بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

حالا که نشسته ام در تاریکی روی مبل خانه مان و دارد دعای سحر پخش میشود، به این فکر میکنم آدمی همیشه به معنویت نیاز دارد حتی اگر منکرش شود...هیچ چیز دل بی قرار ما را در میان اینهمه فراز و نشیب زندگی و ناملایمتی های دنیا نمیتواند آرام کند جز چنگ زدن به خدایی که تنها نقطه ی امنی ست که حال ات همیشه با نزدیک شدن بهش خوب تر میشود...

دیشب قسمت آخر جیران را دیدم. جدای از بحث خود فیلم و نقاط قوت و ضعف آن، حتی جدای از اینکه مانند تمام فیلم های ایرانی کش دادند و کش دادند در نهایت در قسمت آخر خیلی هول و عجول همه ی داستان را جمع کردند برود پی کارش و همچنان جدای از اینکه همه در قسمت آخر مردند و من از اول تا آخر فیلم داشتم اشک میریختم و هرچه غم عالم بود هی میریخت در دلم با این قسمت آخر:/ راستش من هربار با دیدن چه این فیلم چه هر فیلم تاریخی ای به چیزهای مختلفی فکر میکنم؛ مثلا به عشق که چگونه گاهی مسیر یک تاریخ را عوض میکند؛ مثلا به آدم های تاثیرگذار که چگونه تاریخ را جلو برده اند، مثلا به زن ها که چگونه همیشه در دل تاریخ و هر اتفاقی که افتاده مصداق بارز پشت هر مرد و اتفاقی یک زن است بوده اند، و اینبار به آدم های کوچک و به ظاهر کم اهمیت تر که همیشه در اوج نادیده گرفته شدنشان توسط بقیه، اما آنها هستند که کارهای بزرگ انجام میدهند.... در داستان جیران یا به عبارتی دوره ی ناصرالدین شاه قاجار هم کم نبودند خواجه ها و ندیمه هایی که در اوج سکوت و حتی گاهی پخمه نشان دادنشان اما درواقع داشتند مسیر تاریخ را عوض میکردند!... در این بین شخصیتی در این داستان بود که بیشتر از همه مرا به فکر فرو برده بود، خواجه ای بنام کوچول خان...او مانند اسم اش در نگاه بقیه شخصیت قابل قبول و ارزشمند و بزرگی نداشت، حتی کسی او را به عنوان خواجه هم نمیخواست، اما او جزو هم گروهی ها و متحدان قیام زندیه بود...میدانید به چه فکر میکنم؟ به اینکه ماها شاید هیچوقت اسممان هیچ کجای تاریخ نیاید، شاید نوه و نتیجه های خودمان هم بعدها به زور اسم اجدادی که ماییم را به یاد بیاورند، اما ماها چه کوچک و بزرگ چه گمنام و مشهور و حتی چه خوب و بد اما تک تکمان داریم تاریخ را جلو میبریم و هرکداممان به اندازه ی سهم خودمان در این تاریخ نقشی داریم و بی تاثیر نیستیم حتی اگر ندانیم و هیچوقت نفهمیم کجای تاریخ را ما جلو برده ایم...این وسط مهم گمنام بودن و مشهور بودن نیست، مهم کارهایی ست که ما کرده ایم و سرنوشت نسل ها و ملت های بعد را تعیین کرده ایم... کاش فقط پشت روسیاهی های این تاریخ ما نبوده باشیم و کارهایمان تاریخ را خوب جلو ببرد...

