بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلاس پنجم که بودم توو کتابخونه ی مدرسمون یه کتابی بود به نام " ستاره ای بنام غول" البته من چیزی که توو ذهنم مونده بود " رضا غول" بود و فکر میکردم اسم کتابم رضا غوله. یادمه که خیلی بچه ها اون کتاب رو میبردن برای خوندن، یعنی طوری که هروقت میرفتی بگیری یکی برده بود، جلدشم اونوقتا قرمز بود. یادم نیست چجوری بود قوانین کتابخونمون ولی هرچی که بود توو یه بازه هایی نمیتونستی کتاب بگیری، حالا یا از یه تعدادی بیشتر بهمون نمیدادن یا مهلت معینی داشت بردن هر کتاب، یادم نیست، ولی فقط اینو یادمه که وقتی رضا غول رو نمیتونستم از کتابخونه بگیرم کتابش رو میبردم توی قفسه های نامربوط مثلا قفسه ی کتاب های جغرافیایی، اونجا قایم میکردم لای کتاب های دیگه تا هفته ی بعد کسی نیاد برداره و خودم بیام بگیرمش.. زمان ما هم سیستم کتابخونه ها کامپیوتری نبود، همه چیز دستی بود!... به یاد ندارم این کتاب رو بالاخره توو اون دوران بچگی تمومش کردم یا نه، ولی عاشقش بودم، و توو تمام این سالها هم پسِ ذهنم همیشه یه خاطره ی مبهمی از اون کتاب بود، البته که هیچی از کتاب یادم نمونده بود جز اینکه چقدر اونروزا دوستش داشتم و جز یسری واژه مثل رضا غول.

یه روز که نمیدونم اصلا چه روزی بود، واران توو وبلاگش پرسیده بود تولدتون بشه دوست دارید کادو چی بگیرید؟ منم با اینکه یادم نیست چیا گفتم ولی گمونم اسم این کتاب رو برده بودم. امسال وقتی این کتاب رو بهم هدیه داد اصلا ذوقم رو حسم رو نمیتونم براتون توصیف کنم. اینکه میدیدم یه نفر میدونه که من با چی خوشحال میشم ، بعد یه عمر زندگی پشت هدیه ای که دریافت کردی یه توجه بوده یه مهم بودن برای کس دیگه ای خیلی باارزشه. جدای از این حس، من پرت شدم به بچگی، به دنیای شیرین اون روزام.

خونه ی من پر کتابه، من عاشق خوندنم، ولی هرکتابی که دستم میگیرم حالم موقع خوندنش فرق میکنه، من این کتاب رو با عشق دستم گرفتم تا دوباره بعد سالها بخونم. کتاب گرچه رمان نوجوان هاست و مال سال ۵۷ ولی من توو این مدت که هروقت توو روز اندکی وقتم ازاد میشد و میتونستم چند ورقی ازش بخونم انگار دوباره بچه میشدم و پرت میشدم به اون دنیای شیرینم. توو تمام این سالها هیچی از رضا غول یادم نمونده بود اما همیشه دوسش داشتم، از اون شخصیت های داستان هایی که هیچوقت از یادت نمیره. امروز رضا غول تموم شد و من آخرین صفحه ی داستانِ این شخصیت دوست داشتنی رو بستم. نمیدونید حالا که کتابم روی پاهامه چقدر با خوندن این کتاب تمام حس های خوب دنیا انگار الان با منه. ممنونم ازت رفیق که بعد یه عمر تو تونستی این حس رو بهم بدی که علاقه مندی های من برای یکی مهمه، ممنونم ازت که منو بردی به دنیای شیرین بچگیم. امروز داستان رضا غول دوست داشتنیم تموم شد، کتابش رفت کنار بقیه ی کتاب های خونده اما حال خوبِ پشت این کتاب همیشه با منه. 

نظرات (۴)

  • دُردانه ‌‌
  • حالا من برعکس تو، حتی اگه کتابی رو لازم داشتم و قانوناً هم دست خودم امانت بود، زودتر تحویل می‌دادم که بقیه هم استفاده کنن. یه بار بوستان سعدی رو برای المپیاد ادبی گرفته بودم. دو هفته مهلت داشتم. وقتی دیدم مدرسه فقط یه جلد بوستان داره و بقیه هم لازم دارن سریع‌تر پسش دادم (حتی فرصت نکردم تمومش کنم). بعد فکر کن چی شد؟ از کتابخونه که برگشتم دیدم از اداره برام بسته فرستادن و معاون آورده برام. تو یه مسابقه‌ای نفر اول دوم اینا شده بودم و جایزه برام بوستان سعدی فرستاده بودن به‌عنوان جایزه. هنوز وقتی بهش فکر می‌کنم حال عجیبی می‌شم.

