بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

هر صبح که چشمانت را بر این زندگی باز میکنی نمیدانی چند ساعت و ثانیه و سال دیگر فرصت داری، نمیدانی امروز شاید دوباره به خانه برنگشتی، شاید عزیزانت برنگشتند و حتی نمیدانی زندگی چه اتفاقاتی برایت در آستین دارد. من خودم را به یاد می آورم وقتی یک روز از دکتر برمیگشتیم و در ماشینمان گریه میکردم و همسرم میگفت حالا که چیزی نشده و میگفتم مگر از این بدتر هم میشود؟ و فردای همان روز بدترش سرمان آمد و دیدم همیشه یک بدتری هم وجود دارد. گاهی یک ثانیه کافی ست تا تمام زندگی ات کن فیکون شود. تو نمیدانی صبحی که داری به شب میرسانی قرار است چگونه تمام شود. همیشه آدمی گمان میکند هر صبح مثل همیشه آغاز میشود و هر شب مثل همیشه به پایان میرسد اما همیشه همه چیز مثل همیشه تمام نخواهد شد...یکساعت پیش وقتی همسرم به خانه آمد و برایم تعریف کرد که وقتی امروز در خیابان راه میرفته و از رو به رویش دختری میامده و یهو یک پسر جوانی دست میبرد در دستبند او تا بدزدد و همسرم به شانه ی دزد میزند و به دختره میگوید بدو فرار کن و یهو دزده برای همسرم قمه میکشد و در نهایت او کیفش را سپر میکند و با کیف هول میدهد و دست آخر دزده فرار میکند تمام مدت داشتم خدا را شکر میکردم که اتفاقی برایش نیفتاد و البته گریه و به این فکر میکردم که کاش میتوانستم به تمام آدم های روی این کره ی خاکی بگویم اگر کسی را در زندگیتان دارید که دوست اش دارید قدرش را بدانید. اگر کسی هست که برای دلتان عزیز است تا وقتی هست و تا وقتی هستید کنارش زندگی کنید و زندگی ببخشید. گاهی خیلی زود دیر میشود. گاهی خیلی زندگی نافرم ورق میخورد. دوست داشتن هایتان را نگذارید برای بعدا، اگر کسی را دوست دارید بهش بگویید، اگر کسی را دوست دارید بهش عشق بورزید، اگر کسی را دوست دارید او را آزار ندهید و نرنجانید، اگر کسی را دوست دارید قدردان حضورش باشید‌ و شاکر از بودن اش...

هیچکس مرا به اندازه ی خودم بلد نیست... هیچکس... مثلا چه کسی میداند من وقتی مهستی گوش میدهم آنهم در تاریکی و سکوت خانه یعنی که مثل تموم عالم حال منم خرابه...

حالم خوب نیست گرچه اینجا خیلی جار نمیزنم حالم را. امشب برای دل مادری مُردم که عکس فرزندش را کنار قبرش بغل کرده بود و میگفت این پسر منه، قربون خوشگلیاش برم... آخ خدایا خودت میدانی این داغ نیست برای مادر که این عین هزاربار زجرکش شدن است...بعد خواند: این گل پر پر شده هدیه به میهن شده...قلبم مچاله است...

 

از من به شما وصیت! هروقت خسته بودید، کمپوت گلابی بودید، بی وقت بودید برندارید به همسرتون زنگ بزنید بپرسید شام چی بپزم؟ چون یهو میبینید برخلاف همیشه یه غذایی رو میگه که از نظر شما اون غذا پختنش هم ردیف با کار توو معدنه! یعنی اگر از من بپرسید میگم که کنتاکی و استیریپس و این مدل غذاها پختنشون از فسنجون و قورمه سبزی هم سخت تره چون وقت گیر و پرکاره. یعنی کلا هرغذایی که در طی چند مرحله نیاز به آماده سازی داشته باشه و بعدش آشپزخانه رو بکنه کثافت خانه! جزو غذاهای سخت محسوب میشه‌. خَلَص و تَمَت!

