بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

دلم همون سلف نامرتب رو میخواد، همون که عصرا از خستگی و گرمای وحشتناک شهر با رفقا لیموناد و شکلات سفارش میدادیم و مینشستیم روی صندلی های آهنی سوراخ سوراخ و بی اینکه فکر کنیم دوتا میز اونورتر کسی هست یا نه بخندیم و بخندیم و بخندیم..‌. دلم تنگه برای روزایی که به دو روز بعدش فکر نمیکردیم، توو حال بودیم و خوش...

نشستم وسط سی سالگی با یک عکس چهاربعدی در دستانم... عکس پسرم هست که حالا میدانم کله اش پر از مو است، یک کیلو و چهارصد و چهل و یک گرم است...چشمانش بسته است...هزاران بار بر این عکس بوسه زده ام...هزاران بار به عکس اش نگاه کرده ام و خواندم : یکی توی دلمه/ فرق داره با همه/ واسش جونمم بدم/ بازم خیلی کمه/ یه حسی توو چشاش/ دلم رفته براش/ مثل اون دیگه نیست/ مال من بشه کاش...نیامدم از روزهایی که گذشت بنویسم که روزهای سختی بود...فقط نگاهم به آینده است و روزی که صورتش را روی صورتم بگذارند و نفس هایش را بشنوم...پای هر نماز فقط از خدا او را میخواهم که او را بهم ببخشد و حافظ پسرم باشد...نمیتوانم از حالم بگویم فقط احساس میکنم دارم در او حل میشوم و تمام من دارد او میشود.

 

+ نوشته ای به وقت ۲۹ آذر...

از اون بیست و دویی که عنوان پستاش از علیرضا آذر بود و عکس های پست هاش عکسای امیر علی. ق  و خود پستاشم دنیای خاص خودش بود نمیدونم چقدر گذشته شایدم اصلا نگذشته ولی بیست و دوی حالا نشسته وسط سی سالگی و به تنها چیزی که فکر نمیکنه نوشتنه‌...احساس میکنم مادر شدن داره میشه تمام من، داره میشه تک تک ذرات وجودم. حالا که چشم باز میکنم تمام دغدغه م تمام دلخوشیم پسرمه که داره هرروز توی وجودم بزرگ تر میشه و گرچه نفس کشیدنمم سخت شده ولی دلخوشم به هر گرم به گرمی که رشد میکنه. هر صبح زنده به اینم که تا شب تعداد حرکاتش رو بشمارم که نکنه یه وقت کم شده باشه...از این مطب به اون آزمایشگاه در رفت و آمدم و تنها فکر وخیالم سلامتیشه. هر روز خدا رو به هزار زبون صدا میزنم و میگم خدایا پسرمو به ما ببخش، تو خالقشی خودتم برام حفظش کن. حتی دعاهامم فقط شده اون. شاید خنده دار باشه ولی حتی برای زن آیندشم دعا میکنم که خدایا یه همسر خوب نصیب پسرم کن. گاهی که دیگه خیلی روزا برام سخت و نفس گیر میشه و این انتظار، طولانی میگذره میرم سر وقت کمدش یه جفت از کفشاشو برمیدارم بوس میکنم تصورش میکنم که بیاد و اینارو پاش کنم. جان مادر حالا میدونم تقریبا چه شکلیه، چون ازش یه عکس چهاربعدی دارم که چندروزه شده تمام زندگیم که هی نگاش میکنم و بوسه بارونش میکنم. دوست ندارم به هیچی توو این دنیا فکر کنم جز اون، دوست ندارم هیچی رو ببینم جز اون، دوست ندارم به حتی یک ثانیه قبل از داشتنش برگردم. نشستم این روزا وسط انتظاری شیرین اما سخت. تقویمی که روزاش برام نمیگذره و هرروزش انگار هزار سال نوری طول میکشه. بی صبرانه منتظر نشستم که بیاد اون روزی که صورتش رو میچسبونن به صورتم، نفساشو برای اولین بار حس میکنم، میدن بغلم و میشه مال مامانش. بیست و دوی اینروزا دلش میخواد فقط مامان باشه نه هیج چیز دیگه ای‌. 

این پست فقط برای اون عده ای که جویای احوالم بودن تا بگم من خوبم دوستای خوبم و محتاج دعاهاتونم خیلی زیاد، خیلی زیاد...ببخشید دستم به نوشتن نمیره.

مثلا بگم سلام یا چی؟:)

اما خب سلام علیکم و الرحمه الله

هیچ جوره دستم به نوشتن نمیره...