بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

دوستان قدیمیه اینجا خوب میدانند، من بچه ی به شدت درسخوانی بودم در تمام مقاطع تحصیلیم. درواقع از آن دانشجوها و دانش اموزان محبوب اساتید و معلم ها بودم که همه شان عاشقم بودند. در حدی روی معلم ها و اساتید نفوذ داشتم که هروقت درس نخوانده بودم در مدرسه برایم منفی نمیگذاشتند و در دانشگاه هم چه لیسانس چه ارشد درواقع همه ی اساتید به حرفم بودند. در دوران مدرسه من تمام غیبت هایم برای مواقعی بود که درس هایمان فشرده بود و میخواستم بیشتر بخوانم. مثلا میدیدم چهارشنبه دوتا امتحان داریم و نمیرسم سه شنبه همه را بخوانم، برای همان مثلا یکشنبه غیبت میکردم مدرسه نمیرفتم که بیشتر درس بخوانم. برای همان هروقت و در هر تایمی به مادرم میگفتم فردا مدرسه نروم؟ مادرم قبول میکرد. آنقدر مادرم راحت قبول میکرد که همه تعجب میکردند.اما مامانم تنها یک روز را تحت هیچ شرایطی قبول نمیکرد غیبت کنم، آنهم روز ۱۴ فروردین بود. یعنی اگر من چهارروز هفته را هم میخواستم مدرسه نروم مادرم اجازه میداد اما فقط ۱۴ فروردین را اجازه نمیداد.هرچقدرم هم خودم را پر پر میکردم فایده نداشت. جالبی اینجا است که تقریبا در تمام دوران مدرسه یادم هست که روز چهاردهم نصف کلاس نمیامدند و معلم ها هم اصلا درس نمیدادند ولی باز هم مامانم آن روز را نمیگذاشت. البته بعدها که یکبار ازش پرسیدم گفت چون قبل اش تعطیلات زیادی بود پشتتان باد میخورد و اگر نمیرفتید انوقت دوباره فردایش هم سخت بود بروید و بالاخره باید زودتر عادت میکردید دوباره...

برای همان من همیشه از چندتا روز متنفر بودم.یکیش همین چهاردهم فروردین بود که درواقع تنفرم از غروب سیزده به در شروع میشد و غم‌ عالم به دلم میریخت. البته شاید باور نکنید ولی من از اینکه تعطیلات تمام شده ناراحت نبودم بلکه به خاطر این برایم غم انگیز بود که بیشتر به خرداد فکر میکردم که مثل برق و باد میرسد و حجم کتاب ها و امتحانات زیاد است و استرس هایم شروع میشد که فلان کتاب را چجوری بخوانم و فلان درس را چگونه تمام کنم برای امتحان و ... . از دیگر روزهایی که متنفر بودم فردای عاشورا بود چون میرفتیم منزل یکی از اقواممان تاسوعا و عاشورا را و انجا هیئت و تعزیه میرفتیم. و به خاطر مدرسه شام غریبان بعد از چندروز با دلگیری تمام به خانه برمیگشتیم  و همیشه با خودم عهد بسته بودم اگر روزی معلم شدم همان روز اول به تمام دانش اموزانم خواهم گفت که اگر درسشان با من در این روزها افتاد خیالشان راحت باشد که من در این روزها نه درس میپرسم نه امتحان میگیرم انهم فقط به خاطر درسخوان های کلاسم و زهر نشدن تعطیلات برایشان و آن روزها اینهاست: ۱۴ فروردین. فردای تاسوعا و عاشورا. و روزهای مشکوک به عید فطر!( زمان ما عید فطر اینگونه نبود که در تقویم از قبل مشخص باشد. یهو میدیدی وسط ظهری که رفته ای مدرسه اعلام میکردند عید فطر است!... یا معلم ها مثلا میگفتند اگر سه شنبه عید فطر نبود امتحان برگزار میکنیم و من مینشستم دوشنبه تا بوق سگ درس میخواندم یهو یازده شب اعلام میکردند فردا عید است و نه تعطیلات را میفهمیدم و حتی باید روز عید هم برای فردایش درس میخواندم و اگر از اول میدانستم عید چه روزی ست خب روز قبل اش به جای اینکه برای مثلا سه شنبه ای که نمیدانستیم عید است درس بخوانم به جایش از اول برای چهارشنبه که فردای عید بود خب میخواندم و از عید هم لذت میبردم).