+ گرچه قبلا گفتم ولی دوباره بگم که طبق تجربیات من اگر میخواین یه کنتاکی با طعم بازاری و رستورانی داشته باشید اون رو با پودر سوخاری درست نکنید بلکه با پودر نون درست کنید! توو طعمش تاثیر بسزایی داره. یا نونای تست و باگت خشک شده رو پودر کنید و بهش ادویه بزنید مثل نمک و فلفل و پاپریکا و پودر سیر و زردچوبه و کمی پفک پودر شده. یا هم از نون باگت فروشی ها برید بخرید و بگید پودر نون میخواین که خیلی هم به نسبت پودرسوخاری ارزون تره.

+ اینم گرچه گفتم ولی دوباره بگم که اگر خواستید سیب زمینیتون مزه ی رستورانی هارو داشته باشه آب و زردچوبه و نمک رو بذارید بجوشه بعد سیب زمینی های خلال شده رو برای ده دقیقه بریزید توو آب جوش بعدش آبکش کنید و سرخ کنید با حرارت تقریبا بالا‌.

بیربط نوشت: تاریخ یه روزی تمام دروغ هاتون رو برای همه رو میکنه...ظلم پابرجا نمیمونه!

 

یادمه چندسال پیش که با همسرم داشتم آشنا میشدم یه کاپ کیکی بلد بودم که از قضا در همون روزهای اول آشنایی هم براش پختم و هنرهامو کردم توو چش و چالشو کدبانوگری هامو از همون خشت اول به رخ جهانیان کشوندم!...حتی برای اینکه بعدها در منزل خودم درست کنم رفتم قالب سیلیکونی کاپ کیک خریدم‌ اما نمیدونم چرا یادم رفت و هیچوقت درستش نکردم و کلا حتی دستورشم از یادم رفته بود. بین ترک ها یه ضرب المثلی هست که میگن آش تا دم در باهات دوسته! یعنی زود گرسنه میشی. خلاصه از اونجایی که امروز آش خورده بودم و گشنه بودم و دلم کیک میخواست اما ابدا حوصله ی ریخت و پاش کیک رو نداشتم یهو یاد اون کاپ کیکی افتادم که بینهااااایت راحت بود. سرچ کردم دوباره پیداش کردم اما اینبار یسری چیزاش نیاز به تغییر داشت حالا میگم چرا و چگونه‌.

اول اینکه بگم این کاپ کیک هلو بپر توو گلوئه و کل پختش یک دقیقه ست و اصلا اسمش کاپ کیک یک دقیقه ای هست و داخل ماکروفرم درست میشه و اگر ماکروفر داشته باشید دیگه کلا راحت میشید و هروقت هوس کیک کنید میپرید یه دقیقه ای درست میکنید.  موادی که میگم حدودا ۵ تا کاپ کیک بهتون میده. برای همون بیشتر خواستید بیشتر کنید مواد رو. سه قاشق آرد+ دو قاشق شکر+ یک عدد تخم مرغ+ نوک ق چ وانیل+ نصف ق چ بکینگ پودر+ سه قاشق شیر+ یک قاشق روغن رو مخلوط میکنید و همین. البته اگر پودر کاکائو هم دوست داشتید یک قاشق بزنید. یا اگر طعم های دیگه دوست داشتید مثل قهوه یا هل یا زعفران. من پودر کاکائو نداشتم برای همون رنده ی پوست پرتقال ریختم. ولی حتما شمام یه طعم دهنده از چیزایی که گفتم بزنید چون طعم خودش خیلی ساده ست!... حالا توو فنجونی که چرب کردید با روغن تا دو سومش مواد بریزید و بذارید دقیقا وسط سینی ماکروفر. حتما وسطِ وسط. چون اگر وسط نباشه کج پف میکنه. بعد دقیقا یک دقیقه تایم میدیم و درمیاریم.

