دوستان قدیمیه اینجا خوب میدانند، من بچه ی به شدت درسخوانی بودم در تمام مقاطع تحصیلیم. درواقع از آن دانشجوها و دانش اموزان محبوب اساتید و معلم ها بودم که همه شان عاشقم بودند. در حدی روی معلم ها و اساتید نفوذ داشتم که هروقت درس نخوانده بودم در مدرسه برایم منفی نمیگذاشتند و در دانشگاه هم چه لیسانس چه ارشد درواقع همه ی اساتید به حرفم بودند. در دوران مدرسه من تمام غیبت هایم برای مواقعی بود که درس هایمان فشرده بود و میخواستم بیشتر بخوانم. مثلا میدیدم چهارشنبه دوتا امتحان داریم و نمیرسم سه شنبه همه را بخوانم، برای همان مثلا یکشنبه غیبت میکردم مدرسه نمیرفتم که بیشتر درس بخوانم. برای همان هروقت و در هر تایمی به مادرم میگفتم فردا مدرسه نروم؟ مادرم قبول میکرد. آنقدر مادرم راحت قبول میکرد که همه تعجب میکردند.اما مامانم تنها یک روز را تحت هیچ شرایطی قبول نمیکرد غیبت کنم، آنهم روز ۱۴ فروردین بود. یعنی اگر من چهارروز هفته را هم میخواستم مدرسه نروم مادرم اجازه میداد اما فقط ۱۴ فروردین را اجازه نمیداد.هرچقدرم هم خودم را پر پر میکردم فایده نداشت. جالبی اینجا است که تقریبا در تمام دوران مدرسه یادم هست که روز چهاردهم نصف کلاس نمیامدند و معلم ها هم اصلا درس نمیدادند ولی باز هم مامانم آن روز را نمیگذاشت. البته بعدها که یکبار ازش پرسیدم گفت چون قبل اش تعطیلات زیادی بود پشتتان باد میخورد و اگر نمیرفتید انوقت دوباره فردایش هم سخت بود بروید و بالاخره باید زودتر عادت میکردید دوباره...
برای همان من همیشه از چندتا روز متنفر بودم.یکیش همین چهاردهم فروردین بود که درواقع تنفرم از غروب سیزده به در شروع میشد و غم عالم به دلم میریخت. البته شاید باور نکنید ولی من از اینکه تعطیلات تمام شده ناراحت نبودم بلکه به خاطر این برایم غم انگیز بود که بیشتر به خرداد فکر میکردم که مثل برق و باد میرسد و حجم کتاب ها و امتحانات زیاد است و استرس هایم شروع میشد که فلان کتاب را چجوری بخوانم و فلان درس را چگونه تمام کنم برای امتحان و ... . از دیگر روزهایی که متنفر بودم فردای عاشورا بود چون میرفتیم منزل یکی از اقواممان تاسوعا و عاشورا را و انجا هیئت و تعزیه میرفتیم. و به خاطر مدرسه شام غریبان بعد از چندروز با دلگیری تمام به خانه برمیگشتیم و همیشه با خودم عهد بسته بودم اگر روزی معلم شدم همان روز اول به تمام دانش اموزانم خواهم گفت که اگر درسشان با من در این روزها افتاد خیالشان راحت باشد که من در این روزها نه درس میپرسم نه امتحان میگیرم انهم فقط به خاطر درسخوان های کلاسم و زهر نشدن تعطیلات برایشان و آن روزها اینهاست: ۱۴ فروردین. فردای تاسوعا و عاشورا. و روزهای مشکوک به عید فطر!( زمان ما عید فطر اینگونه نبود که در تقویم از قبل مشخص باشد. یهو میدیدی وسط ظهری که رفته ای مدرسه اعلام میکردند عید فطر است!... یا معلم ها مثلا میگفتند اگر سه شنبه عید فطر نبود امتحان برگزار میکنیم و من مینشستم دوشنبه تا بوق سگ درس میخواندم یهو یازده شب اعلام میکردند فردا عید است و نه تعطیلات را میفهمیدم و حتی باید روز عید هم برای فردایش درس میخواندم و اگر از اول میدانستم عید چه روزی ست خب روز قبل اش به جای اینکه برای مثلا سه شنبه ای که نمیدانستیم عید است درس بخوانم به جایش از اول برای چهارشنبه که فردای عید بود خب میخواندم و از عید هم لذت میبردم).
