حالم شبیه حال اون مردیه که داشت ساندویچ میخورد؛ یه مرد دیگه اومد نشست کنارش گفت کمی از ساندویچت میدی؟! ساندویچ رو گرفت سمتش گفت بیا داداش بکن. اونم که مدیر رستوران بود و داشت دوربین مخفی و چالش میگرفت شروع کرد همه ساندویچ و نوشابه رو خوردن... و مرده بی تفاوت و بی رمق؛ انگار که دیگه چیزی براش فرقی نداره همین طوری نشسته بود و نگاه میکرد...
رمق ندارم...نشستم و دلخوش به اومدن پاییزم...شاید پاییز حالمو خوب کرد...