در حین سادگی من امروز متوجه چندتا نکته ی بسیار مهم شدم. اول اینکه من با فنجون درست نکردم و قالب سیلیکونی داشتم برای همون شاید فنجون همون یک دقیقه براش مناسبه چون منم قبلا مجرد بودم و منزل والدین، درست که میکردم با فنجون بود و دقیقا یک دقیقه مناسبش بود. اما امروز که با قالب مخصوص درست کردم متوجه شدم با یک دقیقه خیلی سفت میشه پس اول ۵۰ ثانیه بهش زمان دادم که باز سفت میشد تووش! که کردم ۴۰ ثانیه که دیدم برای من ۴۰ ثانیه ای میپزه. پس شمام اول یدونه رو امتحان کنید اگر دیدید سفت میشه داخلش، ده ثانیه کم کنید از زمانش. چون امروز متوجه شدم علاوه بر قالب، ماکروفر ها هم با هم فرق دارن پس این ده ثانیه توو هر ماکروفری متفاوته. راستی گمونم این کاپ کیک رو داخل فرم بتونید درست کنید با همین حالت که یک دقیقه وسط سینی بذارید که من انجامش ندادم و فقط با ماکروفر درست کردم.

نکته بعدی اینه که باید تک تک بذارید داخل ماکروفر و حتما هم نقطه ی وسط.

حتما حتما قالبتون رو چرب کنید. بدون چرب کردنم درمیاد ولی با چرب کردن هم پف تمیزتری میکنه همم موقع دراوردن شکلش رو حفظ میکنه.

مواد تا سر قالب ریخته نشه، فقط دو سوم قالب رو پر کنید تا جا برای پف باقی بمونه‌.

نکته آخرم همون که یه طعمی مثل کاکائو یا غیره بهش اضافه کنید.

من روش شکلات آب شده ریختم.

دیگه همین دیگه. بپزید و به روح پرفتوحم درود بفرستید و بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید!

 

اونی که ۷ و نیم صبح شال و کلاه کرده رفته سبزی آش خریده اومده توو هوای برفی تا آش رشته درست کنه با عشق کیه؟ حالا درسته آش رو خوردیم رفت به عکس نرسید ولی شما فکر کنید توو عکس به جای حلیم آشه. 

 

حقمان نبود در اینهمه دود و دم و آلودگی و ترافیک و زندگی سخت  لااقل در هر خانه ای که ساخته میشد یک تراس هم بود؟... شب های بارانی پاییز آخر با لیوان چایمان کجا برویم دلمان وا شود؟ مثلا یک تراس رو به اتوبان داشتیم، روی صندلی چوبیه گوشه ی تراس با پتو مینشستیم و از بلندی عبور ماشین ها را نگاه میکردیم و رادیو چهرازی هم برایمان جمشید و پاییز را میخواند:

"پاییز که می‌شه ما بی‌اختیار می‌ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه‌هو می‌آد، توو یه‌روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می‌شی می‌بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌کند. ما هم مثل عوام‌الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره. شباش صدای بوف می‌آد. به جمشید می‌گیم: سر معرکه مهمون نمی‌خوای دل‌مون گرفته؟ می‌گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رُ ، نگا نارنجیا رُ ، به‌زبانِ حال با انسان سخن می‌گه. خرمالو رُ ببین. می‌گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌جوری بگذرونیم امسالُ ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش می‌آد. راه می‌ره می‌گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. می‌گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. می‌گه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه درمی‌آره، پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت، آدم حظ می‌کنه. می‌گم: اولا چش‌تُ درمی‌آرما، دوما این‌که نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همه‌ش لخت؟ یه چای می‌ریزه می‌ذاره جلومون، می‌گه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه. نصف روز غروبه. می‌گم: آقا ما دو سّاعت شب بسّ‌مونه، زیادم هست. می‌خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی می‌ذاریم اون گوشه تاریک‌روشن می‌شینیم ستاره می‌شمریم تا سحر چه زاید باز. می‌گه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌کنن حال‌شون جا می‌آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمی‌گرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله این‌جاس، همه‌ی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. می‌گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می‌گفتم پادشاه فصل‌ها یعنی چی. می‌گم: جمشید یادته هف‌هش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌ رُ می‌گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌خوره، می‌گه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می‌شست، سرشُ می‌کرد تووحقوق‌بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می‌گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌زد، هی فقط یواش می‌گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی‌حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا می‌شه می‌ره کنار پنجره، فک می‌کنه ما حالی‌مون نیست. هرسال همینه کارش. می‌گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون می‌داد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو می‌گفت: لبت کجاست که خاک چشم به‌راه است. یه‌بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌خونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم به‌دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه‌رو. عین هر سال. می‌شینم کناردستش، پای دیوار، می‌گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ . دوتا پر نارنجی می‌ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌کنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبه‌هه می‌گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می‌گم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. می‌گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد… نشسته، تکیه به‌دیوار، می‌گم: اگه نیای تنها می‌رمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید می‌گه: یه چای دیگه بریزم؟ می‌گم: چای نمی‌خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ می‌کنم. از پنجره اتاق می‌بینم‌اش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم می‌زنه، می‌خنده، می‌خونه: پادشاه فصل‌ها پاییز…"

