بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

یه مادر و دختر بودن... دختره کلاس دوم دبستان بود... اسمشو پرسیده بودم. مدرسه ش رو پرسیده بودم؛ اینکه مشق داره امروز یا نه رو پرسیده بودم؛ اونم اسم بچه های منو پرسیده بود. گفته بود یه دختره هم توو کلاسشونه که هم اسم دختر منه. سن بچه های منم پرسیده بود...کنارشون وایستاده بودم تا ماشین بیاد.. مغازه قهوه و شکلات بود... از مدرسه اومده بود پیش مامانش... آنقدر علف زیر پام در حال سبز شدن بود که به مامانه گفتم یه قهوه برای من میزنی؟! درواقع رفته بودم قهوه بخرم و کافه نبود اما خب...۶۰ تومن دادم به یه اسپرسویی که هیچوقت مورد علاقه م نبوده. مورد علاقه ی من ترکه... ولی خب کاچی به از هیچی!...از شدت کلافگیم فقط یه قهوه میتونست کم کنه...شکلات کنار قهوه م رو گذاشتم توو جیبم... دختره یه شکلات شبیه اون که مادرش داده بود بهم داد گفت بیا با این بخور...گفتم مامانت بهم داد ولی من شکلات نمی‌خورم رژیمم... گفت میخوای چاق بشی؟ گفتم نه میخوام لاغر بشم. گفت چرا؟! گفتم چون دخترم تازه به دنیا اومده چاق شدم. گفت دخترت مگه تپله؟! گفتم نه خیلی... گفت پس تو چجوری چاق شدی؟!... دیدم گویا از مقوله بارداری و اینا چیزی نمیدونه یجور دیگه براش توضیح دادم.. گفت پس بیا اینو بخور... این شکلات نیست به ابنبات قهوه ست! گفتم خب بازم شکر داره دیگه...گفتم تو قهوه میخوری؟! گفت آره ... گفتم ولی برای بچه ها خوب نیستا... گفت کاپوچینو میخورم... گفتم اون خوبه! منم دوست دارم ولی حیف اونام شکر داره... گفت خب بدون شکرم داریم بیا ببین. گفتم آره می‌دونم ولی دیگه از مامانت قهوه خریدم...گفت بیا بشین روی صندلی من تا ماشین بیاد... گفتم نه راحتم... از جاش بلند شد از مغازه اومد بیرون هی اصرار می‌کرد که نه بیا؛ بیا بشین یه کم... میگفت به پسرت زنگ بزن بگو دارم میام... گفتم اگر زنگ بزنم دلتنگم میشه ناراحت میشه ببینه هنوز اینجام!... گفت خب تو که داری میری! بگو دارم میام...گفتم خب بازم ناراحت میشه، هنوز نرفتم که! بعدم منتظر خوراکیه بیشتر ناراحت میشه ببینه هنوز نرفتم... گفت چیا براش خریدی ببینم... راستش از هر خوراکی یدونه خریده بودم تنها خوراکی ای که دوتا طعم مختلف خریده بودم یه بیسکوییت کرم دار بود... برای اینکه دلش نخواد فقط همون دوتایی رو آوردم بالا گفتم اینارو خریدم! ولی یکیشو تو بردار یکیشم مال پسرم... هی گفت نه نمی‌خورم اما آنقدر اصرار کردم که یکدفعه گفت اگر بردارم پسرت ناراحت نمیشه؟! گفتم نه من یه پسر دارم یه وقتایی حس میکنم مهربون ترین پسریه که توی این دنیاست؛ اگر براش تعریف کنم اینو دادم به تو خوشحالم میشه...گفت اگر خودش بود اینو بهم میداد؟! گفتم آره حتما میداد... گفت خب پسرت کدوم طعمو دوست داره؟! گفتم فرقی ندارن تو هر کدوم رو میخوای بردار اون یکیو بدم به اون. گفت پس من نارنجی برمی‌دارم آبی که پسرونه ست بده اون. گفتم باشه. گفت یه عکس ازم بگیر به پسرت نشون بده... گفتم باشه از مامانت اجازه بگیر ... گفت مامان اجازه میدی یه عکس ازم بگیره به پسرش نشون بده؟! مامانش گفت باشه... توی صندلی لم داده بود با موهای بافته و خرمایی که مقنعه ش افتاده بود دور گردنش... گفتم گرفتم بیا ببین... دوربین رو گرفتم سمتش که ببینه... گفتم خوبه؟! سرشو به تایید تکون داد. 

نظرات (۳)

  • °•ســــائِلُ الزَّهـرا•°
  • چقدر دلم خواست بغلش کنم^_^

    هم باادب هم بامزه 

    پاسخ:
    :)

    قلبم :")

    پاسخ:
    :)

    فوریه وخانوم بزرگ!

     

    پاسخ:
    آره:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">