بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

به شدت از زندگی کرونایی خسته شده ام، حال بدم بیشتر به خاطر تهران ۲۰ است که دیدم، قاضی زاده هاشمی میگفت کرونا ۵ سال حداقل با ماست...کرونا تمام دلخوشی های ساده ی زندگی را ازمان گرفته و قطعا اگر ۵ سال دیگر هم ادامه پیدا کند از منی که حالا هستم هیچ خبری نخواهد بود... بگذریم... در این روزگار کرونایی که دیگر از تفریحات گذشته مان خبری نیست تنها پارک برایمان مانده که هروقت سقف خانه برایمان تنگ شد برویم بنشینیم زیر آسمان خدا که حداقل باز جای شکرش هست آسمان را ازمان نگرفته است...از وقتی یادم می آید هیچوقت ایام محرم خانه نبودم اصلا سقف خانه برایم تحمل کردنی نیست در این شب ها، اما خب کرونا هیئت را هم ازمان گرفت و کم کم میرسد روزی که حسرت ساده ترین چیزها هم بر دلمان بماند. پارک خلوت و بی گربه و سگی میشناسیم که برای وقت هایی که بخواهیم بنشینیم گوشه ای و چایی و نباتی بخوریم و خاطراتی که بیست هزار بار برای هم تعریف کرده ایم اما باز تعریف میکنیم و هیچوقت هم هیچ کداممان نمیگوییم تکراری ست و به جایش هربار انگار که اولین بار است میشنویم گوش میدهیم ، خوب است و بعد از تمام شدن چایی و نباتمان و تمام شدن خاطرات بیست هزار بار شنیده مان از سی و اندی سال زندگیمان برای هم، طالبی ای باشد به قول او میشکنیم و میخوریم و به قول من میبُریم و میخوریم و دست آخر جوجه ها را به سیخ میکشد و من جمله ی همیشگیِ "چقدر خوب کباب میکنی، اصلا نمیسوزد" را میگویم و او هم " چیا زدی، موادش خیلی خوبه خوشمزه ش کرده" را میگوید و جوجه ها که تمام شد اینروزها سرگرمی دیگری بهمان اضافه شده؛ پسرم... قبل ترها بعد از جوجه به نرده های پارک تکیه میدادیم و به دوردست ها نگاه میکردیم، حالا بعد از جوجه به نرده های پارک تکیه میدهیم و مراقب هستیم پسرکمان پایش نرود داخل چایی، پتو از دورش کنار نرود ، حصیری که رویش نشسته ایم را نخورد و خلاصه که زیر سقف آسمان خدای بزرگ در این روزگار سیاه و به شدت دل گرفته هنوز در حال زندگی هستیم...

خاطرات را تعریف کرده بودیم، جوجه ها را خورده بودیم، چایی و نبات آنقدر خورده بودیم که میلی به خوردنش نبود و حالا به نرده های پارک تکیه داده بودیم و پسرکمان را لای پتو پیچانده بودیم و به تقلایش برای بیرون امدن از پتو و قل خوردن اش از این سر به آن سر نگاه میکردیم و همسرم درباره زمین رو به روی پارک حرف میزد که ازش میتوان چند دهنه مغازه دراورد و به گوشش رسانده اند فلان مغازه که میبینی رو به روی پارک است یارو پول لازمم است و زیر قیمت هم میدهد و بدم نمی آید بخرم اما کم دارم حرف میزد و من هم از اینکه فعلا اولویت های دیگری داریم میگفتم که فعلا وقت این کارها نیست که یکدفعه صدای داد و بیداد بلند شد. کمی آن طرف تر یک خانواده نشسته بود که گویا داشتند قلیانی هم میکشیدند، چندتا مرد و چندتا زن و چندتا بچه ی درحال بازی و یک خانواده ی معمولی‌‌‌‌!... زن چادری ای آمده بود رو به رویشان ایستاده بود و گویا اولش گفته بود محرم است حجاب را رعایت کنید و من شنیدم که یکی از زن ها در جواب گفته بود هرکس خودش بهتر تشخیص میدهد! اما خب ما سرهایمان از زمانی به آن طرف برگشت که دیگر صداها تبدیل به داد شده بود، زن چادری داد میزد رو به مردهای خانواده که غیرت ندارید؟ خجالت بکشید، الان زنگ زدم بیایند بگیرنتان میفهمید و آن خانواده هم آخر به توچه و تو چیکار داری تحویلش میدادند. زن چادری میگفت من شهید داده ام و زنی از آن خانواده گفته بود به درک که شهید دادی چیکار کنیم که شهید دادی و زن چادری برای بار آخر اولتیماتوم داد که یا جمع میکنید بساطتان را ( قلیان کشی) یا زنگ میزنم، فکرهایتان را کرده اید دیگر؟ مطمئنید؟ و زنی از آن خانواده گفته بود خانم برو شر درست نکن، بچه هایمان همه ترسیدند( بچه ها دوچرخه هایشان را ول کرده بودند و به آغوش مادرهایشان پناه برده بودند)، مردی هم از آن خانواده میگفت ما لریم خیلی هم غیرت داریم ولی مگه داریم چیکار میکنیم و زن چادری بعد از اینکه به کسی که نمیدانم که بود زنگ زده بود و گفته بود اینجا یک خانواده هستند که آقایانشان همه بی غیرتند و زن هایشان هم بی حجاب( البته بی حجاب نبودند بلکه شبیه اکثریت جامعه بودند با مانتو های معمولی و موهای بیرون از روسری که درست اش کم حجاب است!) که دارند قلیان هم میکشند، بعد رو به آقاهه گفته بود من اگر اینها را نگویم فردای قیامت خدا جلوی مرا میگیرد! ...

