورو میشناسه، فقط صدای تو براش آشناست، فقط چسبوندنش به بدن توئه که آرومش میکنه و میدونه که تو این دنیای غریب فقط تو پناهشی... بعد زایمان همه جای بدنت درد میکنه و جای بخیه هات میسوزه... راه به سختی میری... از سردرد میمیری، دوست داری سرتو از درد بکوبی دیوار، حال روحیت بهم ریخته، حالی شبیه افسردگی داری پیدا میکنی، دلت فقط توجه شوهرتو میخواد و طول میکشه تا خوب بشی... خیلی طول میکشه!... شاید ماه ها طول بکشه تا حالت دوباره نرمال بشه و زندگی و حال شخصیت برگرده به روال قبل... بی خوابی ها شروع میشه، شیردادن های مداوم شبانه روزی شروع میشه، و تازه بعد از یک ماهگیه که کم کم به همه چیز عادت میکنی... روزای دمر شدنش میرسه، روزای سینه خیز رفتن و چهار دست و پا، روزای دستشو گرفتن به جایی و بلند شدن میرسه، روزایی که باید با چهارتا چشم مراقبش باشی و کنارش باشی تا دهنش نخوره جایی تا نخوره زمین، روزای واکسن زدناش میرسه و ناله ها و دردهای بعدش که مال توئه، روز ختنه ش میرسه و درد و اشک هاش و دل ریش شدنای تو...روزای راه افتادنش میرسه... روزای دستاش به کابینت ها رسیدن و کل خونه هرروز بهم ریختن ها...

کم کم زندگیت میشه زندگیه یه آدم بچه دار... دکوری های خونه جمع میشه، قفل کودک وسیله های برقی زده میشه، صندلی و میزای خونه جمع میشه، قاب عکس های خونه میره توو بالاترین قسمت دیوار تا دستش نرسه، کشوی کابینت ها و درا روبان زده میشه، کشوهای میز تلویزیون خالی میشه، کتابات از قفسه ها جمع میشه، فرش های باارزشت جمع میشه و معمولی ترا رو میندازی، تمام چیزای دم دست و خطری برداشته میشه چون روزای راه افتادن و شیطنتش از راه میرسه... تمام خونه ت از این بعد میشه اسباب بازی... همه جا همیشه بهم ریخته ست... بیشترین واژه ای که در روز به کار میبری میشه: " نکن" و البته که این نکن ها کوچک ترین اهمیتی بهشون داده نمیشه و دایم هرکاری دلشون میخواد میکنن!... کم کم شیشه ی بوفه رو چفت و بست میکنید تا نزنه بشکونه، برای تلویزیون قاب میخرید، پشت پنجره ها نرده و حفاظ میزنید، درا رو دیگه کم کم باید قفل کنید چون دستش به دستگیره در میرسه، دیگه رو شعله های جلویی گاز نمیشه چیزی گذاشت و باید همیشه رو شعله های عقبی غذا بپزی... مرکبات نمیخوری، شکلات نمیخوری، بادوم زمینی نمیخوری، نوشابه دیگه نمیخری، توت فرنگی و کیوی نمیخری و نمیخوری چون اون نباید بخوره تا زیر دوسال و برای اینکه دلش نخواد تو هم نمیخوری. دیگه کم کم اسفند ساده هم نمیتونی دود کنی، عطر نمیتونی بزنی، توو غذاهات هیچ ادویه ای نمیتونی بزنی، عود نمیتونی روشن کنی چون بچه ت آلرژی پیدا میکنه. 