پاییز داره تموم میشه اما انگار تازه اومده...

واقعیت اینه که نشستم الان روی مبل خونمون و از همه جای خونمون بوی وایتکس و رایت و خلاصه عید نوروز میاد!... و این لحظه از زندگی برای یک بانوی متاهل از زیباترین و ملکوتی ترین لحظات زندگیه و حاضر نیستم با هیچی این لحظه رو عوض کنم:/... و اومدم بگم فکر نکنید من توو پست پایین همینجور باقی میمونم، خیر، من طاقت گند و کثافت برداشتن منزل رو ندارم فلذا از صبح که چشم باز کردم دارم میشورم و میسابم و کوکب خانم زن باسلیقه بازی درمیارم و الان تازه نشستم وسط خونه ی دسته گل شده و دارم قهوه میخورم و در آخیش ترین حالت ممکنم.

 کدبانو و تمیز و باسلیقه و آشپز پنجه طلا و خلاصه همه چی تموم! کی بودم من؟:|

نشستم روی مبل خونمون و آدامس بادکنکی باد میکنم و میترکونم. صورتی هم هست. از این بالا که من دارم به خونمون نگاه میکنم لباسای همسرم روی چشمی در آویزونه و چندساله که دارم میگم اونجا آویزون نکن و چندساله که میگه باشه خوشگلم و اما از اون باشه خوشگلاییه که فقط توو حرفه و وقعی نهاده نمیشه بهش!... کف زمین پُر اسباب بازیه، حتی دبه ی خالی شورم وسطه، تا برس موی من و چسب پهن و آشغالِ چوب شور و دستگیره های آشپزخونه و هرچی که بشه توو بازار شام حتی پیداش نکرد و توسط پسرم آورده شده وسط. پسرمم یه وَر خونه خوابه و من توو این لحظه به باد کردن های آدامسم اضافه کردم و احساس میکنم دارم مهارت خوبی در باد کردن تند تند آدامس پیدا میکنم. حتی الان که دارم فرش جلوی درمون رو نگاه میکنم میبینم اونم مچاله شده و یکی باید صافش کنه. راستش الان آدامسم رو دارم با دستم میکشم و همچنان همین بالا نشستم. یه خروارم ظرف توو آشپزخونمونه و فکر کنم قشنگ شستنشون دو ساعتی زمان ببره. درسته حالا از این بالا اتاق خوابمون معلوم نیست اما اوضاعشو میدونم. یه عالمه لباس رو تخته و بند رخت و یکی باید اونارم جمع کنه اما واقعیت اون یکی امروز من نیستم. یعنی از اون روزاییه که دلم نمیخواد هیچ کاری کنم... هیییچ کاری... متوجهید؟... فقط دعا میکنم هیچکی گذری و غیر گذری و بر حسب اتفاق سمت خونه ی ما امروز نیاد چون بتی که از من در اذهان عمومی ساخته شده شکسته میشه!... من هنوز همین بالام و دلتون نخواد دستمو کردم توو آدامسم و اینبار اینجوری دارم میترکونمش!