حالا که دیگر سالها از آن ایام گذشته من راستش نسبت به ۱۴ فروردین حس دوگانه ای دارم هم خوشحالم که عید و سیزده روز تمام شده چون هیچوقت از سیزده روز عید خوشم نیامده، رکود و بی تحرکی و مردگی شهر را دوست ندارم و از اینکه دوباره همه برمیگردند سر کار و بارشان و دوباره زندگی جریان پیدا میکند حس بهتری دارم و هم چون برایم یاداور خاطرات گذشته است دوست اش ندارم... فارغ از حسم به این روز خواستم بگویم قدر روزها و ساعات و لحظه هایتان را بدانید... یک روزی مانند من وقتی روز ۱۴ فروردین نشسته اید روی مبل خانه تان و از تمام مهمانی بازی های عید نوروز خلاص شده اید و خانه تان دوباره یه حالت قبل بازگشته است و سبد گنده ی اسباب بازی پسر دوساله تان که در این سیزده روز وسط نیامده بود و کنترل کرده بودید خانه همیشه مرتب و تمیز باشد چه بسا مهمانی یهویی آمد، حالا در جای جای خانه اسباب بازی یافت میشود و خدا نکند کسی در بزند!... و حتی همسری را هم که کنترل کرده بودید لباس هایش را سیزده روز روی دسته ی مبل و پشت در نگذارد حالا که نگاه میکنم میبینم کنترل اوضاع را درواقع پدر و پسر در دست گرفته اند و پادشاهی شان دوباره آغاز شده و حتی سفره ی هفت سینتان را هم جمع کرده اید و تمام عیدهایی که از بچگی تا حال از سر گذرانده اید به یادتان می آید و آهی میکشید که چقدر زود گذشت، تازه انجاست که میفهمید چقدر چقدر و چقدر این زندگی کوتاه است و زود تمام میشود. کاش میتوانستم واژه هایی که دارم مینویسم را به خورد وحودتان بدهم و بهتان بگویم که قدر همین حالایی که در ان هستید را بدانید. یک روزی که خیلی زود هم می آید تمام این لحظه ها برایتان خاطره میشود و حتی گاهی حسرت... به قول داریوش کاردان که میگفت وقتی نگاه میکنم میبینم این ۶۰ سال عمر، جَمعش یهو تموم شد! ما هم سر بگردانیم میبینیم یهو همه ش تمام شد بی آنکه لذتی برده باشیم. همین حالا که کنار کسی هستیم که دوست اش داریم را درک نمیکنیم و فقط دنبال پول جمع کردن برای بزرگ تر کردن خانه و ماشینیم و یادمان میرود یک روز پیر میشویم و کم و زیاد همه ی اینها را به دست می اوریم ولی انوقت دیگر نه پایی برای رفتن به تفریح داریم نه حالی برای کارها و خوشی هایی که میشد کنار هم داشته باشیم، همین حالا که پدر و مادری داریم ببشتر نگاهشان نمیکنیم، بیشتر با آنها وقت نمیگذرانیم و یادمان میرود خیلی ها حسرت یک دقیقه داشتن پدر و مادر را میکشند. همین حالا که طفلمان خانه را روی سرش میگذارد و خسته از بچه هایمان، عمیق نگاهشان نمیکنیم و از کارهایشان لذت نمیبریم چون یادمان میرود خیلی زود آنها بزرگ میشوند و دیگر میروند سراغ زندگی شان... همین حالا که داریم نفس میکشیم با آدم های دور و برمان مهربان تر نیستیم چون یادمان میرود شاید ما یک دقیقه ی دیگر نباشیم...

+ اگر مثل من سیزده روز عید لب به شیرینی و شکلات نزده اید و سیزده روز است که پاکید  و استخوان درد گرفته اید و دارید از بی موادی میمیرید! بردارید یک فنجان کنجد را بریزید داخل ماهی تابه ی نچسب و بو بدهید و بعد یک سوم فنجان هم شیره ی انگور یا خرما یا توت یا اصلا مانند من ۴ شیره بهش اضافه کنید و هم بزنید و وقتی کمی گذشت و حالت خمیری شد شعله را خاموش کنید و وقتی کمی خنک شد با دستان مبارک شکل بدهید و از استخوان درد و نرسیدن شیرینی به مولوکول های بدنتان خودتان را نجات دهید و هم یک چیز سالم بخورید هم هوس شیرینی را در خود خاموش کنید هم به روح پر فتوح من درود بفرستید و در اخر هم بخورید و بیاشامید و هرگز اسراف نکنید. باتشکر.

نظرات (۳)

یک سوال دارم ، یک تریلی محال دارم ، تازه داره حالیم میشه سیاره ام ...

ببخشید دیگه ذهنم و مغزم در یک جهت نرفتند و میخواستم سوال بپرسم ، مغزم رفت و آهنگ چاووشی و شعر مرحوم پناهی رو آورد نوشت.

بگذریم !

میگم سرکار خانم علیه ای که شما باشید ، این همه درس اون هم با تراز عالی رو خوندید و تا فوق لیسانس هم ! الان که خانه دار هستید ، چه فایده از آن همه جهد و تلاش ! من در این مواقع ذهنم ببشتر به سمت زنبور بی عسل میرود.

