بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

توو جاده ایم و سرم داره میترکه... قبل راه افتادن اومدم قهوه درست کنم بخورم دیدم نداریم، استامینوفنم نداشتیم خداروشکر. حالا با این سر درد سر یه چیز به غایت یخمکی هم دعوامون شده الان حرف نمیزنیم:دی بعد بنده معتقد بودم وسط دعوا که من برای تو دارم فداکاری میکنم باهات میام؛ ایشونم معتقد بود آخه اگه من تنهام بیام که خشتک مارو... بله:/...خلاصه گفتم ناراحتی حرف نزنم اصلا:/ فرمودن میتونی؟ منم الان رفتم توو فاز قهر ولی نمی‌دونم چرا خندم گرفته :/ راستش در سن ۳۴ سالگی به این نتیجه رسیدم که اصلا دیگه حوصله کشمکش سر هیچی با هیچکی ندارم. اگر الان تا همین پارسال بود زهی خیال باطل تا مقصد مخش رو تیلیت میکردم:دی ولی الان حیف که حال و حوصله ی بحث و بچه بازی ندارم. ترجیح میدم تا مقصد از صدای دلنشینم فیض نبره کلاج ترمز بگیره فقط پوره بشه:دی... البته من خودم پوره ترم الان جون بچه توو بغلم خوابه و دست چپم کلا بی حس شده؛ سرمم که داره به لقا الله میپیونده:/...

نتیجه گیری اخلاقی: بله فرزندانم جاده همیشه اینگونه نیست که یکی پرتقال پوست بکنه و بچپونه توو دهن یار و از اونور یه آهنگ عاشقانه بذارن و تا مقصد با هم زمزمه کنن و اون یکی دست لاک زده ی اون یکی رو بگیره باهاش دنده عوض کنه:دی خیر عزیزانم خیر؛ خیلی وقتام به یخمکی ترین حالت ممکن میگذره؛ حتی همین حالا وایمیستن توو مجتمع خدمات رفاهی ها چایی میریزن میگن بیا بخور؛ شما میزنی توو برق میگی نمی‌خورم:/ بعد باقی سفر:دی

نظرات (۱)

این است یه زندگی واقعی و غیر رویایی :))

پاسخ:
غیر این طبیعی نیست اصلا:دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">