بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

میشد که دونه دونه نرید تلگرام و اینور اونور کانال بزنید. میشد که همچنان دور هم بمونیم و بنویسیم و همو بخونیم. میشد تا سالهای سال ماها دنیای خاص خودمون رو داشتیم و کنار هم زندگی میکردیم. ولی خب تک به تک رفتید و نمیدونم و نمیفهمم چرا. چون رفتید یه جای دیگه ولی با همین خواننده ها...برای همین میگم نمیفهمم چرا... میشد ماها برای سالهای سال همو داشتیم... دوستانی ندیده اما نزدیک ترین ها... میشد تا آخر عمر کنار تنهایی های هم بمونیم و یه خونه داشته باشیم توی وبلاگی که همیشه نویسنده هاش با بقیه جاها فرق داشتن. ولی خب اکثرتون نخواستید و رفتید...اونقدر دیگه کسی نیست و انگیزه ای برای نوشتن ندارم از شدت بی کسی و حس غربت اینجا که حتی دست و دلم نمیره عکس هدرم رو که از دسترس خارج شده دوباره آپلود کنم بذارم. منِ الان، آدم از اول شروع کردن نیست. شاید اگر چندسال پیش بود میامدم کنارتون توو کانال ها تا دنیارو راحت تر تحمل کنم ولی الان کشش از اول شروع کردن یه جای دیگه رو ندارم‌. و اونقدر کسی نیست که بخونه با هر پستی که بخوام بنویسم با خودم میگم دیوونه برای کی داری مینویسی؟

واقعا نمیدونم این آخرین نوشته ی منه یا نه..‌ ولی خواستم اگر آخریش بود اینم نوشته باشم که امروز سر سفره شام وقتی پدرم داشت با تن صدای بلند همیشگیش باهام شوخی میکرد که نونارو بذار لای سوسیس! یدفعه پسر دو سال و ده ماهم که فکر کرد پدرم داره مثلا دعوا میکنه با چنگال دستش رفت جلوی پدرم وایستاد و گفت: با مامان من دعوا نکن!... به معنای واقعی کلمه مُردم از عشق... مادر بودن خیلی قشنگه...

مردمان بی فرهنگ و بیشعوری هستیم و حتی بعضا بی رحم. دوست دارید قبول کنید دوست ندارید قبول نکنید ولی ما مردمان بی فرهنگ و بیشعوری هستیم و حتی بعضا بی رحم. از ساده ترین چیزها بگیرید تا الی آخر... یک نمونه ی ساده اش را امروز با چشمان خودم هزاران بار شاهد بودم. هزار بار از داخل بلندگو اعلام کردند که به حیوانات باغ وحش غذا ندهید، اما باز غذا میدادند. نکه بچه ها، نه، بلکه بزرگترها... مثلا پدر خانواده الگوی اول خانواده که روز جمعه ای دست زن و بچه را گرفته آورده باغ وحش اما درواقع دارد میریند با این الگو بودن اش. مسئول مربوطه سوت زنان خودش را به یکی از این پدران الگو! رساند و گفت آقا مگر هی نمیگویم غذا نده؟ چرا باز هی نان میدهی؟ بابا حیوان تلف میشود، این نان نمیخورد غذایش فقط گوشت است. از آنور پدرانی را میدیدم که خودشان را از طناب ها و فنس هایی که کشیده بودند تا کسی نزدیک نشود رد میکردند که مثلا بچه آهو را از نزدیک به پسرشان نشان بدهند. و از آن طرف بچه هایشان دنبالشان از طناب خودشان را رد میکردند و مادر خانواده هم فقط داد میزد که مثلا آرش بچه را کمک کن بیاید پیش تو!...

