گریه چیست؟
گریه دوای درد آدم هایی ست که دردهایشان را به کسی نمیتوانند بگویند.
گریه چیست؟
گریه دوای درد آدم هایی ست که دردهایشان را به کسی نمیتوانند بگویند.
شما را به مکالمه خودم و خواهرزاده ی دندان موشی ام دعوت میکنم تا با رسم شکل بفهمید بچه های الان کجا و ماهای بیغول مَشَنگ کجا!
خواهرزاده: خاله دلم میخواد پسرتو( اسم پسرم رو ادا فرمود) بگیرم بخورم قورتش بدم!
بنده: منم خاله!
خواهرزاده: خب خاله بگیر قورتش بده دیگه !
بنده: میخوام ولی دلم نمیاد آخه خاله!
خواهرزاده: خدا بگه قورتش بده قورتش میدی؟
بنده: نه خاله قورتش بدم دیگه کی اینجا باشه بچلونیمش؟
خواهرزاده: حضرت ابراهیم حضرت اسماعیل رو به خاطر اینکه خدا گفته بود برد به قربانگاه تا قربونیش کنه اونوقت خاله تو میگی نه؟!
:|
بلند شده بودم یک پاتیل ظرف نَشُسته و یک خروار میوه و کاهو خیاری که جناب همسر خریداری کرده بود صبح علی الطلوع و گذاشته بود در آشپزخانه و رفته بود را بشورم. در حال کوکب خانم زن با سلیقه بازی بودم که دیدم روی میز ناهارخوری مان یعنی روی سفره اش با خودکار بنفش جناب همسر اعداد و ارقام نوشته است و گویا چیزی را محاسبه میفرموده است! هرچه شستم و سابیدم نرفت. پیام دادم که همسر عزیزم شما روی سفره میزناهارخوری را هنرنمایی کردی؟ این عزیزم از آن عزیزم ها بود که قرار است تبدیل شوی به هند جگرخوار!...داشتم آماده میشدم برای هندجگرخوار شدن که یکدفعه پاسخ داد: با منی؟ نه من ننوشتم!... میگویم پس کار کیست؟ میگوید والا من یادم نمی آید صبحانه چه خوردم... میگویم کار روح کامرانی نباشد حالا؟:|
میگم تو عشقمی پسرم جونمه، اونوقت من و پسرم چیِ توییم؟...میگه تو کله ی منی اون پاچم:|
مادر یعنی نشسته خوابت بردن، یعنی شب تا صبح هوشیار خوابیدن و چشمات رو به فرزندت بودن، یعنی وقتی چشمات از بیخوابی باز نمیشه و تار میبینه اما با کوچک ترین صدایی از فرزندت سریع بلند شدن و شیر دادن، یعنی وقتی کمردرد داری ولی موقع شستن فرزندت اصلا یادت میره کمرت درد میکرده، یعنی بیست بار در روز چایی ریختن و سرد شدن و نتونستن خوردن، یعنی غذایی که میکشی ولی وقتی میتونی بخوریش که دیگه یخ کرده، یعنی توو مهمونی اخرین نفر سر سفره نشستن، یعنی حموم رفتن با در باز و چندبار از حموم اومدن بیرون و سر زدن به فرزندت که خوابه، یعنی وقتی داری غذا درست میکنی، ظرف میشوری باید هر چنددقیقه یه بار ول کنی بری سراغ فرزندت که داره بهونه گیریِ نبودت رو میکنه، یعنی با لباس مهمونی مدفوع فرزندت رو شستن، یعنی هزار بار شبونه از خواب بیدار شدن و نگاه کردن به پتویی که روی فرزندته که نکنه یه وقت کنار رفته باشه، یعنی چهارتا چشم داشتن که بغل هرکی غیر خودت بود از نگرانی مردن که نکنه دستش آلوده باشه، نکنه کمرش رو بد گرفته باشه، نکنه دست بزنه به سرش که نرمه، نکنه از دستش بیفته، نکنه پاهاش اذیت باشه. یعنی تا صبح روی یه پهلو خوابیدن اونم پهلویی که نگاهت به سمت فرزندت باشه، یعنی شب تا صبح گرما کشیدن ولی باز نکردن پنجره از ترس سرما نخوردن فرزندت، یعنی وسط تمام خستگی ها و بیخوایی ها و کلافگی ها و حتی گاهی به مرز گریه رسیدن از شدت خستگی اما قربون صدقه ی فرزندت رفتن، یعنی دیدن نیازمندی هاش که قادر نیست پستونکش رو برداره و هی دهنش رو کج میکنه و گریه ت میگیره و دعا کردن که خدایا اونقدری عمر بده که بتونم بزرگش کنم اونقدری که بچم نیازمند من نباشه. یعنی وسط نیم ساعت ورزشی که در کل روز همین وقت رو به خودت اختصاص دادی بازم نمیتونی و باید قطعش کنی و بری پیش فرزندت که یا دستشویی کرده یا از خواب بیدار شده یا شیر میخواد.یعنی گاهی فرصت نکردن برای رفتن به یه دستشویی، یعنی دلت پر پر شدن حتی با دیدن دستش که پشه زده...
