بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

از اونجایی که صبح و ظهر و شام تلویزیون ما روی شبکه پویاست و اونی که بچه داره میفهمه من چی میگم، دیگه کل برنامه های شبکه پویا رو حفظ شدم! حالا اینوسط یه برنامه هست اسمش نقاشی نقاشیه. یه مداد میاد درباره نقاشی هایی که بچه ها از اقصی نقاط ایران برای شبکه پویا فرستادن حرف میزنه و نقاشی ها رو نشون میده. یه وقتایی که به نقاشی بچه ها نگاه میکنم میبینم مثلا زیر نقاشی نوشته سارینا ۶ ساله اما خود نقاشی رو آدم ۴۶ ساله هم نمیتونه بکشه! یعنی قشنگ معلومه که این نقاشی رو یه آدم بزرگ کشیده و هرجور نگاه میکنی یه بچه ۶ ساله نمیتونه همچین چیزی بکشه. مثلا میبینی یکی اومده چهره ی یه شخصیت معروف رو کشیده کپ خود اون شخص؛ خب این میتونه کار یه ۶ ساله باشه؟:| ...یا میبینی تمام خط و خطوط های نقاشی صاف و بی نقصه؛ و قشنگ‌ معلومه یه آدم بزرگ کشیده‌. اونروز یکی یه مسجد کشیده بود یعنی اونقدر این مسجد واقعی کشیده شده بود که جا داشت واقعا پایینش مینوشت مامانِ بچه ۳۶ ساله....خب چه کاریه واقعا؟ نمیفهمم. چرا اون مامان باباها فکر میکنن اگر مدادو از دست بچه بگیرن بکشن خیلی کار خوبی کردن؟ حالا مگه مسابقه ست و جایزه ش یه بنزه که نقاشی بچتون رو میکشید؟ بابا یه برنامه کودکه که نقاشی بچه ها رو نشون میده چرا نمیذارید خود بچتون هرچی که بلده ولو شده دوتا خط چپرچلاق اما همون رو بکشه؟ به خدا نقاشی بچتون هرچی باشه از کار شما قشنگ تره که نقاشی بچتونو میکشید بعد به جای بچتون جا میزنید و میفرستید برنامه کودک، ببینده هام که همه ببعی!

+ یاد اون کلیپ معروف افتادم که مامانه صدای بچگونه دراورده بود و به جای بچش قران میخوند و برای معلم قران بچش فرستاده بود:دی

 

+ زاویه ی دیدم هم اکنون...

+ وقتی پسر به مادر میره و عین مامانش دهن باز میخوابه:)

+ خدایا خودت قسمت همه ی ارزومندان بفرما فرزندی سالم و صالح.

+ مادر به فدای اون دندونای بالاییت که تازه درومده🤱

یادم هست همین تیرماهی که گذشت آنقدر هوا بس ناجوانمردانه گرم بود و انقدر برق ها را هم قطع میکردند و از گرما خفه میشدیم که آمدم نوشتم دلم برای تمام روزهای سردی که از سرما میلرزیدم تنگ است؛ اما خب بزرگ بزرگ هایشان هم که حرفشان را پس میگیرند دیگر من که عددی نیستم، فلذا در همین راستا اعلام میکنم من یک عدد سرمایی مدرسه موش ها هستم که هم اکنون دارم قندیل میبندم و از خدای منان خواستارم زودتر بهار را برساند. 

 

استنبولی در خانه ما مانند آبگوشت هر صدسال نوری پخته میشود، و در واقع در طول حیات زندگی مشترکمان شاید یکی دوبار پخته باشمشان. همین استنبولی را گمانم کلا سه بار پخته ام؛ یکبار در دوران عقد وقتی کمتر از یک ماه به عروسی مان مانده بود و هرروز صبح سوار مترو میشدم و به همین خانه مان میامدم تا در کنار همسرم که داشت کارهای بازسازی خانه را انجام میداد باشم و کمک اش کنم و آنروز بعد از آبپاچی روی دیوار ها و کندن کلیییی بلکا از در و دیوار و زخم شدن دستانم و همسرمم بعد از کلی نجاری و دریل کاری نشسته بودیم کف زمین سرد خانه ی پر از امیدمان و استنبولی ای که روی گاز پیکنیکی پخته بودم را خورده بودیم با دبه ی شوری که مامان داده بود و هی دست میکردم در دبه شور و گل کلم و هویج درمیاوردم. بار دوم اش همین پارسال بود وقتی باردار بودم و از خانه کسی برمیگشتیم که دستپختش اصلا خوب نیست و یکسری اصول اولیه آشپزی را رعایت نمیکند و علیرغم اینکه فرد بسیار خوبی ست اما در آشپزی اولویت برایش مهمان نیست! مثلا داخل گوشت چرخ کرده ای که بدون ادویه و پیازداغ واقعا بوی گوشت را و مزه اش را نمیشود تحمل کرد علی الخصوص در ایام بارداری، پیاز نریخته بود چرا که فرزندانش پیاز در غذا دوست نداشتند و منِ بارداری که ۵ ماه اول بارداری ام هیچی نمیخوردم حالا یک ماهیتابه گوشت چرخ کرده و سیب زمینی جلویم بود که بو و مزه ی گوشتِ بدون ادویه و پیاز که در شرایط عادی هم اینگونه و اینمدل دوست ندارم، در آن شرایط دیگر داشت حالم را بهم میزد و جز یکی دوقاشق برنج هیچی نتوانسته بودم بخورم و به جایش تمام مسیر خانه را به یک استنبولی مشتی فکر کرده بودم که بیایم و با سالاد شیرازی دلی از عزا دربیاورم که به محض رسیدن در خانه هنوز لباس درنیاورده استنبولی را گذاشته بودم و وقت خوردن اش کیف دنیا را برده بودم.و بار سوم همین امروز است که دلیل خاصی وجود ندارد برای پختن اش. حتی هوس هم نکرده ام. فقط بعد از کلی فکر کردن که چه بپزم استنبولی به یادم آمد. که البته رب هم یادم رفت بریزم و بعد از دم کردن متوجه شدم!