حالا که دیگر سالها از آن ایام گذشته من راستش نسبت به ۱۴ فروردین حس دوگانه ای دارم هم خوشحالم که عید و سیزده روز تمام شده چون هیچوقت از سیزده روز عید خوشم نیامده، رکود و بی تحرکی و مردگی شهر را دوست ندارم و از اینکه دوباره همه برمیگردند سر کار و بارشان و دوباره زندگی جریان پیدا میکند حس بهتری دارم و هم چون برایم یاداور خاطرات گذشته است دوست اش ندارم... فارغ از حسم به این روز خواستم بگویم قدر روزها و ساعات و لحظه هایتان را بدانید... یک روزی مانند من وقتی روز ۱۴ فروردین نشسته اید روی مبل خانه تان و از تمام مهمانی بازی های عید نوروز خلاص شده اید و خانه تان دوباره یه حالت قبل بازگشته است و سبد گنده ی اسباب بازی پسر دوساله تان که در این سیزده روز وسط نیامده بود و کنترل کرده بودید خانه همیشه مرتب و تمیز باشد چه بسا مهمانی یهویی آمد، حالا در جای جای خانه اسباب بازی یافت میشود و خدا نکند کسی در بزند!... و حتی همسری را هم که کنترل کرده بودید لباس هایش را سیزده روز روی دسته ی مبل و پشت در نگذارد حالا که نگاه میکنم میبینم کنترل اوضاع را درواقع پدر و پسر در دست گرفته اند و پادشاهی شان دوباره آغاز شده و حتی سفره ی هفت سینتان را هم جمع کرده اید و تمام عیدهایی که از بچگی تا حال از سر گذرانده اید به یادتان می آید و آهی میکشید که چقدر زود گذشت، تازه انجاست که میفهمید چقدر چقدر و چقدر این زندگی کوتاه است و زود تمام میشود. کاش میتوانستم واژه هایی که دارم مینویسم را به خورد وحودتان بدهم و بهتان بگویم که قدر همین حالایی که در ان هستید را بدانید. یک روزی که خیلی زود هم می آید تمام این لحظه ها برایتان خاطره میشود و حتی گاهی حسرت... به قول داریوش کاردان که میگفت وقتی نگاه میکنم میبینم این ۶۰ سال عمر، جَمعش یهو تموم شد! ما هم سر بگردانیم میبینیم یهو همه ش تمام شد بی آنکه لذتی برده باشیم. همین حالا که کنار کسی هستیم که دوست اش داریم را درک نمیکنیم و فقط دنبال پول جمع کردن برای بزرگ تر کردن خانه و ماشینیم و یادمان میرود یک روز پیر میشویم و کم و زیاد همه ی اینها را به دست می اوریم ولی انوقت دیگر نه پایی برای رفتن به تفریح داریم نه حالی برای کارها و خوشی هایی که میشد کنار هم داشته باشیم، همین حالا که پدر و مادری داریم ببشتر نگاهشان نمیکنیم، بیشتر با آنها وقت نمیگذرانیم و یادمان میرود خیلی ها حسرت یک دقیقه داشتن پدر و مادر را میکشند. همین حالا که طفلمان خانه را روی سرش میگذارد و خسته از بچه هایمان، عمیق نگاهشان نمیکنیم و از کارهایشان لذت نمیبریم چون یادمان میرود خیلی زود آنها بزرگ میشوند و دیگر میروند سراغ زندگی شان... همین حالا که داریم نفس میکشیم با آدم های دور و برمان مهربان تر نیستیم چون یادمان میرود شاید ما یک دقیقه ی دیگر نباشیم...
+ اگر مثل من سیزده روز عید لب به شیرینی و شکلات نزده اید و سیزده روز است که پاکید و استخوان درد گرفته اید و دارید از بی موادی میمیرید! بردارید یک فنجان کنجد را بریزید داخل ماهی تابه ی نچسب و بو بدهید و بعد یک سوم فنجان هم شیره ی انگور یا خرما یا توت یا اصلا مانند من ۴ شیره بهش اضافه کنید و هم بزنید و وقتی کمی گذشت و حالت خمیری شد شعله را خاموش کنید و وقتی کمی خنک شد با دستان مبارک شکل بدهید و از استخوان درد و نرسیدن شیرینی به مولوکول های بدنتان خودتان را نجات دهید و هم یک چیز سالم بخورید هم هوس شیرینی را در خود خاموش کنید هم به روح پر فتوح من درود بفرستید و در اخر هم بخورید و بیاشامید و هرگز اسراف نکنید. باتشکر.
یک سوال دارم ، یک تریلی محال دارم ، تازه داره حالیم میشه سیاره ام ...
ببخشید دیگه ذهنم و مغزم در یک جهت نرفتند و میخواستم سوال بپرسم ، مغزم رفت و آهنگ چاووشی و شعر مرحوم پناهی رو آورد نوشت.
بگذریم !
میگم سرکار خانم علیه ای که شما باشید ، این همه درس اون هم با تراز عالی رو خوندید و تا فوق لیسانس هم ! الان که خانه دار هستید ، چه فایده از آن همه جهد و تلاش ! من در این مواقع ذهنم ببشتر به سمت زنبور بی عسل میرود.
نظر خود شما در این باره چیست ؟ آیا قاعدتا باید همین طوری باشد یا نباشد ؟ با ذکر مثال توضیح دهید ! ( ۷ نمره )