امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
هوا یکجوری گرفته و سرد و برهوت است که ناخودآگاه دلت میگیرد؛ حتی باغچه و درخت پشت پنجره ی خانه ی بابا هم بی برگ و عریان شده است. گویی همه چیز در سرما فرو رفته است. دارم فکر میکنم در این هوا تنها چیزی که آدمی را نجات میدهد بودن در کنار کسی یا کسانی ست که دوستشان دارد. از دیشب به واژه ی تنهایی فکر میکنم، به اینکه انسان با تنهایی عجین نیست، تنهایی تا یک وقت هایی، یک جاهایی، یک سنینی قشنگ و دلچسب است اما بعد از آن نه، از یک جایی به بعد، از یک سنی به بعد تو تاب تنهایی را نداری، دلت جمع میخواهد، دلت دور و بر شلوغ میخواهد، دلت مهمانی میخواهد، دلت جشن میخواهد، دلت بودن در میان آدم ها را میخواهد. بعد از متاهلی دغدغه های آدمی زمین تا آسمان با مجردی فرق میکند. در مجردی دلت میخواهد خودت باشی و دنیای خودت، حوصله ی مهمانی رفتن هم گاهی نداری، تنهایی برایت دلچسب تر است. اما بعد از متاهلی یکی از تفریحات زندگی برایت میشود همین دیدن آدم ها....اگر از من میپرسید میگویم برای خودتان در طول سالهای زندگی تان آدم جمع کنید، دوست و فامیل و همسایه و همکار و ... برای خودتان دوتا آدم نگه دارید، همه را کنار نگذارید، یک روزی میرسد در زندگی که دیگر شما تاب و تب جوانی را نداری، کارها و تفریحات جوانی را نداری و تو میمانی و دلخوشی ات آدم های دور و برت. گروه هم سن و سال ات...آدم ها برای زنده ماندن نیاز دارند به با هم بودن...
در این هوای سرد و عریان به درخت پشت پنجره ی خانه بابا نگاه میکنم و فکر میکنم در این هوا تنها چیزی که میتواند آدمی را از دل گرفتگی و دل مردگی نجات دهد بودن در کنار کسانی ست که دوستشان دارد، مثلا من که حالا در خانه ی مامان و بابا هستم و با اینکه فاصله ی خانه هایمان جز به قدر چند منطقه آن طرف تر نیست اما دلم میخواهد برای چندروزی اینجا بمانم کنار مادر، تا مثل همیشه با هم عصرها قهوه بخوریم، دست در دبه ی شورشان کنم، بابا با پسرکم بازی کند، با مادر پسرکم را حمام ببریم، کیک بپزم، بابا بربری که میداند دوست دارم برایم بخرد، مادر برای پسرکم غذایی که میتواند بخورد درست کند، من کنار مادر بنشینم حرف بزنیم، حرف بزنیم و تا ابد کنارش حالم خوب باشد و به قول فرهاد: با اینا زمستونو سر میکنم، با اینا خستگیمو در میکنم...
+ خدا تمام مادرانی که آسمانی شدند را بیامرزد.
میدانید بعضی از آدم ها در زندگی ما هیچ نقش دندان گیری ندارند، شاید آنها را یکبار برای همیشه ببینیم اما شخصیت آدم ها به نظر من چیزی ست که هرگز از یاد آدمی نمیرود. گاهی کسی آنقدر خوب و پخته است که برای تمام عمر او را به یاد خواهی داشت و گاهی کسی آنقدر مزخرف است و شخصیت شکل نگرفته و تکامل نیافته ای دارد که باز هم برای تمام عمر او را از یاد نخواهی برد.
به نظرم هر آدمی باید در موقعیت هایی قرار بگیرد تا خودش را بهتر بشناسد. شاید سالها فکر کند از خصوصیاتی برخوردار است اما وقتی در موقعیتی قرار میگیرد که باید همان خصوصیتی که همیشه گمان میکرده در او نقش بسته را بروز دهد، یکدفعه با خودش مواجه میشود که تبدیل به آدمی متفاوت از تصوراتش شده است. این موقعیت های گوناگونِ زندگی ست که چهره ی واقعی ما را بعد از سالها به خودمان نشان میدهد نه شناختِ ما از خودمان.
