بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

بذارید من براتون بگم... آره وقتی شدی سی و پنج ساله، تازه میفهمی زندگی خیلی به درد نخوره... تازه میفهمی انداختنت وسط یه دنیای بی در و پیکر که فقط توی یه رنج دائمی داری قل میخوری... راستش خیلی خستم... از اینکه دایم در تلاش باشم برای تغییر همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای درست کردن همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای مبارزه با ترس هایی که تا خرخره ادمو میخوره...قرار نبود زندگی انقدر خسته کننده باشه. قرار نبود احساس کنی چقدر روی شونه هات باره..‌. قرار نبود احساس کنی چقدر تنهایی..‌. قرار نبود یه شب که بریده بودی از همه چیز قرآن رو بذاری روی قلبت و بگی خدایا من واقعا خستم یا غیاث المستغیثین...