بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

میدونید مادر بودن ترکیب هزاران حس در توئه... مثلا من وقتایی که پسرم مدام میخواد باهاش بازی کنم هم حس عذاب وجدان بهم دست میده هم حس اینکه من نباید عذاب وجدان داشته باشم چون من برای خودمم میخوام گاهی وقت بذارم مثلا یه موبایل دستم بگیرم!... پسر من توو این سن خیلی خیلی حوصله ش سر می‌ره توو خونه و خب من کاملا حق میدم. یه پسر فوق پر انرژی توی خونه تنها بدون همبازی خب از ساعت نه صبح تا دوازده شب چیکار کنه دقیقا؟! چقدر کارتون ببینه چقدر موبایل بازی کنه؟!... مهد و پارک و همه اینارو هم می‌دونم و بلدم. هر نسخه ای برای همه نیست! اینو گفتم که توصیه به چیزایی که هر مادری خودش می‌دونه و انجام میده یا نمی‌ده نکنید. 

و خب در سنین پایین تر خیلی خوب با خودش بازی میکرد. اما الان به دلیل برون گرا و اجتماعی بودنش اصلا تنها بازی نمیکنه. ضمن اینکه از بچگی هم بازی های معمولی و منفعل! و بدون هیجان رو دوست نداشت. مثلا الان بهش یه تیکه چوب بدی با دریل واقعی و میخ ساعت ها مشغوله! ولی سبد سبد اسباب بازی بریزی واقعا براش حکم اشیای مرده رو داره. بازی هم هیجانی و دوییدن و پریدن و مشت زدن و اینها به اقتضای جنسیتش دوست داره. من سعی میکنم در طول روز مقادیری باهاش بازی کنم. ولی واقعا بیشتر یا کار دارم یا میخوام دو دقه بشینم یا واقعا خب حوصله بازی ندارم. اما خب از اونجایی که پسرمم الان مطلقا تنها با خودش بازی نمیکنه هنوز چشم باز نکرده و صبح نشده و لود نشده میگه بیا بازی. یعنی دیگه آنقدر میگه که واقعا کلافه میشم. چندروزه خیلی دارم براش توضیح میدم که باید با خودش بازی کنه و همه بچه ها با خودشون بازی میکنن و حتی مدل بازی هارو هم بهش میگم اما میفرمایند که این بازی ها حال نمی‌ده!:/... خب من واقعا هم دوست دارم ۲۴ ساعت باهاش بازی کنم هم واقعا دوست ندارم خب چقدر بازی کنم؟!:/

مثلا امروز از اون روزایی بود که واقعا حوصله بازی نداشتم و کلی هم کار داشتم با موبایل. چون چشمشم قرمز شده نمی‌ذارم چندروزه موبایل دست بگیره. برای همون دیگه یسره از صبح میگه بازی کنیم من حوصلم سر رفته. هرچی هم بهش میگم خودت با خودت بازی کن خب عملا برای خودم میگم. چون هیچ بازی منفعل تنهایی بهش حال نمی‌ده. در همین راستا و در راستای دیگه ای! من قبلاً بهش گفته بودم که اون و خواهرش قبل اینکه بیان توی دل من؛ توی بهشت کنار نهر آب بودن:( داشتن اونجا بازی میکردن. بعدش مثلا خدا به خواهرش گفت دوست داری بری پیش کی؟! اونم گفت برم توی اون خونه ای که داداش مهربونم اونجاست. در راستای برقراری عشق و علاقه بین خواهر و برادر قصه سرایی میکنم:/

حالا امروز برای خودش لبه ی میز تلویزیون نشسته بود و هی میگفت بیا بازی و منم هیچ جوره دلم نمی‌خواست بازی کنم و حوصله نداشتم. و داشتم بهش میگفتم امروز نمیتونم و خودش بازی کنه و من هروقت بتونم بهش میگم و خب همچنان توو عالم اندوه خودش بود و سرش پایین بود و پاهاشو که از میز آویزون بود تکون میداد. در همون حین باباشم اومده بود زده بود ایران اینترنشنال ببینه مکانیسم ماشه چی شد که هی هم به باباش می‌گفت بزن جم کیدز! یا می‌گفت بیا بازی کنیم. و خب پدر هم که تک بعدی اصلا نمی شنید:/ ... دیدم همینجور که توو عالم اندوهناک خودشه:)) یکدفعه به ما دوتا نگاه کرد گفت: میدونی من اصلا باید یه خانواده ی دیگه رو انتخاب میکردم؛ یه خانواده ای که تووش مدام با من بازی میکردن:)

یعنی مردم از غم؟! مردم واقعا:(... آنقدر بغلش کردم گفتم مامان چرا اینو میگی ؟ اگر تو منو انتخاب نمی‌کردی خب من میمردم. من بدون تو میمیرم که. من پسر خودمو میخوام. تو مال منی نمی‌خواستم مال هیچکس دیگه باشی:(... و خب این عذاب وجدان داشت بنده رو نابود میکرد که با چند مادر دیگر حرف زدم که دیدم همه فرمودن ولمون کنا چه عذاب وجدانی:دی الان کوچولوئه عذاب وجدان میگیری بزرگ بشن یه دهنی ازت صاف بشه عذاب وجدان کجا بود بعدم همه بچه ها صبح تا شب میگن بازی. خب بگن:دی... فلذا مقادیری از این عذاب وجدانم کم شد عصر اومدم براش توضیح دادم که هر خانواده دیگه ای رو هم انتخاب میکرد توی اون خانواده هم پدر سرکار می‌رفت و همیشه نبود تا باهاش بازی کنه. مادر کلی کار داشت مثل آشپزی و بچه داری و ظرف شستن و ... و نمیتونست همه ی روز رو بازی کنه و همه ی مامان باباها فقط یه تایم های کم و مشخصی رو میتونن بازی کنن و باقیش رو خود بچه باید بازی کنه. که در همین راستا فرمودن نه هستن مامان بابا هایی که همش با آدم بازی کنن. گفتم مامانی که بتونه همش با بچه بازی کنه باید نوکر کلفت داشته باشه پس؛ بعدم اون مامان بازم سرسره و تاب مینداخت حیات خلوت می‌گفت برو تووش بازی کن خودش دنبال پدیکور مانیکور بود:/ در این حد دیگه یهو از اونور بوم افتادم و عذاب وجدان تعطیل شده بود و داشتم با بچه از حقایق زندگی میگفتم :دی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">