عصری پسرمو برده بودم پارک و روی نیمکت نشسته بودم. پسر من نه اینکه چون من مادرشم و قربون دست و پای بلورینش میرم؛ نه؛ بقیه هم میگن؛ در عین حال که خیلی شیطون و آتیش پاره ست ولی بینهایتم مهربون و اجتماعیه. امروزم چندتا دختر توو پارک داشتن با وسایل بازی؛ بازی میکردن و اینم با ذوق مثلا وایمیستاد تا دختربچهه برسه از پله ها بالا و باهم سر بخورن؛ که یهو مثلا دختره در نهایت لوس بودن با اینکه از پسر من بزرگ تر بود و پسر منم کاریش نداشت و حرفی نمیزد؛ فقط وایستاده بود مثلا اونم برسه و نگاهش میکرد؛ میزد زیر گریه و رو به باباش که: بابا اه پس من کجا بازی کنم؟!... یا وقتی بچه ها قایم موشک بازی میکردن یه دختر تقریبا گمونم ده ساله اینا که پسرم با ذوق نگاهشون میکرد و میخندید هی بهش میگفت برو اونور؛ تو دوست ما نیستی!... پسر منم هاج و واج نگاهشون میکرد.
راستش علیرغم اینکه دوست داشتم بچه ها آدم بزرگ بودن و تکتک موهای دخترارو میکندم! ولی راستش داشتم از دور به این فکر میکردم که پسرم باید کمکم با نامهربونی آدم ها رو به رو بشه. با اینکه همه مامان و باباش نیستن؛ با اینکه دنیا همیشه مهربون و بر وفق مراد نیست. میدونم این چیزا برای فهم و درک اون خیلی بزرگه ولی من عملا روی اون نیمکت ناتوان ترین بودم در برابر ناملایمتی های زندگی ای که پیش روشه. در عین حال دوست داشتم به همه بگم با پسر من مهربون باشید اون که هیچ بدی ای به شما نکرده اما نمیتونستم درواقع کاری کنم چون رنگ این دنیا همینه. اون خیلی زود خواهد فهمید که در برابر مهربونی همیشه مهربونی نمیبینه و این دنیا نامردی های خودشو داره...امروز فقط از دور نگاهشون میکردم ولی قطعا یه روز که بیشتر بفهمه براش میگم که خودش رو خیلی قوی کنه چون دنیا و آدم هاش بی رحمن؛ همیشه جواب خوبی؛ خوبی نیست!