بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

راستش امسال طوری بود که نه حال و هوای عید مثل همیشه بود و شبیه عید نوروز بود و نه از ده روز ماه رمضانی که گذشت چیزی فهمیدم. چون تمام این مدت به مهمانی بازی گذشت و یا در حال آلاگارسون کردن و رفتن به مهمانی بودیم یا در حال بازیه کوکب خانم زن با سلیقه ای ست بودم و داشتم مهمان داری میکردم. از طرفی بعضی جاها افطار دعوت بودیم و خیلی جاها شام چرا که تقریبا هرکه را میبینی در این روزگار غریب روزه نمیگیرد!... بعد خیلی جاها هم مثلا گمان میکردیم شام دعوتیم بعد نیم ساعت به اذان مانده زنگ میزدند که کجایید سفره ی افطار را پهن کرده ایم، بعد هیچی دیگر میدوییدیم خودمان را میرساندیم. در این ده روزی که گذشت من به طور رسمی هیچ سحری و افطاری ای هنوز درست نکرده ام. هرچه خورده ایم باقی مانده ی مهمانی هایی بوده که در خانه مان برگزار شده و یا غذاهایی بوده که میزبان های محترم بهمان داده اند آوردیم. خلاصه که اگر از حال ما در این دوازده روز عید و ده روز ماه مبارک رمضان پرسیده باشید باید بگویم ملالی نیست جز اینکه شبیه قیمه شدیم دیگر. یعنی در جای جای یخچالمان برنچ و قیمه مانده. چرا که در تمام مهمانی های امسالم من قیمه را به عنوان یک عضو ثابت گنجانده بودم و از هر مهمانی ای برایمان وفادارانه باقی میماند و ما در این مدت سحری یا قیمه خورده ایم یا با برنج های مانده ی مهمانی تن ماهی خورده ایم... دیگر اگر بیشتر از حالمان پرسیده باشید سبزه های عیدمان که خودم امسال سبز کرده بودم هم گندید و به فردا که سیزده به در باشد نرسید که گره بزنیم و بگذاریم روی ماشین و هی بگویم ترمز بزن بیفتد!...جالب اینجاست که وقتی خواستم بیندازم دور یاد خودم افتادم که هرسال سبزه گره میزدم به نیت های مختلف و چندسال اخر هم بالاخره به نیت مقدس شوهر:/ با هار هار خنده در جمع و ادای این شعر وزین توسط جمع که: ایشالا که سال دیگه سیزده به در خونه شوهر بچه بغل:| بعد جالبی اینجاست که سالی که شوهر کردم سبزه گره نزده بودم :/ گمانم خدا خودش دلش برایم سوخته بود گفته بود این بنده خدا از گره زدن چمن های پارک هم ناامید شده است یکی را بفرستم دیگر تا از دست نرفته:|...

نمیدانم خاصیت عمر است یا خاصیت یاداوری خاطرات در ایام نوروز و ماه رمضان که من هرسال بیشتر از قبل در این روزها به کوتاهی زندگی فکر میکنم، وقتی مرور میکنم نوروزهایی که دیده ام، ماه رمضان هایی که دیده ام با یک خروار خاطرات بر جای مانده و با خودم میگویم این قافله ی عمر عجب میگذرد و به چشمم همه چیز مثل برق و باد گذشته است، بیشتر از هروقت دیگری به کوتاهی زندگی فکر میکنم که خیلی زودتر از آنچه گمان میکنم تمام خواهد شد. دلم میخواست همیشه این افکار با من باشد تا یادم نرود در لحظه زندگی کنم، در لحظه خوش باشم و با هرچه که دارم و ندارم بسازم و لذت ببرم چون که بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین... 

دیروز در برنامه ی زندگی پس از زندگی که روایتگر تجربیات کسانی ست که گوشه هایی از آن دنیا را دیده اند و دوباره به زندگی دنیایی برگشته اند؛ زنی که روایتگر بود چیزی را تجربه کرده بود که راستش خیلی به حال او غبطه خوردم. او تعریف میکرد که وقتی در آن فضا قرار گرفته بود متوجه حضوری شد که داشت او را نگاه میکرد، تعریف میکرد که چگونه در آن لحظه و با نگاه خداوند سرشار از یک عشق بینهایت، یک نهایتِ دوست داشته شدن، سرشار از حس خواستنی بودن و ارزشمند بودن شده است؛ میگفت حس میکردم نازترین موجود جهانم، بهترین موجود جهانم، مثل وقتی که نوزادی در آغوش امن و مهربان مادرش هست؛ دلم دیگر هیچی نمیخواست چون آن حس تمام چیزهایی بود که آدمی میخواهد( من حرف های ایشان را هرچه یادم بود نوشتم، ممکن است کمی پس و پیش و زیاد و کم شده باشد).

