من هیچوقت بچه هامو حتی برای چند دقیقه هم تنها نمیذارم. منظورم اینه حتی اگر پست هم بیاد مثلا بخوام برم بسته تحویل بگیرم بازم تنها نمیذارم مگر پدرشون خونه باشه. البته در اینکه بچه های من کوچیکن شکی نیست! و خب حتی اگر خواب باشن از تصور اینکه من خونه نیستم و بگردن و بترسن همیشه ترسیدم! همین چندروز پیش مثلا حدودای ساعت سه نصف شب بود هی به همسرم میگفتم برو بنزین بزن جنگی چیزی شد بنزین داشته باشیم. میگفت بچه ها که خوابن پمپ بنزینم که نزدیکه بیا با هم بریم. ولی خب من با اینکه میدونم بچه هام خوابشونم شب سنگینه ولی اصلا نمیتونم این کارو کنم چون فقط به اون لحظه ای فکر میکنم که یهو بیدار بشن و ببینن کسی نیست و مسلما خیلی میترسن مخصوصا پسرم که بزرگتره. دخترم فعلا کوچیکه همین که ببینه داداشش کنارشه دیگه متوجه من نیست و خب من حتی از تصور ترسشونم جیگرم کبابه!
حالا با این وجود و همچین شخصیتی دیشب یه خوابی دیدم که قشنگ توو خواب به معنای واقعی کلمه ضجه میزدما!... خواب دیدم توو یه مکان روستایی هستیم و طبیعت طور. یه عده بچه شهری با یه تفنگ اومدن که برن مثلا از بالای یه بلندی اهالی محلی رو سر به سر بذارن. ما هم داشتیم میخندیدیم به کاراشون و خب در ظاهر امر کار بدی نمیخواستن بکنن و شوخی داشتن با هم گویا. من و همسرم داشتیم نگاهشون میکردیم که اونی که تفنگ دستش بود شروع کرد تیراندازی. اما یهو همسرم گفت این تیرهاش واقعیه فقط بدو فرار کنیم. ما دوییدیم رفتیم سوار آسانسور شدیم( حالا کدوم اسانسور؟! آسانسوری که مربوط به خونه ی زمان بچگی های منه!) کلا من خوابام توو خونه بچگیمون مونده!... خلاصه تا با ترس و لرز سوار آسانسور شدیم من یادم افتاد بچه هارو نیاوردیم و ضجه میزدم که بچه ها رو نیاوردیم. و انگار اونا کنار ما خواب بودن و ما به راحتی میتونستیم اونارو بلند کنیم با خودمون بیاریم ولی یادمون رفته! از طرفی اونام که تفنگ داشتن دنبال ما بودن!... من به همسرم گفتم من میرم دخترمو برمیدارم تو برو پسرم رو بردار. دیگه قرار نذاریم یه جا منتظر هم باشیم اونا پیدامون کنن! هرکس برداشت بره خونه( حالا خونه کجاست؟! همون خونه دوران بچگیم:( )... من دخترمو سریع پیدا کردم و برداشتم و دوییدم توو آسانسور. اما آسانسور توو طبقات وایمیستاد و هرکس میآمد و میرفت من تن و بدنم میلرزید. تصمیم گرفتم دو طبقه باقی مونده رو که اشتباه رفته بود بالا؛ با پله برگردم پایین( جالبه در دنیای واقعی این اتفاق برای من هزاران بار افتاده بود توو بچگی. خیلی وقتا اسانسورمون توو طبقه خودمون واینمیستاد یا طبقه رو دکمه ش رو درست نمیشد فشار بدی برای همون توی طبقات دیگه وایمیستاد و ما در عالم بچگی دیگه پیاده میشدیم و با پله میامدیم پایین یا میرفتیم بالا و صبر نمیکردیم). رسیدم به خونه دیدم در خونه بازه. هم خوشحال بودم که همسرم رسیده با پسرم قبل من؛ هم ترسیده بودم که کس دیگه اومده باشه خونه. رسیدم دیدم همسرم توو خونه ست اما تنها. و با اون بی خیالی همیشگیش:/ داره میگه بچه رو گروگان گرفتن و ندادن:/... و من یعنی توو خواب از دوری پسرم ضجه میزدم و انگار که ویدئوش رو برام فرستاده باشند میدیدم ده ساله شده مثلا و خوابه و مارو نمیشناسه:(
یعنی نگم چه خواب افتضاحی بود و چقدر توو خواب غم و غصه خوردم. چقدر ضجه زدم. چقدر گریه کردم.
جا داره از همین تریبون بگم روح عزیزم به کجا چنین شتابان؟! کجا میری برادر؟! کم خودمون غم و غصه داریم توو خوابم ولمون نمیکنید؟! و خب همچنان تحت تاثیر ضجه ها و گریه هایی که در خواب کردم بابت طفلانم الان از سردردی بد رنج میبرم.
عزیز دلم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟
مگه ما خالق بچه هاییم؟ این حجم نگرانی اصلا خوب نیستا
نزار وابسته بشی به بچه ها
گاهی برای چند ساعت بزارشون پیش یکی وبه خودت استراحت بده، هم برای بچه ها خوبه ،هم برای خودت
منم دقیقا اینطوری بودم الان دارم سعی میکنم که کمی ازین وابستگی کمترش کنم.و میبینم که چقدر دیر شروع کردم...
خوابت بازتاب نگرانیاته که اذیتت میکنه