 اینکه استنبولی در خانه ما مانند ابگوشت یا مثلا خوراک لوبیا خیلی پخته نمیشود به این دلیل نیست که دوست نداریم، بلکه به این دلیل است که اصولا جزو گزینه هایی نیست که معمولا به یادم بیاید. اما خب گمان میکنم استنبولی اصلا باید مختص همین روزهای سرد باشد، همین روزهایی که درخت ها عریان شده اند، همه چیز در سکوت و سرما فرو رفته است و زیر سقف خانه ها هرکس به دنبال راهی ست برای گرما بخشیدن و دلخوشی پیدا کردن؛ گاهی دلخوشی میشود همان دبه ی شور مادر تا به بهانه اش استنبولی بار بگذاری و اهالی خانواده ی کوچک ات را دور سفره جمع کنی و سرما را به در کنید.

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل، دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ، شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمی‌هایی که نشمرده‌ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر برده‌ایم

 

+ قیصر امین پور عزیز

علیرغم اینکه مو لا درز حافظه م نمیره ولی همسرم یه وقتایی از اون روزای آشناییمون یه خاطراتی از من میگه که من اصلا یادم نمیاد یا بهتره بگم از یاد برده بودمشون. نمیدونم شاید چون خاطرات مربوط به خودمه از یاد بردم، و بعضیاش رو که تعریف میکنه اصلا باورم نمیشه در اون مقطع زمانی انجام دادمش!...مثلا قبلا هم براتون گفتم که خب من با کفش بدون واکس بیرون نمیرم و معمولا یدونه از این واکس های آماده همیشه توو کیفمه، البته الان مدت هاست همراهم نیست ولی خب دورانی که دانشگاه میرفتم و سرکار همیشه توو کیفم واکس بود. مثلا اینوسط از یاد برده بودم که در اولین روز و اولین دیدار با همسرم توو ماشینش قشنگ دولا شده بودم سمت کفشام و کفشامو واکس زده بودم:| اصلا نمیتونم باور کنم بالاخره با اون استرسایی که آدم برای دیدار اول داره با اونهمه رودربایستی که حتی کلام هم آدم درست نمیتونه منعقد کنه من چجوری انقدر ریلکس کفشمو واکس زدم؟:|... یبار وقتی داشتم کفشامو واکس میزدم با خنده گفت عه یادش بخیر از همون روز اول که توو ماشینم کفشاتو واکس زدی فهمیدم چقدر تمیز و مرتبی. حالا من دقیقا دو نقطه و یه خط صاف بودم که مگه کفشامو توو ماشینت واکس زدم؟:|... حالا دیشبم همسرم با یه مشما بستنی زمستونی اومد خونه؛ خب یسری خوراکی ها هست که به طور واضح تری میدونه من دوست دارم یا حالا چون زیاد جلوش خوردم و خریدم یا به زبون گفتم، ولی یسری خوراکی هام هست مثل بستنی زمستونی که عاشقشم ولی چون همه فصول سال نیست و میره مغازه خرید کنه جلوی چشمش نیست و خیلی به چشمش نمیخوره و منم خیلی به شکل واضح دربارش نگفتم فکر نمیکردم خیلی توو یادش مونده باشه که من عاشق بستنی زمستونی ام. حالا دیشب که با یه مشما بستنی زمستونی اومد و از قضا حالمم اونقدر بد بود که گفتم کرونا رو گرفتم! همونجوری که داشت یکی از بستنی زمستونی ها رو باز میکرد تا بده بهم بخورم تا به تعبیر خودش که میگفت قندت افتاده قندم بیاد بالا! یدفعه گفت میدونی امروز یاد چه خاطره ای افتاده بودم؟ یادته اولین بار اومدم خونتون رفتیم توو اتاق باهم حرف بزنیم بعد توو اتاق یه میز خوراکی چیده بودید و ۴ تام بستنی زمستونی بود بعد تو گفتی شما بستنی زمستونی دوست ندارید؟ من خیلی دوست دارم، بعد سه تاشو خوردی؟ یاد اونروز افتادم، امروز برات رفتم بستنی زمستونی خریدم. حالا همسرم داره با خنده اینارو تعریف میکنه که آره میگفتی من بستنی زمستونی خیلی دوست دارم و هی یدونه برمیداشتی میخوردی و میگفتی شما دوست ندارید؟ منم هاج و واج با خنده های همسرم خندم گرفته بود که خدایی سه تاشو خوردم؟ :|...میگم اصلا باورم نمیشه اون روز پر از استرس من انقدر خودم بوده باشم:دی... میگه من عاشق همین خودت بودنت شدم دیگه:)))