مدتی میشود فشار آب ساختمانمان کم است و گه گهداری همسایه ها متن‌ شکواییه ای در گروه میگذارند که اقایان کاری کنید. جالبیه ساختمان ما این است که چون اکثریت به جز دو سه نفر مستاجرند هیچکس مدیریت را قبول نمیکند و مایی هم که جزو آن دو سه نفر صاحبخانه ایم همسرم قبول نمیکند؛ یکی دیگر از صاحبخانه ها هم پیرزن است. علت قبول نکردن اش هم این است که میگوید چون همه مستاجرند و هی در حال رفت و آمدند، حساب کتابشان داستان میشود و ممکن است مدیونشان بشوم و خب من هم چندباری خواستم تقبل کنم که با نطق گیرای همسر گرامی پشیمان شده ام. مشکل مدیریت چندی پیش به دستان پر توان همسر بنده حل شد آنهم بدین شکل که قرعه انداختند و مدیریت افتاد به یکی از واحد ها. بعد گفتند هرکس پول قبوض را دیر بدهد یعنی دیر تر از بقیه، او باید ماه بعدش مدیر شود. خب چندین ماهی حتی گمانم یکسالی گذشته است و صدای مدیر بیچاره هم در نمیامد اما گویا مستاجرها به موقع پول نمیدادند بعضی هایشان و خلاصه کار به جایی رسید که مدیرمان قهر کرد و گفت آب ساختمان دارد قطع میشود و آقا اصلا به من چه!... البته او واقعا حق داشت چون خیلی از ماه ها از جیب داده بود بعد از بقیه گرفته بود و سر قبض آب هم که کاغذ چسبانده بود روی تخته ی پایین! خود ما هم ندیده بودیم و خلاصه هیچکس پرداخت نکرده بود. در نهایت یکی از همسایه های فردین طورمان مدیریت را نامحسوس دست گرفت تا آب قطع نشود و البته که اگر خودم مدیر شده بودم واقعا همه را درست میکردم و من شیوه هایی اتخاذ میکردم که کار به اینجاها نرسد ولیکن نگذاشتند بر مسند مدیریت بنشینم!...

خلاصه مدتی هم میشود هی تک و توک واحدهای بالاتر حرف فشار کمِ آب را مطرح میکنند و از انجایی که مدیر معلوم نبود چه کسی ست! فلذا وقعی بهش نهاده نمیشد ضمن اینکه یکسری راه ها و گزینه های پیشنهادی اگرچه وجود خارجی داشت ولی محلی از اعراب نداشت در ساختمان ما و خلاصه که گویا برای درست شدن فشار آب گزینه ها را نمیشد عملی کرد بنا به دلایل فنی، برای همان راه سخت و طولانی ای میطلبید که همه همین طور گزینه ها را روی میز گذاشته اند و کسی کاری نمیکند چرا که به گمانم خب همه مستاجرند و با خود میگویند حالا سال بعد میگذاریم میرویم از اینجا... یکبار هم یکی در خانه مان را زد و گفت شما اب دارید؟ و ما چون طبقه ی دوم هستیم خیلی مشکل فشار آب را متوجه نمیشویم.

تا اینکه امروز وقتی همسرم وسطا آمد خانه تا نمازی بخواند و دوباره برود سرکار و من هم داشتم میگفتم ریش هایت را بزن و وی میگفت برمیگردم میزنم و من دوباره میگفتم نه بیایی دیر میشود( چون جایی افطار دعوتیم) همین حالا بزن بعد برو. و وی مشغول زدن ته ریش های درامده بود و همزمان میگفت با ته ریش بَدم مگه؟ و خلاصه رسید به مرحله ی باز کردن شیر آب که دید دیگر آب قطره چکانی می آید، گفت چقدر فشار آب کم شده، تا حالا اینطوری ندیده بودم، حتما پایینی ها باز کردند آب بالا نمیرسه و خب من هم گمان کردم کسی دارد حیاط میشورد و آب کمی بعد درست میشود. ضمن اینکه هیچوقت فشار آب منزل ما اینگونه نبود. همسرم که رفت، پسرم پوشک مبارک اش را مستفیض کرده بود و مادری که من باشم باید دلبندم را میشستم که وقتی آب را باز کردم اصلا نمیدانستم دقیقا چه نوع خاکی باید بر سرم بریزم. خلاصه با هر بدبختی ای بود با همان قطره چکان ها شستم اما کُفری بودم از همسایه های پایین که دارند مگر با آب چکار میکنند؟ چرا انقدر بی فکرند؟ اما یک آن نسل بعدی و آیندگان از نظرم گذشت که آنها هم وقتی آبی دیگر وجود ندارد چطور از اجدادشان که ماییم کفری خواهند شد و فحشمان خواهند داد و ما را مقصر این منابع نابود شده خواهند دانست‌. واقعا تصورش هم دردناک است چیزهایی که میشود وجود داشته باشد و بماند برای نسل های بعد اما با خودخواهی های ما نابود میشود. بی هیچ حرف پس و پیشی واقعا قدر چیزهایی که حالا هست را بدانیم و درست مصرف کنیم؛ ما در برابر تک تک انسان هایی که کنار ما و بعد از ما نفس خواهند کشید مسئولیم. خیلی دردناک است که یک روزی مثل همیشه شیر آب را باز کنیم و آبی دیگر وجود نداشته باشد. حتی قابل تصور هم نیست، پس بگذارید خیلی صدا و سیما طور بگویم واقعا اسراف نکنیم.