هرجا بخوای بری نمیشه! گرما باشه از ترس اینکه گرما زده نشی نمیری و سرما هم باشه همش داری فکر میکنی نکنه ببرم گوشاش سرما بخوره عفونت کنه؟ نکنه ببرم آلودگیه هوا مریضش کنه؟ اصلا جایی که میبرم اگر دستشویی کرد چی؟ برای همون هرجا میرید همیشه پشت ماشینتون دو دبه آبه!... کیفتون دیگه تووش ایینه و بادبزن و کیف لوازم آرایش و ادکلن نیست. بلکه همیشه دیگه شیشه شیر و پوشک و دو دست لباس و یه قمقمه آبه...دیگه توو مهمونی ها هیچی از مهمونی نمیفهمید، چیزی نمیتونید بخورید، یک دقیقه آروم نمیتونید بشینید و هرچی بزرگتر میشه کار شما هم سخت تر میشه چون دائم باید دنبالش باشید تا دست به وسیله های خونه میزبان نزنه... موقع غذا خوردن انتظار یه غذا خوردن معمولی رو دیگه نمیشه داشت چون همیشه یا دستش توو غذاست یا میخواد همه چیزو بریزه توو هم یا هم دوست داره گوجه خیار و برنجارو پرت کنه اینور اونور خونه...حسرت یه میز تلویزیون بدون لک دیگه میمونه به دلتون، همیشه در حال دستمال کشیدن و جارو زدنید و همیشه هم بهم ریخته ترین خونه ی دنیا رو دارید. کافیه مهمون بخواد بیاد میبینید گاهی حتی یه میز تلویزیون رو بیست بار دستمال میکشید تا رسیدن مهمونا...

روزای کلمه گفتناش میرسه و روزای مردن تو براش وقتی اسمتو صدا میکنه، وقتی به نمک میگه ممک، به میمون میگه اِیمون، عمه و عمو و جوجه و میو و هاپو میگه... وقتی توو پارک دنبال حیوونا میره و صداشونو درمیاره.‌.هرروز یه حرکت جدید درمیاره، هرروز یه مهارت جدید یاد میگیره، هرروز بزرگ تر میشه و تو کنارش قدم به قدم با استخوناش رشد میکنی...روزای مامان گفتنش میرسه... روزایی که وقتی داری یه کلیپ گریه دار نگاه میکنی و میاد جلوی صورتت و نمیخواد و نمیذاره اشک بریزی... روزایی که وقتی داری با پدرش بلند صحبت میکنی میره باباشو به طرفداری ازت میزنه... روزایی که کنارت وایمیسته و ادای نماز خوندنت رو در میاره، روزایی که هی میره جلوی قاب عکس باباش در روز و روزی چهل هزاربار میگه بابا و دلتنگش میشه، روزایی که به محض در زدن باباش میره جلوی در و تا باباش از راه پله ها بیاد بالا بیست بار داد میزنه بابا، بابا... روزایی که وقتی دعواش کنی میاد جلوت و شروع میکنه بوسِت کردن... روزایی که هرکاری میکنی ادات رو درمیاره و میخنده و ازت توو همه چیز الگو برداری میکنه...روزایی که با ذوق و خنده میاد جلوت سرشو کج میکنه و اسم کوچیکتو صدا میکنه و میدونه که این اسم توئه...

روزایی که از هرچیزی که میترسه، هروقت که خوابش میاد، هروقت که مریضه و درد داره، هروقت که گرسنه ست، هروقت که کلافه ست، هروقت که کسی اذیتش میکنه و اسباب بازی بهش نمیده، هروقت که میخوره زمین، هروقت که چیزی میخواد میدونه تو تنها پناهشی و به تو پناه میاره و مطمئنه تو تنها کسی توو این دنیا هستی که همیشه تا آخرین نفس کنارشی و آغوشت براش بازه. 

این لحظات سخته چون دیگه تو برای خودت نیستی، تو دست به یه فداکاری عظیم و خودخواسته میزنی... مریض بشه پا به پاش مریضی میکشی، گاهی در روز انقدر باید بهش برسی و درگیرشی که فرصت نمیکنی حتی یه چیزی بخوری، غذای یخ کرده و نصفه نیمه عادتت میشه، خواب دیگه برات معنایی نداره، گاهی حتی میشه یه حسرت، گاهی یه دستشویی ساده هم راحت نمیتونی بری چون ممکنه نذاره و پشت سرت گریه کنه، حتی خیلی وقتا نصفه شبا که از خواب پریده اونقدر میشینی کنارشو میزنی پشتش تا خوابش بگیره و از ترس اینکه خوابش نپره هیچ کاری نمیکنی حتی ممکنه ساعت ها طول بکشه یه دستشویی بری و از کلیه درد میمیری اما تکون نمیخوری که اون نپره، اما این سختی ها شیرینه، تو توو تمام این لحظات مامانی و این قشنگ ترین لطفیه که خدا بهت کرده، این بهترین اتفاق زندگی توئه که مامان شدی..‌.و مامان شدن شیرینه، مامان شدن قشنگه، خیلی قشنگ...