از صبح که چشمانم را باز کردم هی پیامک شماره حساب می آید از این ارگان و آن یکی سازمان و فلان مرکز که آماده دریافت فطریه هایتان هستیم!... با خودم فکر میکنم واقعا کسی از مردم هست که فطریه اش را بریزد به این حساب ها؟ جدای از بحث اعتماد! بحث این است که یعنی خودشان نمیدانند که انقدر مردم را بدبخت و ندار کرده اند که الان هرکسی سر بچرخاند در دور و اطراف خودش کلی فطریه بگیر پیدا میکند که دیگر کمک های مردمی به سازمان ها و ارگان ها نمیرسد؟!
+ عیدتان هم مبارک.
من از انهایی هستم که اگر کسی بهم بگوید برایم دعا کن و من هم در جواب بگویم باشد چشم حتما، آنوقت ته دعا را برایش در می اورم! البته نکته اش در همین است که اگر بگویم چشم! گاهی که نمیگویم چشم و حتما، فلذا همان موقع دعایی میکنم و ختم جلسه را اعلام. اما اگر چشم گفته باشم دیگر خدا را ول نمیکنم و به طرز عجیبی اصلا هنگام دعا کردن آن فردی که التماس دعا گفته از یادم نمیرود و من هم هی فرت و فرت دعایش میکنم آنقدر که دیگر از آسمان ندا می آید خدا گفته بس کن نعوذ بالله دهانمان را مسواک کردی!...در همین راستا یک لباس فروشی ای بود که من همیشه در طول حیاتم از زمانی که کشف اش کرده بودم میرفتم و پول های همسر را آنجا با خریدهایم خاکستر میکردم و خب فروشنده اش هم که یک پسرک جوان و مومنی بود که دیگر کل خاندان ما را میشناخت از بس از او خرید کرده بودیم. در روزهایی که باردار بودم خیلی مجالی برای به خاک و خون کشیدن پول های جناب همسر نداشتم و دستانم در این زمینه بسته بود! و فرصت و پای رفتن به این لباس فروشی مذکور را نداشتم. اما یک روز که مادر رفته بود و آقای فروشنده کلی حال و احوال کرده بود و در همین راستا فهمیده بود بنده باردارم به مادرم گفته بود به دختر خانومتون بگید موقع به دنیا اومدن بچه برای من خیلی دعا کنن. و از زمانی که مادر این را گفته بود کلا او از یادم نمیرفت و هنگام تولد فرزندم هی میگفتم خدایا آن پسر لباس فروشه!... تا اینکه بعد از تولد فرزندم دوباره مجال و فرصتی برای خاکستر کردن پول های شوور! یافتم و دوباره رفتم تا در یک اقدام انتحاری با خرید حال خودم را خوب کنم و هنگام کشیدن کارتم گفتم راستی به مادرم گفته بودید موقع به دنیا آمدن فرزندم برایتان دعا کنم من خیلی دعایتان کردم!... یکدفعه با تعجب گفت موقع به دنیا اومدن فرزندتون؟... من گفته بودم؟... متعجب بود و احساس میکردم از پشت ماسک اصلا نمیدانست من چه کسی هستم. گفتم والا مادرم گفت شما گفتید برایتان دعا کنم منم هنگام تولد فرزندم خیلی دعایتان کردم دیگر نمیدانم. گفت والا اصلا یادم نمی آید شاید آن زمان برای آزمونم گفتم دعا کنید اما هرچه که بود اثر دعاهایتان را در زندگی ام دیدم خیلی اتفاقات خوبی برایم در این چندوقته افتاد خیلی ممنون خیلی لطف کردید. گفتم خواهش میکنم دعای نطلبیده بود به هرحال!... آمدم بیرون و تا خانه فکر کردم اینهم یکجور روزی خداوند است که خدا نصیبش کرد، حتما روزی خدا در قالب پول و مال نیست که، گاهی هم در به اجابت نزدیک ترین و مقدس ترین لحظات زندگی یک فرد، یکدفعه خدا یادت را به ذهن آن فرد می اندازد و برایش دعا میکنی آنهم درست در حالتی که میگویند دعا نزد خداوند به اجابت میرسد...
از روزهای اول ماه رمضون میخواستم بیام این پست رو بذارم ولی یا یادم میرفت یا وقت نمیکردم درسته نصفش رفته ولی هنوز نصف دیگه ش مونده، اومدم بگم اگر تا الان ساعت شیش و نیم عصر هرروز شبکه ۴ برنامه زندگی پس از زندگی رو ندیدید بعد این نگاه کنید. نصف برنامه گذشته اما خب هنوز نصف دیگه ی ماه رمضون مونده و همین نصفم برای کسی که بخواد جرقه ای توو وجودش زده بشه میشه. این برنامه درباره آدماییه که چیزهایی از اون دنیا رو دیدن. اگر دلتون میخواد یه تغییری پیدا کنید اگر دلتون میخواد آدم خوبی بشید یا خوب تر بشید این برنامه همون تلنگریه که میتونه کمکتون کنه. شده یه قسمت ولی حتما ببینید.
