رفتم خیارشور بخرم؛ یه خانم تقریبا ۴۵ ساله ای بود با مژه های کاشته و ابروهای درومده و ماسکی که زده بود... قبلاً قیافش رو دیده بودم...گفتم یه کیلو... منتظر بودم بپرسه سرکه ای یا نمکی...و منم بگم نمکی... اما نپرسید... ظاهراً خودش فهمید نمکی ام!... داشت خیارشورا رو میریخت و منم داشتم قفسه ترشی هاش رو نگاه میکردم... گفتم این ترشی هارو خودتون میندازید؟! نگفت خودم میندازم یا نه... گفت اینا خونگیه اما شرکتی هم دارم... گفتم من همیشه برام سواله چجوری خانوما ترشی اماده میخرن؟ آخه ترشی انداختن کاری داره؟ نکه من خودم انواع و اقسام ترشی هارو میندازم همیشه برام تعجبه چجوری خانوما نمیکنن؟!... گفت باید بیای ببینی؛ ترشی که چیزی نیست؛ یه چیزایی رو آماده میخرن... با خنده گفتم آره حتی موز پوست کنده هم دیدم میخرن:/ البته اونا بیشتر قدرشون دونسته میشه!... انگار که منتظر ب بسم الله من باشه؛ یکدفعه بشکن زد که آره افرین میبینی؟! بخدا هرچی بی عرضه تر باشی و نکنی بیشتر شوهر قدرتو میدونه... منم که فقط دو کیلو سبزی کم داشتم گفتم آره هرچی بی عرضه تر و ادایی تر باشی بیشتر میذارنت روی سرت...گفت حالا تو جوونی بذار به سن من برسی میفهمی نباید میکردی...نکن...منو الان ببین بیرون کار میکنم قدرمو نمیدونن که هیچ تازه وظیفمم شده؛ تو دیگه نکن...گفتم آره دیگه همینه رسم روزگار!
خیارشورامو گرفتم سلانه سلانه همون طور که تاب میدادم توو هوا اومدم سوار ماشین شدم که همسرم تووش منتظر بود؛ از دور داشت با یه دستش با موبایل بازی میکرد؛ با یه دستشم دخترم بغلش بود؛ پسرمم داشت باهاش کل کل میکرد که خواهرمو درست نمیگیری بابا؛ درست بگیرش...درو باز کردم گفتم چطوری عشقم؟ پختی توو گرما؟:دی
خب آره ذیگه پخت تو گرما عشقت....
کاملا نمودار فری تاگ داستانی رو داشت
دمت گرم قصه نویس