بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

من هیچوقت چهارصد و سه رو فراموش نخواهم کرد...من توو ۱۴۰۳ هزاران بار مردم.. هزاران بار جون دادم... هزاران بار زجر کش شدم... هزاران بار قلبم تیکه تیکه شد... هزاران بار خودم رو تنهاترین آدم روی زمین دیدم...۱۴۰۳ برای من خیلی سخت گذشت... خیلی... انگار به اندازه ی هزارسال تووش بودم و روزگار پوستمو کند...به قولی: عامو سالی که گذشت چشمای مو توو تنهایی هام خیلی گریه کردن... خیلی... هیچکس نمیتونه بفهمه من چی میگم وقتی خیلی از شباشو توو تاریکی دعای هفتم صحیفه سجادیه گوش داده باشی و حس کنی بار رنجی که روی سینه ت قرار گرفته خارج از توان توئه و چشمات هی اشک بشن و بریزنو تموم نشن این اشک ها... من به اندازه ی تمام عمرم توی ۴۰۳ گریه کردم...من توی ۴۰۳ غریب ترین و تنها ترین و دل شکسته ترین آدم روی این کره خاکی بودم... من هزاران بار به مرز فروپاشی رسیدم... نمی‌دونم خدا چجوری شکسته هامو جمع کرد و بندم زد...اما زد...نمی‌دونم خدا چجوری هولم داد تا دوباره به زندگی ادامه بدم... اما داد... نمی‌دونم اصلا باهام چیکار کرد... فقط می‌دونم اون محشره... اون فوق العاده ست... اون خیلی بزرگه...به قول رضا صادقی: همیشه جای شکرش هست/ همه چیمون از اینکه هست میتونست بدترم باشه...نخواست بدترش کنه...اومد خاکسترمو از زمین بلند کرد؛ وصله پینم زد؛ گفت هنوز رهاتون نکردم...من نجات دهندم....

اینکه الان چهارتایی به استثنای دخترم که خوابه منتظریم کیک نارگیلی ای که با پسرم پختیم؛ بپزه و از این انتظاری که سر نمیاد داریم میخندیم؛ فقط یه چیزی داره؛ اونم شکر...خدای بلند مرتبه هزاران بار از تو سپاسگزارم...

۴۰۳ دوستت نداشتم؛ به من سخت گذشتی اما خب گذشتی...

مهم اینه فقط که خدایی هنوز دارم...