اول صبح اولین روز ماه مبارک رمضان ۱۴۰۰ را گفتم خیلی خانومانه آغاز کنم و بلند شوم بروم سبزی خوردن و سبزی آش و هندوانه بخرم برای افطار و کوکب خانم زن با سلیقه بازی ای در بیاورم و البته طفلم را هم که خواب بود به جناب همسر سپرده و راهی شدم. نزدیک میوه فروشی ای که میخواستم بروم یکی از دوستان همسرم را دیدم و از آنجایی که فکر میکردم او مرا نمیشناسد و فقط منم که او را میشناسم به یک سلام ختم کرده و رد شدم. آخر چندباری که من او را دیدم همیشه در ماشین بودم و من هم با ماسک و او و همسرم فقط از راه دور با هم سلام علیکی کرده بودند اما خب برخلاف تصورم ایشان مرا به خوبی میشناخت:|... در صف نسبتا طولانی سبزی ایستاده بودم که یکدفعه آمد و مرا به فامیلی همسرم خطاب کرد که خانم فلانی چه میخواهید من میگیرم می آورم، گفتم نه خیلی ممنون، اما او باز میگفت نه بگویید. خلاصه هی از بنده انکار و از ایشان اصرار که نه بگویید چه میخواهید و حدود چند دقیقه ای در کش و قوس این تعارفات بودیم که گفتم آش و خوردن. و خب البته گمان میکردم میخواهد در صف بایستد و بخرد و بیاورد دم خانه مان. من همچنان در صف ایستاده بودم و همچنان هی میگفتم نه خیلی ممنون و او هم همچنان فردین بازی از خودش بروز میداد و اصرار میورزید و مردمم همچنان نگاهمان میکردند که یکدفعه به سبزی فروشه گفت آش و خوردن بگذار کنار و او هم گفت چشم و دست به کارِ بستن سبزی شد:|. و من مثل ذرت بو داده افتاده بودم به جلز و ولز که نه خودم در صف می ایستم. مدیون مردم نشدن برای من مهم است. به هیچ عنوان دلم نمیخواست از صف جلو بزنم و مدیون تمام آنهایی که جلویم بودند بشوم و با تمام وجود دعا میکردم بیخیال شود ولی خب قبل از بیخیال شدن وی، خانم های در صف صدایشان درآمد که یعنی چه آقا صف است، و خب ایشان فرمود او بچه کوچیک دارد! از آنور زن دیگری داد میزد من هم بچه کوچیک دارم خب، حالا من هم اینوسط آش نخورده و دهان سوخته و هی به زن های ایستاده در صف میگفتم من خودم نمیگیرم، نگران نباشید من در صف می ایستم من نمیگیرم اینجوری. اما خب جالب است بگویم نه زن ها به حرف من گوش میدادند و نه دوست همسرم و نه حتی سبزی فروش ، سبزی فروشه هم از آنور به زن ها میگفت مغازه مال خودش است( مال دوست همسرم یعنی. و البته بنده این را نمیدانستم:|) و باز زن ها اعتراض که مال خودشان باشد و من آنوسط هیچ کاره ترین بودم. دست آخر برای خوابیدن قائله و ول کردن دوست همسرم که همچنان میخواست برای من سبزی بخرد و برای مدیونِ آنهمه آدم نشدن آنهم اول بسم الله ماه رمضان از صف بیرون آمده و به دوست همسرم گفتم زحمت نکشید من فعلا میروم خریدهای دیگرم را کنم و داشتم موز برمیداشتم که یکدفعه دیدم با یک مشما سبزی آمد که میوه میخواستید هم چرا به من نگفتید میگرفتم می آوردم! و من نمیدانستم ازش تشکر کنم یا بر سر خودم بزنم که حالا مدیون یک صف شده بودم . سبزی را گرفتم و تشکر کردم و آمدم بروم سمت سبزی فروشی برای گرفتن حلالیت از یک ملت:| که پایم سر خورد و فقط توانستم جلوی زمین نخوردنم را بگیرم و با کله رفتم خوردم به یک آقایی :| حالا در آن هاگیر واگیر که با کله خورده بودم به وی راه افتاده بودم در صف سبزی فروشی و خانم ها را شناسایی میکردم هرکه جلوی من بود هی میزدم بر شانه اش میگفتم خانم حلالم کنید من نمیخواستم در معذوریت قرار گرفتم! و خب بعضی ها که صم بکم ام بودند و هیچی در جوابم نمیگفتند، بعضی هم دوباره به من یادآور میشدند که صف برای همه است! و من باز هی میگفتم خانم نمیخواستم بدون صف بگیرم دیدید که! و خلاصه دانه دانه حلالیت گرفتم البته اگر حلال کرده باشند و با سبزی های زورکی و پای لنگان راهی خانه شدم! اینهم از دشت اول!