حالی که او تجربه کرده بود راستش برایم خیلی حسرت برانگیز بود. اینکه دوست داشتن خدا را درک کنی و آگاه باشی به اینکه چقدر تو را دوست دارد، اینکه فقط به حرف خدا را مهربان ترین ندانی و مهربان بودنش به خودت را حس کنی و باور کنی، باوری عمیق که تمام وجود تو را در بر بگیرد، اینکه ارزشمند بودن خودت را درک کنی و برسی به این باور که خدا برایت کافیست.

دیشب سر سفره ی افطار، روزه دار و بی روزه همه متفق القول بودیم که ماه رمضان های بچگیمان برایمان چیز دیگری بود. در خاطرات مشترک همه مان هم بهترین ماه رمضان ها همان وقت هایی بود که بوی سحری مامانمان در خانه میپیچید و همه دور سفره ای که مامانمان پهن کرده بود مینشستیم. یک " یادش بخیر" ته حرف های همه مان بود. حالا دیگر یا بعضی هایمان مامان هایمان مشکل فشار و قند و قلب گرفتند و سالهاست که دیگر روزه نمیگیرند یا دیگر ازدواج کرده ایم و از آن خانه رفته ایم یا هم مامان بعضی هایمان دیگر در قید حیات نبودند. ولی وقتی به حرف ها و " یادش بخیرها" ی همه گوش میدادم نقطه ی مشترک همه مان "مامان" بود. ستون خانه ای که تمام خاطرات خوش ات را اگر پی بگیری، سر کلاف اش میرسد به مادر... و واقعا چیست این مادر که ته همه چیز هست، ته فداکاری، ته مهربانی، ته خدمت بی منت، ته مظلوم ترین...

آمدم بنویسم من به بسته بودن دست و پای شیطان در این ماه شک دارم از بس که مثل روزهای عادی و ماقبل همه دور هم درحال گناهیم، بعد دیدم نه بحث پرو بودن ماست که همچنان میتازیم...

خوب بودن به نظرم سخت ترین کار دنیاست مخصوصا وقتی که خوبی نمیبینی!... راستش به گمان من و این موهای سفید نشده در اسیاب بعضی ها هستند که اصلا " از محبت ها خارها گل میشود" رویشان جواب نمیدهد. آنها کار خودشان را میکنند، رفتار خودشان را میکنند، و مسیر خودشان را طی میکنند هرچقدرم که حالا شما نادیده بگیری، خوب باشی، خوبی کنی و... بی تاثیر است. اینکه تصمیم بگیری همچنان چشم هایت را ببندی و تو رفتار خوب خودت را داشته باشی حقیقتا سخت است چون هی وسطا کم می آوری و وسوسه میشوی بشوری پهن اش کنی! اما خب اینهم یکجور محک زدن و به چالش کشیدن خود آدم است که چقدر میتواند در برابر آدم ها او همچنان خوبِ خودش باشد!... و حتی یکجور معامله با خداست...

ساعت نزدیک ۶ صبح بود که یهو از خواب پریدم. از آن لحظاتی بود که از اینکه به بیداری برگشته بودم و میدیدم خواب دیده ام فقط خدا را شکر میکردم. اما انقدر در خواب زجر کشیده بودم که وقتی بیدار شدم انگار چندتا وزنه ی سنگین به سرم اویزان شده بود از بس سرم سنگین بود و درد میکرد. داشتم قبلش خواب میدیدم که خانوادگی همه یکجا جمع ایم، حتی مادربزرگ خدابیامرزمم هست... بعد مدام زلزله می آید و ما هرچندوقت یکبار همگی پناه میگیریم لای چارچوب در و من هربار اول از همه پسرم را بغل میکنم و میدوم زیر چارچوب، بعد از ته دل میگفتم یا ابالفضل العباس... و وقتی هرچندوقت یکبار زلزله ها ادامه دار میشد دیگر خدا را از ته دل صدا میزدم با حالتی واقعا زار که خدایا خودت رحم کن... وقتی از خواب پریدم هیچ تعبیری جز اینکه فرصت کم است نداشتم. یعنی اگرچه خواب بود ولی وقتی پریدم تنها به این فکر میکردم که روزی که هرگز گمان نمیکنیم بالاخره از راه رسیده باشد، ماییم و مرگ و کارهای ناتمام و اعمالی که دفاع کردنی نیست و حالا یکدفعه بهت میگویند تمام شد و تو میمانی و همان حال زار که شاید فقط خدا رحمی‌ کند...خیلی زودتر از آنچه گمان میکنیم بهمان خواهند گفت تمام شد...

