در واپسین روزهای بارداری به سر میبرم. یعنی افتادم به روزشمار...و خب باید بگم چندروز دیگه دخترم میاد. البته که دکتر تاریخ داده ولی گفته ممکنه تا اون تاریخ اورژانسی بشی و هر اتفاقی افتاد دیگه وسطا بیا بیمارستان. برای همون با اطمینان نمیدونم اصلا چه تاریخی میشه. چون هر لحظه آماده ام...و در همین روزهای اخر و درست در روزهایی که خدارو شکر میکردم که امسال سرما نخوردیم پسرم مریض شده و طبق معمول منم ازش گرفتم و پینیسیلینی شدم امروز و فردا به همراه کلی چرک خشک کن... از سختی ماجرا همین بس که هیچکی گردنم نمیگرفت امروز! دکتر عمومی میگفت باید پینیسیلین بزنی ولی نمیدونم با توجه به اینکه زایمانت نزدیکه بتونی یا نه برو از دکترت بپرس. به منشی دکتر زنگ میزدم گوشیش خاموش بود. به بیمارستان و بلوک زایمان زنگ میزدم میگفت چون زایمانت نزدیکه با دکتر خودت مشورت کن؛ میگفتم خب منشیش خاموشه؛ میگفت به خودش بزن میگفتم شمارشو ندارم... میگفت دکتر شمارشو به بیماراش میده که؛ میگفتم خب دوساله گویا نمیده... حالا شانس آوردم از چندسال قبل خواهرم شمارشو داشت. زنگ زدم میگه بزن اشکال نداره... رفتم تزریقات خانومه میگفت من میترسم زایمانت نزدیکه برو تست بگیر... هی میگفتم بابا من همیشه پینیسیلین میزنم؛ میگفت نه من نمیتونم. بعدم برو صبحانه مفصل بخور بعد بیا... با حال به شدت نزارم که اصلا نگم؛ اومدم صبحانه خوردم دوباره رفتم؛ تستم دادم دوباره میگه برو دستتو به دکتر نشون بده اگر اکی داد بزنم... خلاصه بعد از هفت خان رستم یه پینی زدم اومدم کلی شربت و قرص خوردم و به قول خانوم تزریقات چی آخه این چه وقته سرماخوردگی بود؟!
از اونور خودم به کنار؛ باید پسرمم ضبط و ربط کنم. در حال مریض داری از طفلمم هستم ... اندر احوالات دیگم بخواین بدونید به معنای واقعی کلمه دیگه بدنم نمیکشه:/ ...وااااقعا احساس سنگینی و ناتوانی وحشتناکی میکنم. شبا از پا درد نمیتونم بخوابم. این روزای آخر انگار هزارسال داره میگذره. همه میگن بخواب که بعدش با دوتا نمیتونی ؛ منم به همه میگم یه درصد فکر کنید بتونم بخوابم:/ خود پسرم و کاراش کافیه برای اینکه نتونم بخسبم. اینوسط دست از کارای خونه و بشور و بسابم نمیتونم بردارم و هرکی میگه کار نکن معتقدم میشه ایا؟ مثلا امروز توو فاصله ای که اومدم خونه صبحانه بخورم برم پینی بزنم؛ حالا شب قبلشم تا صبح برای پسرم توو اورژانس بخش اطفال بودیم و تا خود صبح نخوابیدم و خودمم جنازه؛ اما تا چایی دم بکشه تند تند ظرفارو چیدم ماشین ظرفشویی و مرغ و سوپ گذاشتم و آشپزخونه رو مرتب کردم و تمام تلاشم رو به کار میگیرم که خونه پاک و مطهر باقی بمونه و نترکه تا روز زایمان. و چون نمیدونم دقیق چه روزی میشه برای همون به همه هم اولتیماتوم دادم ریخت و پاش نکنن.
بخوام از دیگر اندراحوالاتم در این روزها بگم اینکه واقعا ماه آخر بارداری و این روزهای آخر خیلی سخته. سختیش در همه ابعاده:/ مثلا هر نیم ساعت یکبار باید بری دستشویی:/ شبا خواب نداری؛ پاهات درد میکنه؛ لگنت درد میکنه؛ نفست بالا نمیاد؛ گرمته؛ حوصله و حال هیچ کاری نداری ولی بدنتو به زور باید بکشی؛ دلت میخواد زودتر عین بادکنک بادتو خالی کنن راحت بشی؛ تا چند لقمه میخوری انگار تا زیر گلوت پر شده از غذا... راه رفتن برات سخته؛ نشستن سخته؛ دراز کشیدن سخته؛ نماز خواندن سخته؛ حتی به خودت رسیدنم سخته... خلاصه که سخته...
و در نهایت من نمیدونم من باید برم بهشت خود خدا گفته بهشت زیر پای مادرانه!
سر پسرم اصلا به چهره فرزند فکر نمیکردم. حتی سوره هایی از قرآنم که میخوندم بیشتر در جهت صالح شدن بود نه زیبایی و چهره. الآنم فکر نمیکنم و واقعا سیرت و صالح بودن فرزند برام مهم تره ولی نمیدونم چرا خیلی دوست دارم دخترم شبیه خودم باشه...
خلاصه اینکه اینروزا منتظر شازده خانوممم... از خدا میخوام عاقبت به خیری و خوشبختی بچه هامو ببینم و هیچوقت منو هیچ جوره با فرزندانم آزمایش نکنه...
راستی اصلا باورم نمیشه مامان دو طفلم!... من کی انقدر بزرگ شدم؟!
ایشالله به قشنگی خودت به دل مهربونی خودت میره
مامان قشنگ :)
به سلامتی زایمان کنی دختر