 

+ دامن تمام چشم انتظاران سبز انشالله☘

+ روح تمام مادران آسمانی شاد و قرین رحمت الهی🍃

 

 

میگم کادوی روز مادر چی میخوای برام بخری؟ میزنه توو شوخی که مگه تو مادر منی؟ میگم زنت که هستم... میگه خب روز مادره!... میگم خب منم مادرم دیگه... میگه من نباید بخرم که ایشون باید بخره!...به پسرم نگاه میکنم... یعنی میبینم اون روزی رو که بهم میگه مامان روزت مبارک؟...

توو فیلم جهان با من برقص یه سکانسی داره که دختره به پسره میگه منو میگیری؟ اونم میگه نه...دختره میگه نمیترسی پیر بشی تنها بشی؟... پسره میگه نکنه تو از اونایی هستی که میخوان ازدواج کنن تا وقتی پیر شدن تنها نباشن؟!... دختره میگه آره... پسره میگه جهانم( دوست جوانشون که از زنش جدا شده و الانم داره میمیره) موقعی که داشت ازدواج میکرد گفت میخوام وقت پیریم تنها نباشم، اما الان نه زنش پیششه نه خودش به پیری میرسه!

 

حالا که ساعت نزدیک ۵ صبح است و من مثل همیشه نشسته ام در تاریکی و پشت پسرم میزنم که از خوابش پریده است و همه چیز مثل همیشه هست اما چندساعت قبل دنیا برایم انگار تمام شدنی بود. من چندساعت قبل زیر سقف همین خانه با دو دستم سَرَم را گرفته بودم و از سردردی وحشتناک که حتی نمیتوانم توصیف اش کنم گریه میکردم، داد میزدم و به همسرم التماس میکردم کمکم کن دارم میمیرم و او مستاصل هرچنددقیقه یکبار کیسه ی داروهای یخچال را میگشت و هر مُسکنی پیدا میکرد می آورد و هی می آمد سَرَم را بغل میکرد ماساژ میداد تا بلکه خوب شود و من هر لحظه بیشتر از قبل از درد گمان میکردم که دیگر صبح فردا را نخواهم دید. تمام سَرَم مخصوصا پَس سَرَم درد میکرد، آنقدر که تحمل حتی کش مو و خود موهایم را هم دیگر روی سرم نداشتم و وسط هق هق هایم به همسرم میگفتم یک قیچی بیاور موهایم را از ته بزن که نمیتوانم تحملشان کنم. سَرَم روی بدنم سنگینی میکرد، حالت تهوع پیدا کرده بودم، سرگیجه داشتم و هیچ مُسکنی انگار رویم جواب نمیداد. چندبار درد به جایی رسید که به سراغ لباس هایم رفتم تا بپوشم و برویم دکتر و هربار به جایش لبه ی تخت نشستم و فکر کردم آخر در این نصف شب و سرما و بی ماشینی پسرِ مریضم را چه کنیم و دوباره در درد خودم جان میدادم... وسط اشک ها و ناله ها گفتم توروخدا بعد از من مراقب پسرم باش، قول بده... همسرم هم میگفت: دوباره زدی توو چرت و پرت!...میگفت دراز بکش سَرت بهتر میشود و دراز میکشیدم و بدتر میشد حالم. دوباره با گریه بلند میشدم و او هم مستاصل میگفت چکار کنم برایت؟... دروغ چرا اصلا مراعاتِ نوشتن چرا، در آن لحظه سَرَم توی بغل اش حداقل آرام تر بود تا در هر حالت دیگری...میگفتم فقط بنشین من سرم را بچسبانم بهت، فقط همین...مدام گریه میکردم و دلم میخواست از درد بمیرم... سَرَم بین دستانش بود که وسط درد بینهایتم گفتم آخر این دنیا چیست که همش درد و رنج است؟ گفت آره یک روز همه چیز تمام میشود و آنروز میگوییم آخیش راحت شدیم!... به اصرارش دراز کشیدم بلکه خوابم ببرد، سرم را روی دستش گذاشته بودم و پسرم را که ما بین ما دراز کشیده بود و داشت چشمانش بسته میشد را نگاه میکردم، پسرم را بوس میکردم و اشک هایم روی دست همسرم میچکید و در دلم به پسرم میگفتم آخر دنیای تو بدون من چقدر وحشتناک سپری خواهد شد؟ چه کسی مراقبت خواهد بود مامان ؟ چه کسی اصلا برای تو دلسوزی خواهد کرد؟ آخر چه کسی به اندازه ی من تو را دوست خواهد داشت و برای تو خواهد مرد؟ از تصور پسر‌ِ بی مادر شده ام و دنیای بی مادر برای او درد بزرگ تری در قلبم ایجاد شده بود اما یک لحظه با خودم گفتم چه میگویی؟ خدا هنوز هست و قطعا از تو به او مهربان تر است. درد سَرَم آنقدر عمیق تر و وحشتناک تر از قبل شده بود در حالت درازکشیده شده که میخواستم حداقل آخرین تصویری که از دنیا دیده ام همین باشد، من روی دست همسرم و پسرم روی دست من و بغل من. موهای پسرم را کنار زدم، بوسش کردم و گفتم مامان من تو را خیلی دوست دارم همیشه یادت باشد باشه؟... صورتش را آورد جلو که او هم بوسم کند... بازوی همسرم که زیر سرم بود را بوس کردم، دستش را بیشتر به خودم چسباندم، اشهدم را از شدت دردی وحشتناک و بی پایان خواندم، چشمانم را بستم و یادم نمی آید از درد کِی خوابم برد و یادم نمی آید دوباره کِی فهمیدم که هنوز زنده ام و یک طرفم پسرم خوابیده است و طرف دیگرم همسرم و خدا دوباره فرصت داد تا من باشم و قلب چپ و راستم و این قاب سه نفره.

