نشسته بود وسط اسباب بازی هایش و حوصله اش سر رفته بود و هی میگفت مامان بیا پایین... من روی کاناپه نشسته بودم...بینهایت خسته بودم و برای اینکه نخواهد همبازی اش شوم گفتم نمیتوانم زمین سفت است من روی مبل نشسته ام... دستانش را باز کرد گفت: مامان بیا بغل من بیشین...
مادر:(
ای جانم به این شیرین بودن موچ بهش