میشد که دونه دونه نرید تلگرام و اینور اونور کانال بزنید. میشد که همچنان دور هم بمونیم و بنویسیم و همو بخونیم. میشد تا سالهای سال ماها دنیای خاص خودمون رو داشتیم و کنار هم زندگی میکردیم. ولی خب تک به تک رفتید و نمیدونم و نمیفهمم چرا. چون رفتید یه جای دیگه ولی با همین خواننده ها...برای همین میگم نمیفهمم چرا... میشد ماها برای سالهای سال همو داشتیم... دوستانی ندیده اما نزدیک ترین ها... میشد تا آخر عمر کنار تنهایی های هم بمونیم و یه خونه داشته باشیم توی وبلاگی که همیشه نویسنده هاش با بقیه جاها فرق داشتن. ولی خب اکثرتون نخواستید و رفتید...اونقدر دیگه کسی نیست و انگیزه ای برای نوشتن ندارم از شدت بی کسی و حس غربت اینجا که حتی دست و دلم نمیره عکس هدرم رو که از دسترس خارج شده دوباره آپلود کنم بذارم. منِ الان، آدم از اول شروع کردن نیست. شاید اگر چندسال پیش بود میامدم کنارتون توو کانال ها تا دنیارو راحت تر تحمل کنم ولی الان کشش از اول شروع کردن یه جای دیگه رو ندارم. و اونقدر کسی نیست که بخونه با هر پستی که بخوام بنویسم با خودم میگم دیوونه برای کی داری مینویسی؟
واقعا نمیدونم این آخرین نوشته ی منه یا نه.. ولی خواستم اگر آخریش بود اینم نوشته باشم که امروز سر سفره شام وقتی پدرم داشت با تن صدای بلند همیشگیش باهام شوخی میکرد که نونارو بذار لای سوسیس! یدفعه پسر دو سال و ده ماهم که فکر کرد پدرم داره مثلا دعوا میکنه با چنگال دستش رفت جلوی پدرم وایستاد و گفت: با مامان من دعوا نکن!... به معنای واقعی کلمه مُردم از عشق... مادر بودن خیلی قشنگه...
سلام، من خواننده همیشگی پستهات هستم، خیلی وقتها از زندگی عاشقانهات که گفتی انگیزه گرفتم که عشق و تو زندگیمجاری کنم با مهربانیهای مادرانه ات کیف کردم و برات دعا کردم که خوشی های زندگیت زیاد باشه که بیای و بنویسی.
حیف میشه اگه اینجا رو ترککنی یا ننویسی و من خیلی دلتنگت میشم.