دلم همون سلف نامرتب رو میخواد، همون که عصرا از خستگی و گرمای وحشتناک شهر با رفقا لیموناد و شکلات سفارش میدادیم و مینشستیم روی صندلی های آهنی سوراخ سوراخ و بی اینکه فکر کنیم دوتا میز اونورتر کسی هست یا نه بخندیم و بخندیم و بخندیم... دلم تنگه برای روزایی که به دو روز بعدش فکر نمیکردیم، توو حال بودیم و خوش...