دی یا بهمن ماه بود. خوابم نمیبُرد و شب هایی که خوابم نمیبُرد پرده را کمی کنار میزدم و از پشت شیشه ی مه گرفته و سرد، خیابان آرام و بی ماشین را نگاه میکردم و چه کسی میداند برای من دیدن همین صحنه ی ساده چقدر دلنشین است. دنده به دنده که شد و یک آن چشمانش را باز کرد، گفتم با ماشین برویم چرخ بزنیم؟ گفت برویم. سرمای خیلی شدیدی خورده بودم، شاید شدیدترین سرماخوردگی عمرم، یادم هست که چگونه از شدت تب داشتم میسوختم اما آنروزها مثل حالا نبود که جهان وحشتناک شده باشد و از یک سرماخوردگی هم بترسی، آنوقت ها با گمان اینکه یک سرمای ساده خورده ای روزهایمان خراب نمیشد و ترس هیچ چیزی در دلمان شکل نمیگرفت. سوار ماشین شدیم، شجریان میخواند، درست مانند حالا که در سکوت خانه هنزفری گذاشته ام و همایون میخواند: هرچه کوی ات دورتر، دلتنگ تر، مشتاق تر، در طریق عشق بازان مشکل آسان کجا..میخواند و ما در خیابان های آرام و ساکت میرفتیم بی مقصد. آنقدر رفتیم و رفتیم تا کنار ترمینال پارک کردیم، از دکه ی ترمینال دوتا بستنی مگنوم خریدیم و خوردیم و به خانه برگشتیم و تمام مسیر شجریان خواند و خواند و خواند...درست مانند امشب که او دارد میخواند...
+ عکس امیر علی. ق
امروز خیلی گذری یک قسمتی از یک فیلمی را دیدم که حسن فتحی ساخته بود. از این فیلم ها که چندتا داستان مختلف را روایت میکند. در یکی از داستان ها زنی اعضای بدن شوهرش را اهدا کرده بود و حالا میخواست با آمبولانسِ حمل اعضای بدن او همراه باشد. مسئول این کار قبل از آمدن آن زن معترض و شاکی بود که چرا او همراه ما بیاید؟ ما که ماییم دوتا بخیه در روز میبینیم کل شبمان زهر میشود چه برسد به او که اعضای بدن عزیزش را دارند میبرند و من نمیتوانم وسط اتوبان بزنم کنار و برای خانم آب قند درست کنم! اگر او بیاید بهش میگویم که همراه ما نیاید. وقتی آن زن آمد و روی صندلی آمبولانس نشست پسره بعد از گفتن اینکه خیلی کار بزرگی کردید و...به او گفت کاش با ما نیایید، خاطره ی این روز در یادتان میماند بعدا اذیت میشوید و شما نیایید ما هم راحت تر کارمان را انجام میدهیم. همان موقع تلفن پسره زنگ زد، نامزدش پشت خط بود، رفته بود تالار برای عروسی شان رزرو کند و پسره با عصبانیت میگفت مگر فامیلای ما که هستند که چندتا دسر سفارش بدهی؟ نمیخواهد همان یکی سفارش بده، و وقتی نامزدش خواسته بود برایش عکس دسرها را بفرستد باز با همان لحن عصبانی قبلی که سرکارم و ... پاسخ داده بود. وقتی قطع کرد آن زنی که آمده بود اعضای بدن شوهرش را اهدا کند به پسره گفت با زن ات درست حرف بزن. عروسی چیز مهمی ست خب، در یاد زن ها میماند؛ من خودم همه ی خاطرات در یادم مانده است. مثلا فکر میکنی من روز عروسی مان کجا بودم؟ در بیمارستان. چون آقا منوچهر شوهرم زده بود در فَکَّم و دوسه تا از دندان هایم شکست، البته بعدا روکش گذاشتم. نمیدانم آن شب برادرش چه گفت من یک جوابی دادم که آقا منوچهر عصبانی شد و زد. ماشالا دست اش هم سنگین بود. میدانی من با تمام این اعضای بدن، این قلب و چشم و دست هزاران خاطره دارم، بگذار همراهتان بیایم، من با هیچ خاطره ای از امروز اذیت نخواهم شد، آمده ام که شاید بتوانم با رفتن اعضایش بعضی از خاطراتم را فراموش کنم؛ من میخواهم با چشمان خودم ببینم که منوچهر رفته است، حتی تکه تکه ی اعضای بدن اش هم دیگر برنمیگردد!
عنوان: علیرضا جان آذر
دیدید بلاگرا گاهی میرن توو فاز ننوشتن و حذف وبلاگ و سفید کردن صفحه؟ بعد دوباره درست میشن؟!... دارم کم کم میرم توو اون فاز :|
بعد از شکسته شدن یه کاسه ابگوشت خوری سنتی که خیلی بهش عشق میورزیدم و یه شکلات خوری کریستال که یادگاریِ مرحوم دوست مادرم بود توسط کوچک منزلمون، دیگه رسما وارد مرحله ای از بچه داری شدیم که در تمام کابینت ها و کشو ها و جاکفشی رو با بند و نخ و ربان و این چیزا ببندیم! توو این مرحله چقدر دیگه تلفات بدیم الله و اعلم.
