به عنوان یه مامانی که در طول ۲۴ ساعت بی وقفه نقش مادری داشتن، یه جاهایی دیگه به معنای واقعی کلمه رد میده از سختی این نقش، اینو میگم: یه شب از اون شبایی که کل روز یه مادریه بی وقفه کردید و خسته و له رفتید بخوابید، ساعت ۱:۲۵ دقیقه شب با صدای مامان مامان بیدار میشید. میپرید از تخت پایین و میرید اتاقش. داره با چشمای بسته قل میخوره...پتو میکشید روش، پس میزنه... یه ذره میشینید کنارش خوابش سنگین بشه بلند بشید برید... در همون حین که چشماش بسته ست و خوابه، بهش میگید بوست کنم؟ با چشمای بسته سرشو تکون میده و میگه آیه!... بوسش میکنید و جلوی خودتونو میگیرید که بیشتر از یکی دوتا بوس نکنید و نچلونید تا خوابش نپره... دوباره توو همون حین که دارید بهش میگید عاشقتم، میمیرم برات؛ با چشمای بسته جواب میده: عه!... درست در همین نقطه از زندگی شما حس میکنید مادر بودن قشنگ ترین لطفی بوده که خدا در حقتون کرده. هرچند سخت اما شیرین تر از عسل...حالا اینوسط از همین تریبون خواستم به عروس آیندمم بگم که ببین دختر این پسر شاخ شمشاد، خسروی شیرین دهنان که دارم میدم بهت، فراموش نکن که جون منه، میفهمی عروس؟ جون!...بیا و قول بده که همیشه مراقب جون من هستی تا من برای ابدیت حتی توو دل خاک هم خیالم راحت باشه...
روزتون مبارک شکر که خدا پسر کوچولوتون رو برای شما وشما وپدرش رو برای پسر کوچولوتون حفظ کرده و همیشه شادو سلامتیدواز لحظه لحظه قد کشیدنش و شادیش کیف میکنید و لذت می برید