نمیدونم بگم مادر بودن خیلی معصومانه ست یا بچه بودن. امروز که پسرم داشت با کشوهای کابینت بازی میکرد و منم با روبان تمام کشوها و کابینت هارو خیلی وقته بستم چون همه چیزو میریزه بیرون، اومدم روبان یکی از کشو ها رو باز کنم و از تووش سفره یکبار مصرف بردارم که قبل اینکه من کشو رو ببندم پسرم با فشار کشو رو کوبید و انگشت درازه ی دست چپم موند لای کشو؛ دقیقا مثل موندن دستت لای در ماشین، همون قدر وحشتناک و دردناک بود. من نشسته بودم کف اشپزخونه و دستم رو گرفته بودم و هی میگفتم آخ دستم و گوله گوله اشک میریختم، بعد پسرم هی میامد جلوی صورتم و نگاهم میکرد و صدا از خودش درمیاورد تا بخندم و بیینه که حالم خوبه چون مدتیه ناراحتی رو، عصبانیت رو، دعوا رو، گریه رو، همه رو متوجه میشه و به فرض اگر با یه کلیپ مثلا حرم امام رضا توو تلویزیون گریه م بگیره سریع میاد سمتم و نزدیک صورتم و هی صدا در میاره تا بخندم و خیالش راحت بشه که چیزی نشده. اون معصومانه هی نگاهم میکرد و نزدیک صورتم شده بود و من معصومانه وسط اون حال بغلش کرده بودم و مثل ابربهار گریه میکردم.
دلم بچه خواست اینجور که نوشتی :(((
سوال : اگشت درازه کدومه؟ انگشت وسطی یا سومی رو میگی ؟