+ مشکل فشار کمِ آب در منزلمان از این بود که نگو موقع ریش تراشیدن همسر گرامی، پسر هم در دستشویی کنار پدر با شیر فلکه بازی میکرده و آن را بسته بود:|

یکی نوشته بود ترکیب عید و ماه رمضون خود نازنین زهرا ست! :))

چندساعت پیش وسط عید دیدنی و آجیل خوردن داشتم میگفتم باورم نمیشه امشب باید سحری بخوریم! اما خب یه کانال یک و دعای سحر با صدایی که از بچگی توو گوشمه کافی بود تا فضا برام ماه رمضونی بشه:))

سلام بر ماهی که عمیقا و بی هیچ اغراقی و هیچ ریایی دوستش دارم...

عید شما مبارک، دمب شما سه چارک:)

ماه مبارک رمضانم واقعا از رگ گردن نزدیک تره✋😎

 

از ته دلم دعا میکنم سال پیش رو سالی باشه که آخرش هممون بگیم آخیش، چه سال خوبی بود...

 آخرین روز سال همیشه روز عجیبیه...

خوش اومدی بهار قشنگ...

 

میخوام بگم عن نباشیم. میدونم بی تربیتیه ولی لپ مطلبی که میخوام بگم همین نیمچه خطه... عن بودن ما ساعات و روز آدمارو ممکنه خراب کنه‌ مثلا همین ما که امشب زدیم از خونه بیرون با شادی و خوشحالی تا توو این شب عیدی بریم برای همسرم بلیز بخریم و با کلی بدبختی جای پارک پیدا کردیم و خلاصه از دل اون جمعیت و شلوغی که انگار کل ملت بیرونن بالاخره پیراهن خریدیم و دوباره کلی راه برگشتیم با شادی و خجستگی تا برسیم به ماشین، یهو همسرم گفت سوئیچ دست توئه؟ و خب دست من نبود. و بعد از پنج دقیقه این جیب و اون جیب رو گشتن فهمیدیم موقع پرو توو اتاق پرو جا گذاشته یعنی دراورده گذاشته روی چوب لباسی. همسرم دویید رفت و من و بچه هم موندیم پیش ماشین. من پسرمو گذاشته بودم روی صندوق ماشین بشینه و داشتم باهاش میخندیدم و ماشینارو نشونش میدادم که یهو یه ماشین با دوتا پسر جلوی ما نگه داشت و دیدم دارن چرت و پرت میگن و اراذلن و حالا تن و بدن منم داشت میلرزید به کنار، توو اون کوچه ی تاریک و خلوت اصلا نمیدونستم چیکار کنم، منم که ترسو، سریع پسرمو برداشتم رفتم جلوتر، بعد همچنان دیدم دارم از ترس میمیرم زنگ زدم به همسرم که اونم قبل اینکه من چیزی بگم داشت میگفت قطع کن قطع کن، اینا مغازه رو بستن رفتن، زنگ بزنم برگردن. و خب هیچی اونم قطع کردم ولی از ترس پاشدم رفتم کنار یه گل و ماهی فروش که اونم چندتا پسر جلوش بودن داشتن قلیون میکشیدن جلوی مغازه. ولی خب به بهانه ی دیدن گلها بالاخره اونجا روشن تر بود و دوتا آدم در رفت و آمد بود برای همون احساس ترس کمتری میکردم. همسرم سوئیچ و گرفت و برگشت و ما کلی راه برگشتیم تا رسیدیم دم خونمون ، الانم رفته با پسرم غذا بخره و من تنها نشستم توو ماشین و واقعیت اینه که منی که شاد و خوشحال از خونه زدم بیرون، تمام برگشت پَکر بودم و توو خودم و در سکوت و هی فکرم درگیر اتفاقی بود که افتاده‌... میدونید عن بودن آدما قابلیت اینو داره که شادیو از بقیه بگیره و ساعاتشون رو خراب کنه... و واقعا چطور بعضیا نمیفهمن که انقدر عنن؟!