با ساک و بچه اول خط نشستیم... راست اش من همیشه دوست داشتم شب یلدا در مترو باشم! آخر سالهایی که با مترو تردد میکردم روزهای نزدیک یلدا دستفروش ها چیزهای جذاب یلدایی می آوردند برای فروش، برای همان دوست داشتم همیشه ببینم خود شب یلدا چه چیزهایی می فروشند. ما هروقت سوار مترو میشویم همسرم میگوید بیا با من قسمت مردانه بنشین؛ اما خب از آنجایی که قسمت مردانه فقط واکس و جوراب و متعلقات موبایل و پاشنه کش و فندک میفروشند اصلا برایم دلچسب نیست. برای همان اینبار به همسرم گفتم من میروم قسمت زنانه با بچه، تو هم فقط ساک دستت بماند. گفت پس بیا قسمتی که با میله جدا میشود و نزدیک همیم بنشینیم:| ... خلاصه رفتیم تهِ قسمت واگن زنان که آن طرف میله مردها بودند. اما هنوز یک دقیقه از نشستنم نگذشته بود که همسرم از آنور میله گفت بیا اینطرف پیش من بنشین:/ هیچی دیگر بلند شدم بچه را از زیر میله دادم به پدر و خودم هم خم شدم رفتم آن طرف. ۵ دقیقه نگذشته بود که پسری آمد که یکسری متعلقات موبایل میفروخت. همسرم هم که افتاده بود روی دور خرید او را هم نگه داشت که هنزفری بخرد. من هم بی توجه به مکالماتشان مشغول پسرم بودم که یکدفعه دیدم همسرم دارد ۲۲۰ تومان کارت میکشد. گفتم بابا نخر، ۲۲۰ تومان برای هنزفری؟ اینهمه در خانه مان ریخته... گفت نه بگذار برای تو بخرم ورزش میکنی حال کنی:| ... گفتم بابا من اینهمه هنزفری دارم... خلاصه گوش فرا نداد و کارت مبارکش را کشید و پسره هم گفت بیایید برایتان امتحان کنم که من موبایلم را درآوردم و او داشت یاد میداد بلوتوث را روشن میکنی و فلان میکنی و غیره... پسره رفت و من همسرم با بچه ای که بینمان نشسته بود همچنان در گیر و دار این بودیم که من میگفتم کاش نمیخریدی و ۲۰۰ به هنزفری نمیدادی و او میگفت نه قیمت کرده ام بیرون همین فیک اش را ۴۰۰ میدهند!... خلاصه سرخوش و خجسته با خنده او میگفت یک اهنگ خوب بگذار گوش بدهیم و همزمان هم داشتیم گوشی هایش را بالا پایین میکردیم و به جز دوتا گوشی یک سیم هم در جعبه بود که برایمان سوال شده بود که این چیست؟ همچنان سرخوشانه سیم را گرفته بودیم در هوا و بهش نگاه میکردیم و میگفتیم این چیست دیگر؟ همسرم میگفت سیم شارژش هست، من میگفتم خب چجوری یعنی شارژ میشود؟ همسرم هی به سیم نگاه میکرد میگفت نمیدانم، لابد شارژی نیست کلا!... من هم میگفتم لابد کابل را اشتباه داده بندازیم دور:/ و همچنان پت و مت طور برای خودمان اهنگ گذاشته بودیم یک گوش او یک گوش من، بچه مان هم با سیم بازی میکرد و با خنده سوالات خطوط بالا را از هم میپرسیدیم و دقیقا ردیف رو به رویمان برادران گرامی که همه ما پت و مت را نگاه میکردند یکدفعه یکی از اقایان گفت این سیم برای شارژش هست، شارژرش هم یک جعبه ی کوچولوست، نداده بهتان؟ ما هاج و واج که نه... همیناست فقط... کل مترو بسیج شده بود برای یافتن شارژر ما، یکی از آقایان میگفت خانم داد به شما شما گذاشتید در کیفتان:| ( هلاک دقت او بودم:/)، دیگری میگفت داداش زیر پایت را نگاه کن نیفتاده؟ آن یکی میگفت دست بچه نیست؟ خلاصه همه دست به دست هم داده بودند تا ببینیم شارژر کجاست پس؟