تا حالا دقت کردید چرا از بین اینهمه مثلا اجیل و خشکبار فروشی اما فقط چندتا دونه اسم در میکنن و معروف میشن و همیشه کلی آدم جلوی مغازشون صف میکشه؟ یا مثلا رستوران هایی از این دست یا هر شغل و کاسبی دیگه ای که همین الان بهش فکر کنید میاد توو ذهنتون. واقعیت من خیلی بهش فکر میکنم؛ از نظر من اونی که معروف میشه چون کیفیت داره. میدونید به نظر من مردم خیلی توو زمینه خرید و خرج کردن اینروزا عاقل و هوشیار شدن، فضای مجازی و پیج های مختلف کاری و آنلاین شاپ ها امکان مقایسه قیمت و کیفیت رو به مردم داده .حالا اینوسط یسری خریدا هست که الان با وضعیت اقتصادی مردم تقریبا میشه گفت هر قشری قادر به خریدش نیست و یجورایی فقط قشر متوسط رو به بالا میتونن بخرن؛ مثل همون رستوران گردی و خرید چیزایی مثل شیرینی و اجیل و ... . خب میدونید شیرینی کیلویی صد تومن رو قطعا یه قشر ضعیف نمیتونه بخره چون چیزای واجب تری باید توو زندگی بخره. برای همون اون متوسط رو به بالا و پولداری هم که میتونه اون به فرض شیرینی رو بخره، چون پولش رو داره این خرید مازاد بر مایحتاجش رو بخره پس حرف اول رو براش کیفیت میزنه؛ یعنی وقتی شما پولشو داری یه کیلو شیرینی بخری صد تومن پس دیگه برات خیلی فرقی نمیکنه صد و بیست بخری یا خود صد رو. برای همون دنبال کیفیتی و اگر یه جایی باشه که صد و بیست بهت بده اما کیفیتش در حد عالی باشه ترجیح میدی بیشتر بدی اما کیفیت بخوری. برای همون خیلی از رستوران ها، کافی شاپ ها، خشکبار فروشی ها، قنادی ها رو اگر دقت کرده باشید از بقیه جاها گرون تر میدن اما مردم همیشه جلوشون صف کشیدن؛ علتش از نظر من همون کیفیتیه که گفتم. حالا همه اینارو گفتم که بگم دلم میخواد یه شیپور دستم بگیرم برم به تمام کاسب ها و شاغل ها بگم انقدر ننالید که کاسبی نیست، مشتری نیست، وضع بازار کساده؛ به جای نالیدن کیفیتتون رو بالا ببرید، یه تغییری ایجاد کنید توو کارتون؛ نگاه کنید ببینید چرا هم صنف های شما پس هم مشتری دارن هم بازار براشون عالیه؟! چون اونا یه روزی یه جایی فهمیدن باید در ازای پولی که از مردم میگیرن خدمات درست ارائه بدن، محصول درست ارائه بدن وگرنه مشتریشون رو از دست میدن توی بازار به شدت و تنگاتنگ رقابتی.
امروز از صبح یدونه از این پراشکی کوچولو ها که بعضی نون فانتزی ها میزنن و درواقع هیچ مزه ای نداره و فقط روش یه کم شکلات آب شده ریختن و با چس مثقال مواد خودت میتونی یه پاتیلش رو توو خونه درست کنی، خلاصه از همونا! خوردم و معدم به طرز وحشتناکی داره میجوشه و منی که نزدیک دو ماهه طرف هیچ قرص معده ای نرفته بودم و به لطف دکتر طب سنتی خوب شده بودم مجبور شدم بلند بشم برم یه فاموتیدین بخورم. و اونقدر معدم درد گرفته که حتی قادر نیستم حرف بزنم؛ و حالا اینوسط دارم فکر میکنم به اینکه مگه توی پراشکی هاشون این نون فانتزی ها چی میریزن که اینجوری همه معده دردی ها بعد خوردنش معده هاشون داغون تر میشه؟ پس چرا من پراشکی درست میکنم با همون مزه و طعم بیرونی و همه معده دردی های دور و بریمم میخورن و پشت بندش میگن معده درد نگرفتیم؟! یعنی نباید سلامت مشتری براشون مهم باشه؟ یعنی نباید به موادی که به کار میبرن اهمیت بدن؟ یعنی نباید کیفیت براشون حرف اول رو بزنه؟ چرا هرکی توو هر شغلی که هست بهترینِ خودش نیست؟