حالا که نشسته ام در تاریکی روی مبل خانه مان و دارد دعای سحر پخش میشود، به این فکر میکنم آدمی همیشه به معنویت نیاز دارد حتی اگر منکرش شود...هیچ چیز دل بی قرار ما را در میان اینهمه فراز و نشیب زندگی و ناملایمتی های دنیا نمیتواند آرام کند جز چنگ زدن به خدایی که تنها نقطه ی امنی ست که حال ات همیشه با نزدیک شدن بهش خوب تر میشود...

دیشب قسمت آخر جیران را دیدم. جدای از بحث خود فیلم و نقاط قوت و ضعف آن، حتی جدای از اینکه مانند تمام فیلم های ایرانی کش دادند و کش دادند در نهایت در قسمت آخر خیلی هول و عجول همه ی داستان را جمع کردند برود پی کارش و همچنان جدای از اینکه همه در قسمت آخر مردند و من از اول تا آخر فیلم داشتم اشک میریختم و هرچه غم عالم بود هی میریخت در دلم با این قسمت آخر:/ راستش من هربار با دیدن چه این فیلم چه هر فیلم تاریخی ای به چیزهای مختلفی فکر میکنم؛ مثلا به عشق که چگونه گاهی مسیر یک تاریخ را عوض میکند؛ مثلا به آدم های تاثیرگذار که چگونه تاریخ را جلو برده اند، مثلا به زن ها که چگونه همیشه در دل تاریخ و هر اتفاقی که افتاده مصداق بارز پشت هر مرد و اتفاقی یک زن است بوده اند، و اینبار به آدم های کوچک و به ظاهر کم اهمیت تر که همیشه در اوج نادیده گرفته شدنشان توسط بقیه، اما آنها هستند که کارهای بزرگ انجام میدهند.... در داستان جیران یا به عبارتی دوره ی ناصرالدین شاه قاجار هم کم نبودند خواجه ها و ندیمه هایی که در اوج سکوت و حتی گاهی پخمه نشان دادنشان اما درواقع داشتند مسیر تاریخ را عوض میکردند!... در این بین شخصیتی در این داستان بود که بیشتر از همه مرا به فکر فرو برده بود، خواجه ای بنام کوچول خان...او مانند اسم اش در نگاه بقیه شخصیت قابل قبول و ارزشمند و بزرگی نداشت، حتی کسی او را به عنوان خواجه هم نمیخواست، اما او جزو هم گروهی ها و متحدان قیام زندیه بود...میدانید به چه فکر میکنم؟ به اینکه ماها شاید هیچوقت اسممان هیچ کجای تاریخ نیاید، شاید نوه و نتیجه های خودمان هم بعدها به زور اسم اجدادی که ماییم را به یاد بیاورند، اما ماها چه کوچک و بزرگ چه گمنام و مشهور و حتی چه خوب و بد اما تک تکمان داریم تاریخ را جلو میبریم و هرکداممان به اندازه ی سهم خودمان در این تاریخ نقشی داریم و بی تاثیر نیستیم حتی اگر ندانیم و هیچوقت نفهمیم کجای تاریخ را ما جلو برده ایم...این وسط مهم گمنام بودن و مشهور بودن نیست، مهم کارهایی ست که ما کرده ایم و سرنوشت نسل ها و ملت های بعد را تعیین کرده ایم... کاش فقط پشت روسیاهی های این تاریخ ما نبوده باشیم و کارهایمان تاریخ را خوب جلو ببرد...

مدتی میشود فشار آب ساختمانمان کم است و گه گهداری همسایه ها متن‌ شکواییه ای در گروه میگذارند که اقایان کاری کنید. جالبیه ساختمان ما این است که چون اکثریت به جز دو سه نفر مستاجرند هیچکس مدیریت را قبول نمیکند و مایی هم که جزو آن دو سه نفر صاحبخانه ایم همسرم قبول نمیکند؛ یکی دیگر از صاحبخانه ها هم پیرزن است. علت قبول نکردن اش هم این است که میگوید چون همه مستاجرند و هی در حال رفت و آمدند، حساب کتابشان داستان میشود و ممکن است مدیونشان بشوم و خب من هم چندباری خواستم تقبل کنم که با نطق گیرای همسر گرامی پشیمان شده ام. مشکل مدیریت چندی پیش به دستان پر توان همسر بنده حل شد آنهم بدین شکل که قرعه انداختند و مدیریت افتاد به یکی از واحد ها. بعد گفتند هرکس پول قبوض را دیر بدهد یعنی دیر تر از بقیه، او باید ماه بعدش مدیر شود. خب چندین ماهی حتی گمانم یکسالی گذشته است و صدای مدیر بیچاره هم در نمیامد اما گویا مستاجرها به موقع پول نمیدادند بعضی هایشان و خلاصه کار به جایی رسید که مدیرمان قهر کرد و گفت آب ساختمان دارد قطع میشود و آقا اصلا به من چه!... البته او واقعا حق داشت چون خیلی از ماه ها از جیب داده بود بعد از بقیه گرفته بود و سر قبض آب هم که کاغذ چسبانده بود روی تخته ی پایین! خود ما هم ندیده بودیم و خلاصه هیچکس پرداخت نکرده بود. در نهایت یکی از همسایه های فردین طورمان مدیریت را نامحسوس دست گرفت تا آب قطع نشود و البته که اگر خودم مدیر شده بودم واقعا همه را درست میکردم و من شیوه هایی اتخاذ میکردم که کار به اینجاها نرسد ولیکن نگذاشتند بر مسند مدیریت بنشینم!...

