کنار قفسه موزها وایستاده بودم به موزها نگاه میکردم که کدوم رو بردارم. آقاهه داشت بازم موز میچید. یهو یه دسته ی گنده از موزها از روی قفسه افتاد و داشت میرسید به زمین و لحظه ی سقوط! که گرفتمش...آقاهه که یه پسر جوانی بود گفت اینجاست که شاعر میگه: عجب جایی به داد من رسیدی...
عمیقأ احساس کردم این موزه ام! و دارم هر لحظه سقوط میکنم اما از اونور عمیقأ امید دارم خدا به دادم میرسه...
همین که موز نا امید نیستی خوبه ...