آقا من امروز از خونه مامانم که اومدم مامانم ناهاری که پخته بود رو هرچی اضافه اومد ریخت من بیارم. حجم غذا در کل از حجم مصرفی ما کمتر بود ولی از اونجایی که خودم میل نداشتم؛ همسرم از سفر اومده بود گفت ناهار دیر خورده و میل نداره دیگه من شام نذاشتم و گفتم همینو بخوریم. رفتم همسرمو که خواب بود صدا زدم که شام میخوری؟! گفتم الان میگه نه دیگه؛ اما گفت آره:/ آقا دیگه ما داغ کردیم و من از اونجایی که حجمشم خیلی نبود دیگه ده تا ظرف در نیاوردم کلا ریختم توو یه ظرف و با سه قاشق گذاشتم وسط فرش. گفتم بویروز!( بفرما)... خب مردان خونواده اومدن جلو و من در یک عملیات انتحاری وارد نقش پطروس فداکار شدم و چیزی نمیخوردم اون دوتا بخورن. (خدایا حواست هست؟! خدایا دیدی چگونه از خود گذشتم؟! خدایا نوشتیش؟!:دی)... بعد همسرم گفت چرا نمیخوری؟! گفتم شماها بخورید انگار من خوردم! ... چه زنی ام من؛ خدایا برای این مرد حفظم کن:دی... یدونم واسه نمونه م:/... همسرم گفت نخوری منم نمیخورم... گفتم نه بابا بخور. قاشق رو گذاشت کنار گفت منم نمیخورم نخوری. گفتم من میل ندارم بخور؛ الکی در راستای ترغیب من برای اینکه منم بخورم گفت نه من سیر شدم!... من گفتم نه نخوری ناراحت میشم... یهو اونوسطه تعارف تیکه پاره کردن های ما پسره در آستانه ی پنج سالگیم با عصبانیت گفت عههههه مامان!... یعنی اینکه به بابا اصرار نکن بذار همه رو من بخورم. از اونجایی که این رفتارو معمولا تکرار میکنه منم با جدیت گفتم عه نداره که! یعنی چی؟! این برای همه ست و همه باید بخوریم... یهو پسرم قاشقش رو انداخت و به حالت قهر رفت اتاق و شروع کرد گریه کردن. گفتم نمیخوری که نخور! یعنی چی به سهمت قانع نیستی؟! تو باید مشارکت و شیر کردن رو یاد بگیری. این برای همه ست. همسرم از اونور جفت پا اومده بود وسط تربیت من و هی با مهربونی به پسرم میگفت بیا بابا بیا بخور من نمیخورم. منم با عصبانیت به همسرم میگفتم تربیت منو خراب نکن؛ غذاتو بخور بذار یاد بگیره به سهمش قانع باشه فردا توو جامعه سهم و حق مردم رو نگیره. اون وسط پسرمم هق هق میکرد. همسرم میگفت حالا تو هم گذاشتی الان شمر بشی؟!... پسرم هوار میزد. من میگفتم تو داری تربیت منو خراب میکنی باید غذاتو بخوری یاد بگیره؛ همسرم میگفت نمیخورم:دی ... از عاشق و معشوق دو دقیقه پیشش تبدیل شده بودیم به تام و جری! :/...پسرم هق هق میکرد به همسرم میگفتم پاشو آب براش بیار الان سکته میکنه. اونوسط به پسرم میگفتم گریه چرا میکنی بسه ببینم! پسرم عصبی شده بود جیغ میزد:/ همسرم میگفت ول کن دیگه تو هم؛ منم میگفتم ول نمیکنم کاری به تربیت من نداشته باش:/ من داد میزدم بیا بشین غذاتو بخور هیچکی نمیخوره تو راحت شو... پسرم بیشتر گریه میکرد. همسرم رفته بود آب آورده بود برای پسرم و میگفت بیا بابا من نمیخورم بیا مرغ هاتو برات تیکه کنم. خلاصه فضا خیلی یهویی و انتحاری آتش بس شده بود. پسرم شروع کرد غذاشو خوردن. من در سکوت فرو رفتم. همسرم رفت کتاب بخونه:/...
بعد از اتمام غذاش خیلی مادر متمدنانه طور:/ دست پسرم رو گرفتم گفتم بیا باهات کار دارم. رفتم اتاق نشوندمش رو به روم. گفتم میخوام باهات حرف بزنم حرفای دوتایی. گفتم ببین مامان جون امروز به ما غذا داد بیاریم خونه بخوریم. من همه ی غذارو ریختم توو یه ظرف تا همه با هم بخوریمش. تو اگر دوست نداشتی غذات توو یه ظرف باشه باید به من میگفتی تا من جدا میریختم. همون طور که خیلی جتلمنانه گوش میداد یهو گفت نه مامان؛ دوست دارم. گفتم خب بعد ما داشتیم میخوردیم بابا دید من نمیخورم برای اینکه منم با شماها غذا بخورم گفت من نمیخورم که من بخورم! منم داشتم به بابا میگفتم که این غذا برای هممونه و اونم بخوره. که تو یهو بی دلیل عصبانی شدی رفتی اتاق گریه کردی.. اولا بچه ها نباید کاری به حرفای بزرگترها داشته باشند دوماً خب تو دوست نداشتی بابا غذا بخوره؟!... گفت نه مامان ببین دوست داشتم ...گفتم خب پس چرا گریه کردی؟! چرا قهر کردی؟! ..گفت ببین مامان اینایی که گفتی رو از اول آروم آروم بگو... دوباره براش گفتم... گفتم خب حالا بگو به چه علت قهر کردی عصبانی شدی؟! گفت مامان از کدوم موضوع داری صحبت میکنی؟! همین که موقع غذا رفتم اتاقی که حموم داره بعد اونجا از گریه داشتم سکته میکردم؟!:)) گفتم آره مامان... گفتم خب علتش رو بگو چرا اینکارو کردی؟! گفت أخه مامان میترسم دعوام کنی بهترین حرف اینه که بهت بگم نمیدونم:)).. گفتم نه مگه من همیشه بهت نمیگم اگر باهام حرف بزنی راستشو بهم بگی من دعوات نمیکنم؟! الآنم من دعوات نمیکنم فقط میخوام بدونم اصلا علت اینکه گریه کردی عصبانی شدی قهر کردی چی بود خب؟!... یهو دستاشو آورد بالا توو هوا تکون داد ابروهاشم کشید توو هم گفت: ماااااماااان آخه اصلا اول بگو علت یعنی چی تا من بتونم بگم؟!:)) خندم گرفت گفتم یعنی دلیل کارت چی بود. دوباره با همون حالت گفت مامان آخه اصلا دلیل یعنی چی؟!:))... گفتم یعنی چرا؟!.. گفت مامان من اصلا نمیدونم چی بگم... حقیقتا باورم نمیشه این همون سه کیلوییه که من زاییدم:)) گفتم خب اون مشت زدنت چی بود؟! بچه ی خوب پدر مادرشو میزنه؟! من مامان جون رو میزنم؟! مادرا غصه میخورن اگر بچه هاشون به اونا بی احترامی کنن. یه کم نگام کرد گفت مامان بهتره الان فقط بگم ببخشید . تو هم معذرت خواهیمو قبول کن مامان. برای اینکه معذرت خواهیمو قبول کنی بهتره نازت کنم بغلتم کنم. گبوله؟( قبوله)... دستامو با خنده باز کردم گفتم قبوله ننهی:)
امیدوارم همیشه شاد و خرم باشید