نتیجه گیری اخلاقی: دخترا خودتون باشید :|

بریم که داشته باشیم امشب با استوری ها و استاتوس های ملت کنار سفره ی یلدا خفه بشیم!

 

به نظرم هیچ خوردنی ای در دنیا نمیتواند با این بزرگوار برابری کند. نان و بادمجان سرخ کرده( سرخ شده) داغ هستند. البته اگر سبزی خوردن هم بود دیگر نور علی نور ولی خب بدون سبزی هم چیزی از ارزش هایش کم نمیکند و هنوز هم شاه نشین است!

اون کیه که با اینکه به تولد یکسالگی پسرش حالا مونده اما اونقدر ذوقش رو داره که از الان افتاده به یانگوم بازی و امروز کلی بادمجون کباب کرده برای یکی از غذاهایی که تصمیم داره بپزه؟!...

اگر بخواهم یک گوشه از زندگی روزمره ی مامان و باباهایی که فرزند دارند را شرح بدهم باید بگویم ما امروز مامان و بابایی بودیم که قرار بود برای یکی دوساعت برویم چندتا وسیله ببریم جایی و برگردیم و منی که همیشه و همیشه حتی اگر برویم سوپری محل وسیله های ضروری پسرکم را برمیدارم مثل شیشه شیر و پوشک و یک دست لباس و ... امروز برای اولین بار در طول حیات مادری ام هیچ لباس اضافه ای نبردم، درواقع همه چیز برداشتم جز لباس اضافه'؛ و با خودم گفتم بر فرض هم که لباس پسرکم کثیف شود دوتا پوشیده است دیگر، زیری را در میاورم( یک بادی یا همان لباس سرهمی پوشانده بودم از زیر و شلوار کاموایی و کاپشن هم از رو)...اما از انجایی که همیشه در این شرایط همان اتفاقی میفتد که نباید، امروز هم پسرکِ بنده بگونه ای دستشویی شماره ۲ کرده بود که تمااام لباس هایش کثیف شده بود، و شدت پس دادن انقدر بود که تمام لباس های من هم نجس شده بود؛ اما ماجرا فقط به اینجا ختم نمیشد، بلکه داستان تازه بعد از این بود که رسیده بودیم به مکان مورد نظر و تصمیم داشتیم پسرک را در روشویی آشپزخانه که پهن تر بود بشوریم، اما از شانس پسرک تازه از خواب بیدار شده بود و ترسیده بود، لباس هایش را هم دراورده بودیم و او تا زیر گردن اش و از پشت و جلو دستشویی شماره ۲ ای شده بود و میلرزید و گریه میکرد و از ان طرف هم آب هم یخ، فضا هم یخ، باباش کتری برقی را به برق زده بود و یک پارچ گیر آورده بود و داشت تند تند آب سرد و داغ را با هم قاطی میکرد و من هم پسرک را در سینک نگه داشته بودم و برای لرزش و ترسش "بمیرم مامان برات" گویان منتظر بابا بودم که اب گرم را بیاورد. با همان پارچ  پسرک را شستیم که خب چه شستنی! تمام سینک، تمام زمین به کثافتی تبدیل شده بود که نگویید و نپرسید، اب ریخته بود زمین و کف کفش ها همه جا را گل کرده بود؛ حالا از آن طرف هم پسرکم شلوار و بلیز نداشت بپوشد و بیرون هم برف گرفته بود و داخل هم اسپیلت هوا را گرم نمیکرد. پسرک را لای حوله اش و پتوی خواب اش پیچیده بودیم و باباش هم کاپشن اش را داده بود تا دور پسرک بپیچانم و من پتو پیچان پسرک را در آغوش گرفته بودم تا گرم شود و باباش زمین را چندین مرتبه طی زده بود؛ دست آخر بعد از اتمام کارمان پسرکِ بدون شلوار را با همان حالت پتو پیچ و کاپشنِ بابا پیچ! سوار ماشین کرده بودیم و تا آخر بخاری ماشین را روشن کرده بودیم و خودمان را بالاخره به خانه رسانده بودیم که به محض رسیدن تند تند تن پسرک لباس کرده بودم و لباس های خودم را هم ماشین انداخته بودم و در آخر با روشن کردن زیر کتری دوباره به زندگی عادی بازگشته بودیم.