خلاصه مدتی هم میشود هی تک و توک واحدهای بالاتر حرف فشار کمِ آب را مطرح میکنند و از انجایی که مدیر معلوم نبود چه کسی ست! فلذا وقعی بهش نهاده نمیشد ضمن اینکه یکسری راه ها و گزینه های پیشنهادی اگرچه وجود خارجی داشت ولی محلی از اعراب نداشت در ساختمان ما و خلاصه که گویا برای درست شدن فشار آب گزینه ها را نمیشد عملی کرد بنا به دلایل فنی، برای همان راه سخت و طولانی ای میطلبید که همه همین طور گزینه ها را روی میز گذاشته اند و کسی کاری نمیکند چرا که به گمانم خب همه مستاجرند و با خود میگویند حالا سال بعد میگذاریم میرویم از اینجا... یکبار هم یکی در خانه مان را زد و گفت شما اب دارید؟ و ما چون طبقه ی دوم هستیم خیلی مشکل فشار آب را متوجه نمیشویم.

تا اینکه امروز وقتی همسرم وسطا آمد خانه تا نمازی بخواند و دوباره برود سرکار و من هم داشتم میگفتم ریش هایت را بزن و وی میگفت برمیگردم میزنم و من دوباره میگفتم نه بیایی دیر میشود( چون جایی افطار دعوتیم) همین حالا بزن بعد برو. و وی مشغول زدن ته ریش های درامده بود و همزمان میگفت با ته ریش بَدم مگه؟ و خلاصه رسید به مرحله ی باز کردن شیر آب که دید دیگر آب قطره چکانی می آید، گفت چقدر فشار آب کم شده، تا حالا اینطوری ندیده بودم، حتما پایینی ها باز کردند آب بالا نمیرسه و خب من هم گمان کردم کسی دارد حیاط میشورد و آب کمی بعد درست میشود. ضمن اینکه هیچوقت فشار آب منزل ما اینگونه نبود. همسرم که رفت، پسرم پوشک مبارک اش را مستفیض کرده بود و مادری که من باشم باید دلبندم را میشستم که وقتی آب را باز کردم اصلا نمیدانستم دقیقا چه نوع خاکی باید بر سرم بریزم. خلاصه با هر بدبختی ای بود با همان قطره چکان ها شستم اما کُفری بودم از همسایه های پایین که دارند مگر با آب چکار میکنند؟ چرا انقدر بی فکرند؟ اما یک آن نسل بعدی و آیندگان از نظرم گذشت که آنها هم وقتی آبی دیگر وجود ندارد چطور از اجدادشان که ماییم کفری خواهند شد و فحشمان خواهند داد و ما را مقصر این منابع نابود شده خواهند دانست‌. واقعا تصورش هم دردناک است چیزهایی که میشود وجود داشته باشد و بماند برای نسل های بعد اما با خودخواهی های ما نابود میشود. بی هیچ حرف پس و پیشی واقعا قدر چیزهایی که حالا هست را بدانیم و درست مصرف کنیم؛ ما در برابر تک تک انسان هایی که کنار ما و بعد از ما نفس خواهند کشید مسئولیم. خیلی دردناک است که یک روزی مثل همیشه شیر آب را باز کنیم و آبی دیگر وجود نداشته باشد. حتی قابل تصور هم نیست، پس بگذارید خیلی صدا و سیما طور بگویم واقعا اسراف نکنیم.

+ مشکل فشار کمِ آب در منزلمان از این بود که نگو موقع ریش تراشیدن همسر گرامی، پسر هم در دستشویی کنار پدر با شیر فلکه بازی میکرده و آن را بسته بود:|

یکی نوشته بود ترکیب عید و ماه رمضون خود نازنین زهرا ست! :))

چندساعت پیش وسط عید دیدنی و آجیل خوردن داشتم میگفتم باورم نمیشه امشب باید سحری بخوریم! اما خب یه کانال یک و دعای سحر با صدایی که از بچگی توو گوشمه کافی بود تا فضا برام ماه رمضونی بشه:))

سلام بر ماهی که عمیقا و بی هیچ اغراقی و هیچ ریایی دوستش دارم...