بله شارژر را بهمان نداده بود کلا. دروغ نگویم خیلی خیلی ناراحت شدم. خب ۲۲۰ شاید کلا در این زمانه پول باارزشی نباشد ولی بالاخره پول آدم است. واقعا دلم برای همسرم سوخته بو‌د که پسره شارژرش را نداده بود. یکی از آقایان گفته بود او معمولا در خط فلان کار میکند پیاده شوید بنشینید در ایستگاه او را میبینید. منم ناراحت که وای چه کنیم و همسرمم میگفت چیزی نیست شارژرش را از بچه ها گیر میاورم! ( بچه ها منظورش همکاران هستند:/). همان موقع پسر هنزفری فروش دیگری آمد. کل مترو داشت به او میگفت که شماره ی آن یکی پسره را نداری؟ به اینها هنزفری فروخته شارژر را نداده... پسر هنزفری فروش شماره ۲ گفته بود: او یک حرامزاده ای هست که دومی ندارد... همان موقع رسیده بودیم به ایستگاهی که آن آقاهه میگفت آن پسره معمولا همینجاست. بلند بهمان گفته بود میخواهید اینجا پیاده شوید منتظرش بمانید. حالا هی از من و کل اقایانِ مترو به همسرم اصرار که بیا برویم منتظر شویم شاید آمد، همسرمم با خونسردی و بیخیالی همیشگی اش میگفت نمیخواد، چیزی نیست گیر می آورم:/... خلاصه از آنجایی که من زن بی عرضه ای نبودم گوشه ی پالتوی وی را کشیدم که بدو که الان در بسته میشود و در واپسین لحظاتی که در مترو داشت بسته میشد و من داشتم زمزمه میکردم که وای بسته نشود، یکی از برادران غیور سرزمین جلوی در ایستاده بود و خیلی فردین طور میگفت نه نه بسته نمیشود برو من ایستاده ام جلویش.