دیگر آب روغن قاطی کرده بودم، از آنجایی که همسرم اصولا صبر و سکوت را در همه مواقع ارجح میداند و میدانستم الان میگوید نکن، قبلش خودم گفتم با زنه حرف بزنم؟ طبق حدسم گفت نه ولش کن الان یک چیزی هم به تو میگوید، گفتم به من نمیگوید من محجبه ام، خدایی بگذار یک چیزی بگویم طاقت ندارم!... گفت خب بگو...صدایم را از این سر پارک انداختم آن سر پارک و گفتم حاج خانوووووم؟؟؟؟ این چه امر به معروف کردنیه؟ این که یه عده رو از دین زده کنی اسمش امر به معروفه؟ ... او نشنید اما به جایش همه در پارک برگشته بودند و نگاهم میکردند، دوباره جمله ام را تکرار کردم که دیدم دارد می آید سمتم با لبخند! احتمالا فکر کرد یار پیدا کرده است. وقتی آمد جلو گفتم حاج خانم این چه امر به معروفی ست؟ شما یک مشت آدم را دارید از دین زده میکنید... گفت محرم است وسط پارک نشسته اند قلیان میکشند با سر و وضع بی حجاب نشسته اند، من اولش بهشان گفتم محرم است قلیان نکشید گوش ندادند، گفتم حاج خانم اینکه راهش نیست، اینها که بدتر از دین زده میشوند، شما خیلی دوست داشتید امر به معروف میکردید یکی از خانم ها را میکشیدید کنار میگفتید نه اینکه داد بزنید، گفت من پسرم ضربه مغزی شده است آنها در جواب به من میگویند خدا تو را زده! حرفشان درست است؟ گفتم نه درست نیست اما کار شما هم درست نیست این راه امر به معروف کردن نیست!... گفت محرم است برای چه بی حجاب نشسته اند؟ من وظیفه دارم امر به معروف کنم،گفتم اما این راهش نیست، گفت من خودم دوره ی امر به معروف را گذرانده ام کلاس رفته ام شما توجیه نمیشوی خداحافظ... و بعد او رفت و نتیجه ی امر به معروف او این شد که آنها دوتا فحش هم بستند به شهید و زمین و زمان.  انصافا خانواده ی پاچه ورمالیده ای نبودند چرا که من پاچه ورمالیده ها را دیده ام که در این شرایط چگونه فرد مذکور را میشورند و پهن میکنند، حتی من ترس را هم میتوانستم در آن خانواده ببینم و بفهمم که یکجورایی ترس برشان داشته که نکند الان کسی بیاید برایشان دردسر شود. 

حاج خانم! نماند تا بهش بگویم من دوره و کلاس نرفته ام اما یاد گرفته ام همین ما به ظاهر دین دار ها هستیم که به ظاهر بی دین ها را زده و متنفر از دین کرده ایم، تا بگویم رسالت حضرت محمد اخلاق بود، چیزی که خیلی ها به واسطه اش به خدا و او ایمان آوردند که بگویم راه شما شبیه راه او نیست، که بگویم اگر برای قیامتت میخواستی امر به معروف کنی یکی از زن ها را صدا میزدی میگفتی دخترم، عزیزم ماه محرم است، به حرمت این ماه، به حرمت منِ مادر شهید من دلم میگیرد و حیفم می آید ببینم شما مثل دسته ی گلی اما بی حجاب، به حرمت این شب ها کمی عزادار باشید، و طوری رفتار میکردی که او رویش نمیشد بگوید نه، بگوید به توچه، اما اگر باز گفت به تو چه با یک لبخند میرفتی نه اینکه او را تهدید کنی تا دوتا فحش هم اضافه تر بدهد و از هرچه دین و محرم و امام است بیزار شود، تا بگویم به زور نمیشود اعتقاد را در مغزها چکاند، تا بگویم اخر حاج خانم چرا آنقدر تند و بیراهه میروی که در جواب بهت بگویند تو را خدا زده و دل شکسته به خانه بروی؟، تا بگویم حاج خانم تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن؟...