بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

گفته بود شما صفحه ی اول دفترتان چه آرزویی مینویسید؟... داشتم به دفتری فکر میکردم که هیچوقت نداشتم، من هیچوقت دستم به نوشتن در دفتر خاطرات نرفت نمیدانم شاید چون دلم نمیخواست روزی دفترم را کسی گذری بخواند...در فکرهای خودم بودم که دختری نوشته بود آرزویم این است پدرم دیگر لب به مشروب نزند و اهل شود... آرزویش حس غریبی داشت، اشک در چشمانم جمع شد از آرزوی دختری که نمیشناختم اش...چقدر دوست داشتم پدرش را پیدا میکردم میزدم به سینه اش و میگفتم آهای مرد یک بابا برای دخترش یعنی حس نکردن بی کسی...چه کردی قهرمانِ دخترت که بابای خوب داشتن آرزویش باشد؟... آرزوی دخترش را نشانش میدادم و میگفتم بابای این دختره، واقعا بابا باش!

سلام دورها...

چرا همه ی چیزهای خوب

در شما اقامت دارند؟...

آسان تر نگاهم کن

من تا عشق بیشتر نخوانده ام...

در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست

ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟...

 

# اللهم عجل لولیک الفرج

اونی که همیشه غذاشو وقتی میتونه بخوره که دیگه یخ کرده و ماسیده کیه؟... یک مادر...

اون دنیا سر پل صراط یقه اونی که توو اینستا این وقت شب پراشکی رو زد توو شکلات آب شده بعد زد توو شکلاتای خرد شده میگیرم و میگم لعنتی اون شب من شام فرینی خورده بودم و این حق من نبود! 

بیاین من بعد روز مادر، روز پدر، روز پسر، روز دختر رو توو استوری و استاتوسامون تبریک نگیم. شاید یکی مادر نداشت پدر نداشت فرزند نداشت. شاید یکی عاشق پسر بود اما نداشت. شاید یکی در حسرت دختر بود اما نداشت. شاید یکی از نداشتنش اشک ریخت‌...

توصیه من به شما جوانان اینه که وقتی ستاره ی منو میبینید که روشن شده روی اون پست نزنید، بلکه روی آدرس خود وبلاگ بزنید چرا که من معمولا یدونه پست نمیذارم و ممکنه چندتا پست گذاشته باشم اونروز و از نظرتون دور مونده باشه و خدایی نکرده نخونده باشید و اینجوری پست های منو از دست بدید:|

این ماه خردادِ سال ۱۴۰۰ را میتوانم به " چرت و پرت ترین خریدهای ممکن" نام گذاری کنم، به قدری در این ماه چرت و پرت خریدم به معنای واقعی کلمه که اگر جای شوهرم بودم به نشانه اعتراض جوراب هایش را که همیشه قلمبه شده گوشه ی پذیرایی میگذارد دیگر برنمیداشتم تا اخر عمر!

امروز تصمیم گرفتم رژیم را استارت بزنم و نان و برنج را حذف کنم، خب در راستای همین تصمیم بزرگ تا همین یکساعت پیش رژیم را رعایت کردم بعد دیدم دارم از گشنگی جان به جان آفرین تسلیم میشوم فلذا با گفتن تف توو رژیم، دست انداختم ساقه طلایی روی میز را برداشتم و پنج شش تایی خوردم و به این مقوله مهم فکر کردم که آنهایی که هرچه میخورند چاق نمیشوند ایشالا برن جهندم!