خلاصه با بچه و ساک گنده ی وی دوییدیم بیرون و مثل لشگر شکست خورده نشستیم در ایستگاه. نمیدانم چرا پسر هنزفری فروش شماره دو هم با ما امده بود و کنار ما نظاره گر حال و روزمان بود. منم نمیدانم چرا سوزنم گیر کرده بود هر چندثانیه یکبار به او میگفتم آقا واقعا شما شماره ی او را ندارید؟ و او هم میگفت نه والا... او همچنان بالا سر ما ایستاده بود و منم همش در دلم میگفتم خدایا پول شوهر من حلال است پول او را بهش برگردان:/ گمانم تنها کسی که عین خیالش نبود خود همسرم بود چون دیدم دارند با پسر هنزفری فروش شماره دو به زبان خطه ی خودشان صحبت میکنند. همشهری از آب درآمده بودند و زده بودند کانال دو... منم آن وسطا دوباره گفته بودم آقا شماره شان را ندارید؟ حتی بلند شده بودم رفته بودم از خانم های دستفروش هم میپرسیدم شماره اش را ندارند؟ ... پسر هنزفری فروش شماره ی دو همان طور که داشت با همشهری اش یعنی همسرم کانال دو صحبت میکردند زده بود کانال یک و در جواب من با کانال یک یعنی فارسی میگفت نه بخدا شمارش رو ندارم ببین من اگر داشتم میدادم، من که همشهریم رو ول نمیکنم اونو بچسبم اون ترکه و بعد با زبان کانال دو درباره ی ترک ها یک چیزی به همسرم گفته بود که من نفهمیدم چرا که من هنوز مسلط بر زبان خطه ی همسرم نیستم. پسر هنزفری فروش شماره دو دوباره با همان زبان کانال دو به همسرم گفت خانومت فارسه؟ ترک نیست که! همسرم گفت آره فارسه..‌ از قصد گفتم نه ترکم... تا دفعه اخرش باشد درباره ترک ها حرف میزند. در همان گیر و دار بودیم و من همچنان گهگاهی میگفتم شماره اش را نداری واقعا؟ و از آنور به خودم آمدم دیدم همسرم میگوید بگذار یکی از این بخرم که از شارژرش استفاده کنیم ولی اینطوری هم تو داری هم من فقط با یک شارژر مشترک:| حالا چی؟ پسر هنزفری فروش شماره دو عین همان قبلی را داشت میداد سیصد...

در همان وانفسایی که داشتم خودم را پوره! میکردم که چه میکنی مرد؟ نخر یعنی چه؟ الان پونصد بدهیم هنزفری؟ و از آنجایی که زن بی عرضه ای نبودم دست وی را گرفته بودم و میگفتم بخدا نمیگذارم بخری ها، و او در صدد راضی کردن من بود و پسر هنزفری فروش شماره دو هم داشت جلز و ولز مرا میدید اما بیخیال برای همسرم جعبه باز میکرد و میگفت حالا به تو میدهم ۲۵۰! و همچنان در دلم داشتم میگفتم خدایا پول شوهر من حلال است پول او را بهش برگردان که ناگهان دعاهایم به عرش الهی رسید و پسره از آن دوردست ها هویدا شد. صدایش کردیم که آقا شارژر هنزفری را بهمان ندادی که! او هم گفت عه ندادم؟ ببخشید... بعد یکی از جیب اش درآورد و گفت بیا و بعد گفت بیا برایت امتحان کنم که در حین امتحان هم سیم یعنی کابل قبلی هم خراب بود و کار نمیکرد ، یعنی همان کابلی که بهمان داده بود از اول و خب آن را هم عوض کرد و من هم گفتم همه ی مترو فکر کردند سرمان را کلاه گذاشتید:| گفت ببخشید یادم رفت، من که همیشه همین جا هستم... و خب وی داشت نحوه ی شارژ کردن را به همسرم میگفت و پسر هنزفری فروش شماره دو هم همچنان نظاره گر بود و نمیرفت.البته قبل ترش همان موقع که هنوز هنزفری فروش شماره یک نیامده بود، همسرم بهش گفته بود نمیشود تو این را بگیری بعد طرف آمد بهش بدهی و الان یکی از مال خودت بدهی ما برویم؟ شما همکارید بالاخره هم را میبینید و او میگفت نمیتواند و من هم به همسرم گفته بودم راست میگوید بهش اصرار نکن او که نمیتواند خب. و حتی در مقطعی از زمان دیگر کار کشیده بود به آنجا که همسرم کارت اش را داده بود به پسر هنزفری فروش شماره دو و گفته بود پس او آمد شماره من را بهش بده و پسر هنزفری فروش شماره دو گفته بود باشه میخواهید شما بروید، او آمد من کارتت را میدهم اگر قبول کرد نداده میگویم بهت زنگ بزند و خب بعد از گذراندن لحظات جلز و ولزِ بنده برای مال شوهری که خودش عین خیالش نبود:/  و البته که بسیار هم دوست داشتم به پسر هنزفری فروش شماره دو بگویم پسرم انقدر راحت به یکی نگو حرامزاده به آن یکی بگو ترک ها فلان... انقدر راحت دین و ایمانت را نده  گربه ببرد مادر... ولیکن نگفته بودم و در دلم خیلی کلید اسرار طور به جایش گفته بودم کاش من سعی کنم مثل پسر هنزفری فروش شماره دو نباشم و زیست نکنم:| خلاصه دست آخر به لطف الهی ما با شارژر خودمان را پرت کردیم داخل مترو .