ما نه تنها بی فرهنگ و بیشعوریم در برخورد با محیط و حیوانات، حتی جالب اینحاست که به هم نوع خودمان هم رحم نمیکنیم. دختر و پسری را میدیدم که دختر اندکی معلولیت داشت و با پسر سالمی ازدواج کرده بود. از روزمره هایش مینوشت و فیلم و عکس میگذاشت. یک جا او و همسر سالم اش داشتند میرقصیدند، فقط باید کامنت ها را میدیدید تا بفهمید چگونه دلم خون شد از این حجم بی فرهنگی و بیشعوری. انگار که همه عقده های زندگی شخصی شان را دلشان میخواست سر دختر معلولی خالی کنند که یک پسر سالم او را گرفته. عقده های ازدواج نکردن های خودشان، عقده های ازدواج های ناموفق خودشان، عقده های زندگی های به فنا رفته ی خودشان، و یا حتی عقده های عاشق نبودن همسران خودشان... تماما عقده و عقده‌.‌.. تا به تیپ و ظاهر او رحم نکرده بودند و ایراد به مو و لباس و هرچه فکر کنید گرفته بودند. و کامنت های بی رحمی که مانند شلاق به صورت میخورد، همه ردیف شده بود: حسم میگه پسره داره خیانت میکنه/ خدایا شانس اینو چرا به من ندادی/ نمیدونم چرا حالم ازت بهم میخوره/ منم فکر میکنم شما دوتا اصلا به هم نمیاین/ آره معلومه شوهرت خیلی دوستت داره، نگاهش به همه دختراست/ تو که بلاگری چرا نمیری دندوناتو درست کنی بعد عکس خنده بذاری؟ دندونات همه زرده و...

 

حق آدمی که از ساعت ۱۱ و نیم صبح رفته است در آشپزخانه و کابینت ها را جا به جا کرده و ساعت پنج دقیقه به ۷ عصر آمده بیرون و کمرش دارد به دو قسمت مساوی تقسیم میشود این نیست که در تاریکی خانه که همه خوابند، برای خودش سوسیس سیب زمینی درست کند و بزند بر بدن؟! هست:|

نشسته بود وسط اسباب بازی هایش و حوصله اش سر رفته بود و هی میگفت مامان بیا پایین... من روی کاناپه نشسته بودم...بینهایت خسته بودم و برای اینکه نخواهد همبازی اش شوم گفتم نمیتوانم زمین سفت است من روی مبل نشسته ام... دستانش را باز کرد گفت: مامان بیا بغل من بیشین...

مادر:(

آخرین باری که عینک دودی خریدم گمانم بیست و دو سه ساله بودم... مدل گربه ای برداشتم... گوشه های چشم اش کمی متمایل به سمت بالا بود...یادم هست تمام عینک های مغازه را بالا پایین کردم با رفیقم و اکثرشان را زدم تا بالاخره رضایت دادم آن عینک گربه ای را بخرم...حالا در فرا سی سالگی میخواستم بروم عینک جدید بخرم و داشتم قبل از رفتن با خودم مرور میکردم همان اول بگویم ساده ترین عینک را فروشنده بیاورد و نه او معطل شود نه من... نمیدانم چرا هرچه بزرگ تر میشوی انگار زیبایی را در سادگی میبینی...

فی الواقع یک ناسالم خورم✋ و همسرم را هم به خلاف کشانده ام:/... البته او خودش باسابقه است ولیکن با من میگردد بدتر شده است. در همین راستا ما نه تنها سوسیس کالباس میخوریم بلکه همان طور که سوسیس کالباس را خریده ایم و نشستیم در ماشین، تا برسیم به خانه ورقه ها را لول میکنم و میخورم و در دهان وی هم پشت فرمان میگذارم و نصف اش بدین منوال میرود. در همین لوکیشن بودیم و داشتیم کالباس ها را میخوردیم که یک چیزی برایم تعریف کرد. گفت اوایل جوانی داشتم با موتور مسیری را میرفتم، آقایی خواست سوارش کنم، نشست ترکم و رفتم سمت قیطریه... سرراه یک پروتئین فروشی خیلی لوکسی بود گفت اینجا یه کم صبر کنم، رفت داخل و برگشت دیدم دوتا دلستر خریده است با یک مشما کالباس درجه یک... در دلم گفتم ایول دمش گرم، اما آمد نشست ترکم، دانه دانه کالباس ها را در می آورد لول میکرد میخورد و یک تعارف نمیزد...فکر کن ترک موتور در دهان هم بودیم آنهم با بوی چیزی مثل کالباس...

چقدر بعضی آدم ها غم انگیزانه بی مرام اند..‌.

 

# از سری غذاهایی که مراحل پخت و پزش را دوست ندارم و به نظرم یکی از پر کار ترین غذاهاست و دانه دانه باید چیزهای مختلف اش را آماده کنی‌ و هر صدسال نوری آنهم بنا به درخواست میپزم.

# از سری غذاهایی که خودش را هم خیلی دوست ندارم مگر خیلی پر ملات باشد:/

# از سری غذاهایی که بعد از پختن اش تا اندکی بعد " آفرین کدبانو" " آفرین هنرمند" " باریکلا" " دستپختت از همه بهتر است" از جای جای خانه میشنوم چرا که همسری دارم که از غذاهای مورد علاقه اش همین ایشان است.