نظر خود شما در این باره چیست ؟ آیا قاعدتا باید همین طوری باشد یا نباشد ؟ با ذکر مثال توضیح دهید ! ( ۷ نمره )

پاسخ:
همه چیز بستگی به نگاه آدم ها داره! یکی بی فایده و زنبور بی عسل میدونه یکی هم مثل من معتقده در هر برهه از زمان باید کارش رو درست و به بهترین نحو انجام بده و درس خوندن از نظر من فقط فایده ش توو کار بیرون از خونه نیست توو خیلی چیزای دیگم هست و تاثیراتش رو توو جاهای مختلف زندگی آدم میذاره.
اول از همه باید بگم ما داریم توو مملکتی زندگی میکنم که هیچکی سر جای خودش نیست. دوست خود من بدون هیچ تلاشی با پارتی حالا یه شغل رسمی داره سالهاست. و اون یکی دوستم با شروع کردن از صفر و کار کردن از خود ۱۸ سالگی و تا مدرک دکتری رفتن هنوز دوتا مشتری نداره و داره اینور اونور تبلیغ میکنه... پس اول از همه هیچی برابر نیست. دوم اینکه من به عنوان کسی که قبلا شاغل بوده و کار کردن رو تجربه کرده یسری عقاید دارم:
 به نظر شخصی من کار کردن توو مجردی اصلا قابل مقایسه با کار کردن توو متاهلی نیست. زمان مجردی شما میرسی خونه غذات آماده ست، هروقت میخوای بخواب و بلند شو و کلا واسه خودتی، ولی توو متاهلی وقتی زن کار میکنه بیرون از منزل، باید خیلی پر انرژی باشه که داخل خونه هم بتونه همه چیز رو هندل کنه. و نظر شخصی من اینه که زن کم میاره و نمیتونه حتی اگر وانمود کنه که میتونه!
از طرفی معتقدم باز تا قبل بچه دار شدنم کار خوبه ولی بعد بچه یا باید انتخاب کنی فرزندت رو پرستار و مهدکودک و مادربزرگ ها بزرگ کنن و نه اون مادر داشته باشه و نه تو بچگیش رو ببینی و این پی رو هم به تنت بمالی که فرزندت چندتربیتی خواهد شد یا هم نگاه کنی به خودت ببینی اولویت زندگیت چیه؟ یه وقتایی بله طرف شغل رسمی داره نمیتونه ازش بگذره یا شرایط مالی زندگیش بده نمیتونه کار نکنه، ولی اگر در این دوتا موقعیت گیر نکرده بود باید ببینه دوست داره خودش بالا سر بچه ش باشه یا کار کنه؟ که خب من اولویتم فرزندمه و اونقدرم روش حساسم که نمیتونم بسپارمش دست پرستار و مهدکودک و از اونایی هم که به مادربزرگ میسپارن خوشم نمیاد چون دوست ندارم زحمت داده بشه به کسانی که بچه های خودشونو بزرگ کردن و حالا میخوان واسه خودشون باشن. و من نظر شخصیم اینه کار کردن هرچقدرم خوب باشه ولی تا قبل از بچه دار شدن خوبه. بعد بچه توو کشور ما خوب نیست چرا حالا میگم توو کشور ما؟ چون باید برای یه مادر شاغل شرایطی در نظر گرفته بشه که بتونه بالا سر فرزندشم باشه که اون شرایط وجود نداره.
در کل نگاه ادم ها با هم فرق داره. شاید شما خانه داری رو ارزش قائل نباشی یا درس خوندن های منو تلاش بی فایده بدونی ولی خود من از چیزی که حالا هستم راضی ام و دارم لذت میبرم چون کنار فرزندمم و خونه داری رو هم دوست دارم حتی الان در این مقطع بیشتر از کار بیرون.

پشت زیک، شیرینی محلی ما. بچه بودیم توی مهمونی ها مخصوصا عید خیلی از اینها بود، الان دیگه نه. قاتل دندون :) 

پاسخ:
قاتل دندون اونیه که با شکر درست میشه. بهش اینجا میگن سوهان عسلی. مغزای دلبخواهت رو میریزی توو شکری که کاراملی شده. اون خیلی سفت میشه و دقیقا خود من یه بار با خوردن اونا دندونم شکست.
ولی اینکه با شیره درست شده نرمه، سفتم نمیشه مگر اندازه هایی که گفتم رو کسی از خودش تغییر بده.

با متنت یه جور حال کردم، با جواب کامنت اولت ناااجور حال کردم.

 

آره جونم. فرق مادرِ درس خونده، با مادر کم‌سواد از زمینه تا آسمون. اینو من میگم که چند ساله نیمچه‌معلمم‌ و هر دو قشر از والدین رو داشتم و دارم...

پاسخ:
ممنون:)
ما که حرفی نمیتونیم بزنیم یه وقت کسی نگه داره از خودش تعریف میکنه ولی شما مجازی بگو:دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">