دختری اینبار آنور میله نشسته بود که ما را با ساک و بچه دیده بود دلش سوخته بود و به برادران و خواهران گفته بود کمی بروید آن طرف تر این خانوم بنشیند. بعد به من گفته بود شما با بچه بیایید اینور میله بنشینید و ما سه نفری رفته بودیم آنور میله و برادران و خواهران که دیگر هیچکس روسری ندارد عملا و علنا همتی کرده بودند و یک جا هم برای پدر بچه خالی کرده بودند و ما ساک و بچه بغل با حالتی فشرده و همبرگر شده لای جمعیتِ البته فداکار نشسته بودیم و اتفاقات پیش آمده ی هنزفری گونه را تحلیل و بررسی میکردیم که همسرم میگفت پسر هنزفری فروش شماره یک موقع کارت کشیدن شارژر دستش بود بنده خدا یادش رفته بود بدهد و بنده پیرامون این مسئله سخنرانی میکردم که تورو بگو درجا کارت درآوردی داری از اون یکی هم یکی دیگه میخری! خوب شد نذاشتما و پسرمان هم با مردمِ داخل مترو معاشرت میکرد بدین صورت که از اقصی نقاط مترو برای وی شکلک در می اوردند یا قربان صدقه میرفتند یا بای بای میکردند و وی با خنده پاسخ تمام ملت را میداد و دل همه را شاد میکرد. حتی به آقایی هم که پشتش به وی بود هی بابا میگفت و ما به طور فعال و خودجوش میگفتیم بابا اینوری ست! و حتی چندباری هم دست به جیب شلوار یکی از برادران زده بود که آن بنده خدا هم گمانم هی فکر میکرد دزدی چیزی ست چون فورا برمیگشت و میدید خیر دزد نیست یک شکلکی هم او حواله میکرد و دوباره ادامه ی صحبت را با همکارش میرفت. حتی معاشرت پسرم به آنجا هم رسیده بود که هنزفری یک آقای سیبیلو را هم کشید از گوش هایش و وی خیلی خونسرد طور آنقدر غرق تماشای کلیپ یا فیلم بود که بدون اینکه به پسرم نگاه کند هنزفری اش را از دستان وی خارج کرد و به ادامه ی فیلم دیدن اش پرداخت. حتی معاشرت تا آنجا ادامه یافت که خانومی هم صحبت شده بود با همسرم و میگفت دختر است؟ بعد که فهمیده بود پسر است میپرسید چندسالش هست و وقتی فهمیده بود گفته بود پس چرا کوچولو ست؟:| چون معیار وی دختر عموی بچه هایش بودند که او یکسال و نیمه هست ولی درشت تر از پسر من!... بعد برای همسرم از پسرش که پارسال مرده بود درد و دل کرده بود و میگفت این دنیا چیست آخر؟ واقعا تهش چیست؟ هیچی... با سوز جگر سوزی گفت: این دنیا همش غم و اندوه هست... 

میگه خاله یه آدامس بخر، میگم پول خرد ندارم..اصرار نمیکنه... به جاش اشاره میکنه به پسرم میگه: چندسالشه؟ میگم دو سالشه...انگار توو عالم خودشه یهو میگه کاش امسال هندونمون خوشمزه باشه پارسال هندونمون مزه ی آب میداد. میگم ایشالا امسال خوشمزه ست، کی میری خونه؟... میگه ۸ و نیم اینا میرم دیگه، ۵ اومدم ۸ و نیم میرم. میگم ایشالا همه رو بفروشی... میگه خیلی قیافه ش بامزه ست، خدا حفظش کنه...میگم خدا تورو هم حفظ کنه...با همسرم به هم نگاه میکنیم، همسرم از سر تاسف سر تکون میده... توو نگاه هردومون یه دل سوختنیه که گمونم توو نگاه هممونه...تمام مدت فکر میکنم به جای اینکه کنار بخاری نشسته باشه و دور یه سفره ی رنگی یلدایی، حالا شب یلدا توو متروئه توو این سرما و به آدما میگه ازم آدامس بخرید... چرا این سوال همیشه بی جوابه که آخه مگه ما کشور فقیری هستیم که اینه اوضاعمون؟ ...چه کردید با ما‌...آخ که چه کردید...