نکته هم بگویم و شما را به خدای منان بسپارم:

۱- اگر معمولا عدس پلوهایتان شفته میشود در انتخاب عدس دقت بیشتری کنید. عدستان اگر خوب باشد مثل برند فامیلا، و نیم پز هم شود در حد یکربع پخت، برنج را شفته نمیکند و در اصطلاح دون در می آید‌. پس اگر هرکاری کردید باز شفته شد و برنج نرم شد عدستان را عوض کنید. اندازه هم که عدس نصف برنج دقیقا.

۲- اگر میخواهید از جای جای خانه تعریف و تمجید بشنوید و عدس پلویتان مزه ی بهشت بدهد و در یاد و خاطره ها بماند ترکیبی از این ادویه ها را داخل مواد گوشتی بریزید: گل محمدی، زعفران، دارچین، زردچوبه، نمک، هل.

از تایمی که دندان در آورد تا حدود همین ۴،۵ ماه پیش، اعضا و جوارحمان از گازهایش در امان نبود... مخصوصا منِ مادر که همه جایم کبود بود...البته خیلی ها از دور و بری ها هم در امان نماندند... اما خدا را شکر که از سرش افتاد و برای بیان خواسته هایش مثل مواقع گشنگی و دستشویی کردن در پوشک و خواستار شسته شدن و خواب الودگی که به گاز متوسل میشد را کنار گذاشت و آن روزهای زیبا! تمام شد... انقدر که دیگر از آن روزها خیلی چیزی یادم نمی آید...اما یادم هست وقتی میخواستم مسواک بند انگشتی را هم داخل دهانش کنم انگشتم را با ترس و لرز وارد دهانش میکردم چون آن هم در امان نمیماند. دیروز نارگیل خورده بود و پوسته ی سفت نارگیل لای دندانش مانده بود و بلد نبود کاری کند. آمد سراغ ناجیِ این دنیایی اش، مادر... خواستم دستم را ببرم داخل دهانش که ترسیدم و ناخودآگاه گفتم گاز نگیریا... دستم که رفت داخل دهانش دیدم دستم را بوس کرد... فکر کردم یک واکنش لحظه ای بود یا من اشتباه فهمیدم اما حالا هم که چیزی در دهانش گیر کرده بود و نمیدانست چگونه از دندانش نجات بدهد و خواستم مسواک بیاورم که نگذاشت و باز میخواستم دستم را داخل دهانش کنم و ناخودآگاه گفتم گاز نگیریا، دیدم دوباره دستم را بوس کرد:(

وقتی میرید جلوی در خونه ی کسی و شوهر طرفو میکشید پایین و باهاش کار دارید، حتی شما آقای عزیز که الان اومدی جلوی در خونه ی ما و شوهر طرف رو کشیدی پایین و اومدی مدارکت رو بگیری، در نظر داشته باشید اون بالا یکی منتظرشه، با سفره ی صبحونه ی پهن شده که دیگه چایی ها یخ کرد، نونا از داغی افتاد، روده ها همو خوردن... جا داره چادر نماز گل گلی بندازم سرم برم پایین بگم شوهرمو ول کن:|

اگر از آن زن هایی هستید که کاری به شوهر ندارند و شام و ناهارشان وقت معین دارد و میخورند و برای شوهر نهایت دوباره داغ میکنند خب بهتان تبریک میگویم:/( من ستاد مبارزه با بنیان خانواده هستم!)... خب بنده از آن زن هایی هستم که می ایستم با شوهرم شام میخورم، هرساعتی که بیاید، همینقدر ننر:|... بله، میگفتم... از آنجایی که من پطروس فداکار گونه صبر میکنم با وی شام میخورم و از آنجایی که زنانی که شوهرانشان شغل آزاد دارند خوب میدانند زندگی شان از چه بی نظمی ای تبعیت میکند:| و یکروز ۶ غروب شام میخورند و یک روز ۱۲ شب... فلذا بنده هم انقدر روزها روده بزرگم دارد کوچکه را میخورد و قبل از آمدن اش شور و هویج و صیفی جات و سبزیجات میخورم که وقتی میرسد دل درد گرفته ام از اینهمه ببعی بودن. باشد که در آن دنیا خداوند اجرم را بدهد و در بهشت برین اش زیر درختی از شکلات های خارجی جای مرا پهن کند و بگوید در همینجا جاودانه بمان. ممنون و با تشکر!