     

    + این واران خانومِ مهربون کتابی که خودش هدیه گرفته بودو ماه رمضون هدیه کرد به من. چون نمی‌خواستم آدرس خودمو بدم گفتم بفرستن تهران خوابگاه دوستم. هنوز دست دوستمه.

    پاسخ:
    دیگه من در اون مقطع سنی نمیدونم و یادم نیست توی ذهنم چی میگذشت:دی 
    توو مهربونی رقیب نداره‌. من که وسط مهمونیه خونوادگی توو خونمون کادومو ازش گرفتم کلا دوست نیست برای من، عضوی از خونواده ست. 
    تو هم به نظرم به هرکی اعتماد نمیکنی به واران بکن، مطمئن باش ادرستم بهش بدی بگی بعدش پاک کن حفظشم نکن حتما اینکارو میکنه. ببین مثلا میاد به من میگه بیست و دو فلانی خیلی دوست داره اسم پسرتو بدونه بگم؟ فلانی دوست داره قیافه پسرتو ببینه نشونش بدم؟ اسمتو به فلانی بگم؟ خدایی توو رازداری لنگه نداره و قابل اعتماد ترین دوستیه که دیدم. 

    سلام 

    اول از همه بگم که کلی با پستت منو بازم مثل همیشه  خجالت دادی (آیکن خجالت اینا ) 

    شرمنده ام کردی رفیق🙈❤❤

    بازم مثل همیشه اشکم رو درآوردی .

    من ممنونم  که اینقدر خوبی ❤🙏 

    قربونت برم ❤❤

    [[دوم اینکه اون سوال رو تو استوری واتساپ پرسیدم و حتی تو کانالم :) البته دیگه نمیدونم تو وبلاگ هم اینو پرسیدم نه ؟!🤔

     اگر خواستی این خط رو حذف کن :) ]]

    و اعتراف کنم که یه تله ای بود برای به دام انداختن علاقه تو خصوصا و البته چند تا از دوستان صمیمی ام بود که بدونم چه کتابی خوشحالت میکنه و حس خوبی بهت میده و خب خدا رو شکر تو تله من افتادی :دی 

     

    سوم اینکه بازم مبارکت باشه🌸

    و خوشحالم که حس و حال خوبی ازش گرفتی و تونستم دوست خوبم رو خوشحال کنم ❤❤

     

     

     

     

    +

    در آخر اینکه ممنونم از محبت و لطفت عزیزم ۲۲ فوریه خوبم ، رفیقم ❤❤❤

    ممنونم از همه تعریف های که  تو این پست و همچنین در جواب کامنت شباهنگ دادی !

    بازم خجالتم دادی ، تو خودت گلی ما رو خوب می بینی🌸خودت عزیز دلی ❤❤

    ممنونم ❤❤

     

     

     

    @شباهنگ 

    سلام 

    مبارکت باشه 🌸🌸

    و اینکه مرسی ❤

     

     

    پاسخ:
    سلام خواهش میکنم به قول خودت تو خوبی و این تمام اعتراف هاست:دی
    عه واتساپ بود؟ یادم نیست کلا:/
    ممنون عزیزم:)

    دقیقا می‌فهمم چه حس قشنگ و خوبی رو تجربه کردی و خوشحالم که دوباره بعد از این همه سال این حس خوشایند رو تجربه کردی.

    من این حس رو به کتاب نارتسیس و گلدموند دارم که اولین بار توی کتابخونه خوابگاه خوندم و وقتی فهمیدم دیگه تجدید چاپ نمیشه، دلم خواست این کتاب رو بدزدم. 
    بعدها ولی اتفاقی توی یه کتابفروشی قدیمی پیدا کردم و هربار نگاهش می‌کنم، حس خوشایندی رو تجربه می‌کنم.

    پاسخ:
    خریدیش اخرسر؟:)
    کتابایی که گفتی رو پس دیگه نیست بخونیم!

    آره، از یه کتابفروشی دست دوم خریدم.

    با ترجمه سروش حبیبی خیلی سخت پیدا میشه ولی با بقیه ترجمه‌ها شاید پیدا بشه.

    پاسخ:
    بری انقلاب بالاخره اونجا همه چی پیدا میشه، خیلی وقته نرفتم‌.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">