یک همسایه داشتیم، از آن آدم های به شدت ساده و خوب. آنقدر خوب که گمان نکنم کسی جز همین واژه از او در ذهن اش نقش بسته باشد. او سالها پیش سرطان‌ گرفت و مرد. روزهای آخر عمرش هرکسی میخواست برود عیادت اش، میگفتند نیایید فلانی دوست ندارد کسی او را در این حال ببیند. راست اش دیروز تازه به حرف او رسیدم. وقتی در مجلس ختم نشسته بودم و دانه دانه آدم هایی که در بچگی دیده بودم و در ذهنم از هرکدام تصویری بود که حالا با گذر عمر تک به تک تصوراتم داشت فرو میریخت. نمیدانم حالم را چگونه توصیف کنم مثلا از دیدن زنداییِ پسر عمویم که آخرین تصویرم از او زنی چاق و مهربان بود که در مجلس عروسی یکی از فامیل کنارم نشسته بود و قربان صدقه ام میرفت. حالا او با هیکلی که یک پرده گوشت فقط رویش مانده بود، با موهایی سفید، با قوزی درآمده داشت به کمک بچه هایش میامد... یا فلانی که در عرض یکسالی که ندیده بودم تمام بدن اش لرزش گرفته بود...من روی صندلی نشسته بودم و دانه دانه آدم هایی که از راه میرسیدند را نگاه میکردم و هر لحظه آخرین تصویری که از آنها در یادم بود از بین میرفت و چگونه میتوانم توصیف کنم غم انگیزیه چیزی را که میگویم...حتی نه تنها غم انگیز که دردناک... تمام مدت برگشت در ترافیک با خودم فکر میکردم کاش هیچوقت آخرین تصویرهای نقش بسته در ذهنمان فرو نمیریخت... اصلا کاش انقدر گذر عمر بی رحم نبود...

مادرم که میگوید اینگونه نگو ولی شماها گوشتان را بیاورید جلو تا لااقل به شماها بگویم من چقدر ۱۴۰۱ را دوست نداشتم...از اولین روز بهارش دوست اش نداشتم، آنقدر همان ثانیه های اول اش هم برای من بد گذشت که با خودم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست!... یعنی همین زیر لب خواندنم را هم یادم هست... راست اش خوشحالم دارد میرود... نمیدانم فقط منم که روز به روز امیدهای پررنگ و وسیعم به آباد شدن هی کمرنگ تر و کوچک تر میشود یا شماها هم عین منید، برای همان امید وسیعی ندارم برای همه مان، برای درست شدن، برای شاد زیستن تک تکمان، اما نیمچه امیدی دارم به بهار در راه...دل بسته ام به بهاری که چندروز دیگر می آید... احساس میکنم حالمان هرچه باشد خوب تر از امسال است و همین امید را دوست دارم...راستی برایتان گفته بودم که من هیچوقت بهار را دوست نداشتم؟ اگر نگفتم بگذارید حالا بگویم که من هیچوقت بهار را دوست نداشتم... اما حالا دوست اش دارم آنهم بینهایت چون در سرم خاطرات شیرینی از عشق هست که همه در بهار بود...حالا همه چیز بهار را طور دیگری نگاه میکنم... بیشتر از همه تلاش زمین و کائنات را دوست دارم برای دوباره سبز شدن... اینکه میبینم چگونه زمین از دل برهوت و زمستان و فسردگی و سردی دوباره نفس میکشد، دوباره جوانه میزند، دوباره سبز میشود، دوباره بهار میشود...دیدن شکوفه های جوانه زده روی درخت ها، دیدن بنفشه های جا خوش کرده در باغچه ها، دیدن تلاش و تکاپوی مردم و امیدواری شان برای رسیدن بهار...حالا همه را دوست دارم و دلم میخواهد در میان اینهمه سبز بدوم و فریاد بزنم رو به کائنات که خوش بیایی بهارجان، ما اینجا همه چشم انتظار توییم تا شاید اینبار که آمدی همه مان را حول حالنا الی احسن الحال کنی...