آمدم بنویسم امشب من خسته ترین مادر دنیا هستم بعد یادم آمد نه مادران خسته تر از من هم وجود دارند. مادرانِ چند فرزندی مثلا... و دیدم یکجورایی ما مادران همگی خسته ایم ولی با عشق این خستگی را سپری میکنیم و بر دوش میکشیم. من همین الان به خانه رسیده ام... از ساعت ۶ شال و کلاه کرده ام رفته ام مطب دکتر تا همین یکساعت پیش که به عنوان نفر آخر نوبتمان شد. راستش به عنوان یک مادر ناله های مظلومانه ی خودم را به پیشگاه الهی میبریم و میگویم خدایا از هرچه ویروس ناشناخته که بشر هر پاییز و زمستان که میرسد باز نمیتواند آن ها را بشناسد و اسمشان را میگذارد " ویروس جدید" متنفرم... بیست روزی میشود پسرم مریض است. دم به دقیقه دارو در حلق او ریخته ام و با وجود اینکه پیش فوق تخصص کودک هم برده بودم اما او خوب نشد که بدتر هم شد و تمام دیشب را تا صبح سرفه کرد و بالا آورد... واقعا له ام... خسته از هرچه مریضی ست. امروز تمام مادران مثل من ناله میکردند که بچه هایشان از اول پاییز مدام مریض اند و حالا هم به خاطر آلودگی هوا همه ی بچه ها تُق و تُق سرفه میکنند. حتی یکی از مادرها وسط مطب با صدای بلند گفت باید در تاریخ بنویسند که اینها با بچه های ما چه کردند. تمام بچه ها اینروزها مریض اند... راست میگفت، تمام بچه های دور و بر خود من هم همگی مریض اند و حتی درگیری ریه هم داشته اند... خود پسر من هم دکتر گفته است اگر بعد دو هفته خوب نشود باید تست ریه بدهد. خدایا حتی متنفرم از هرکسی که بر مسند قدرت نشسته است اما کاری برای مردم نمیکند. اینهمه آلودگی و ویروس و هوای ناپاک حق ما نیست و کنترل نکردنی هم نیست.‌..خدا فقط به بچه هایمان خودش رحم کند...شاید درک کردنی نباشد ولی این پست را که حالا دارم مینویسم چندباری وسطایش خوابم برد. فلذا در همین خطوط پایانی اصلا نمیدانم چه چیزی دارم بلغور میکنم و فقط میدانم من اکنون خسته ترین مادر دنیا هستم که دلم فقط خواب میخواهد.

اگر مادر و پدر شدید خودتان را برای هرچیزی در روز آماده کنید، برای هرچیزی...حتی برای یکهویی پرتاب کردن اسباب بازی توسط فرزند دلبندتان به سمت صورتتان و خوردن آن به دهانتان و جاری شدن خون هایی بی وقفه و باد کردن لب هایتان و گوله گوله اشک تمساح ریختنتان...

 

ای خدا:(

پدر رفیقم واران عزیزم فوت شدند دوستان. لطفا برای آرامش روحشون و ارامش دل رفیق من دعا کنید. 

خدا به دلت صبر بده عزیزم :(

زندگی بالا پایین خیلی دارد، خیلی... اما به نظرم یکی از آن خان های سختِ بالا و پایین اش آنجایی ست که روزها و شب ها و ماه ها به اتفاق خوبی که نشانه هایی ازش دیده شده امید میبندی و با این امید زندگی میکنی و هرروز امید در تو قوی تر میشود و هی منتظری تا آن اتفاقه بیفتد و هی انتظار و انتظار بعد یکهو آن اتفاق با تمام نشانه هایش که آمده بود از بین میرود و همه چیز تمام میشود و امید تو همچون بادکنکی خالی میشود. فردای آن روز واقعا روز سختی ست چون دوباره تویی و همان روزهای قبل از امید...

 

+ ای اوج امیدواری ها...