چقدر دنیای بی اعتمادی شده است. درواقع دیگر هیچکس به هیچکس اعتماد ندارد و در تک تک این بی اعتمادی هایی که ما به شکل دومینو به یکدیگر منتقل میکنیم تمام آنهایی که یک روز از خوبی آدم ها سواستفاده کردند و همه چیز را به گند کشیدند مقصرند. مثلا همین سه ساعت پیش که من جلوی درب ساختمانمان بچه بغل ایستاده بودم تا همسرم برسد برویم جایی، یکدفعه خانومی رهگذر بهم گفت ببخشید در حیاطتان دستشویی وجود دارد؟ گفتم نه نیست. گفت آخر من نمیتوانم خودم را نگه دارم میشود بیایم منزلتان؟ واقعیت را بگویم اعتماد نمیتوانستم بکنم و از طرفی داشتم زیر انسانیتی که باید به خرج میدادم له میشدم! سعی کردم راهی را انتخاب کنم که هم بتوانم کمک کنم هم اگر خواست از اعتمادم سواستفاده شود نگذارم برای همان گفتم یک دقیقه ی دیگر همسرم میرسد او کلید دارد میتوانیم برویم منزل ما. که خب بلافاصله خودش پرسید پارک دستشویی ندارد؟ که اصلا یادم افتاد عه چند قدم جلوتر دستشوییِ پارک است. گفتم چرا چرا حواسم نبود همین کمی جلوتر بروید دستشویی پارک است و او رفت. همسرمم که آمد او هم میگفت اعتماد نکن یکدفعه میبینی یک مرد هم از پشت سر وارد خانه میشود.

درست سه ساعت بعد وقتی همسرم مارا گذاشت جلوی در ساختمان و رفت دنبال کارش و من یکربع تمام تلاش میکردم کلید بد قلقمان را داخل در بپیچم خب در باز نمیشد و حتی زنگ دو تا از واحد هایمان را هم زده بودم آنها هم بدون اینکه بپرسند کیست در را زده بودند ولی باز در باز نشده بود و دست آخر رفته بودم به یکی از کارگرهای ساختمان بغلی گفته بودم ببخشید من نمیتوانم درمان را باز کنم میشود شما بیایید کمک کنید؟ و او طوری دستپاچه شده بود که انگار من میخواستم بلایی سر او بیاورم چرا که با مِن و مِن گفته بود نه من که کار دارم نمیتوانم! گرچه بیکار ایستاده بود. و من اشاره کرده بودم به یک خروار مردی که ایستاده بودند و پرسیده بودم یعنی یک نفر نیست بتواند کمک کند؟ بعد خودش یکی دیگر را صدا کرده بود.

این خیلی غم انگیز است که دیگر ماها نمیتوانیم به یکدیگر اعتماد کنیم چون قبل از ما آدم هایی بوده اند که اعتماد را لجن مال کرده اند و آنقدر همه مان از گوشه و کنار میشنویم داستان اعتماد کردن و آسیب دیدن را، یا آنقدر سرمان آمده که دیگر ترجیح میدهیم همه را با عینک بدبینی نگاه کنیم مگر خلاف اش ثابت شود!

و این غم انگیز است...