بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

من حدودا از سال ۸۷ توو وبلاگ نوشتم. گرچه از چند سال قبلشم خواننده ی خیلی از وبلاگ ها بودم. تقریبا دسته دسته دوست وبلاگ نویس اومدن و رفتن با این تفاوت که این دسته ها شماره های همو گرفتن؛ آدرس اینستا و تلگرام همو داشتن و خلاصه از هم بی خبر نموندن و یه جای دیگه دوباره خواننده ی هم و دوست هم شدن. من تقریبا جزو منقرض شده هام. کسی که هیچوقت نخواست شماره کسیو داشته باشه و شمارشو به کسی بده؛ کسی که هیچوقت نخواست جاهای دیگه دیگرانو دنبال کنه؛ کسی که همیشه خواست همه چیز فقط در لاک و حریم وبلاگ باقی بمونه و رخی به کسی در واقعیت نشون نده و در واقع یه نویسنده ای باشه که کسی هویتش رو نمیدونه. نمی‌دونم چرا واقعا همیشه تلاش کردم آنقدر گمنام باشم و گمنام بنویسم و هیچ رد و نشونی از خودم برای کسی باقی نذارم و کسی هم چیزی جز نوشته هام ازم ندونه که هیچوقت حاضر به دیدارهای وبلاگی نشدم؛ هیچوقت نشونه ی دیگه ای از خودم جز آدرس وبلاگم به کسی ندادم؛ و هیچوقت از این هاله ای در ابهام بودنم نخواستم که خارج بشم. برای همین تک تک شماها که دسته دسته اومدید و رفتید بعد از رفتنتونم باز همو دارید جاهای دیگه و غریب و تنها نیستید. اینجا ادامه ندید توو اینستا و تلگرام باز با همید؛ اکثرتون با هم در تماسید در ارتباطید؛ اما خب من خودم بودم و همین یدونه وبلاگم. دوست داشتم تا ابد بنویسم و بنویسید؛ بخونم و بخونید؛ دوست داشتم تا ابد همدیگه رو همینجا داشتیم؛ اما خب من با شماها نمیتونم بیام جلو؛ من دیگه کشش از اول شروع کردن توو یه جای دیگه رو ندارم؛ کشش از اول نوشتن توو یه مکان دیگه مثل کانال یا اینستا رو ندارم. یا باید ده سال پیش میرفتم یا حالا که نرفتم دیگه حوصله ی از اول شروع کردن و نوشتن رو ندارم. باید بپذیرم که دیگه نسل نوشتن توو وبلاگ تموم شده. پذیرفتن این موضوع برای کسی مثل من که سالهاست نوشته خیلی سخته. ولی واقعیت اینه که بیش از هروقت دیگه ای اینجا احساس غربت و تنهایی میکنم. نیستید و رفتید و این تمام واقعیته. همیشه دسته دسته میومدن و دسته دسته میرفتن و دوباره جای رفته ها دسته ی دیگه ای میومد ولی خب مدت هاست اینجا رسمش فقط شده رفتن. عصر زیبای وبلاگ نویسی تموم شده و من در مرحله ی پذیرششم. اما نه پذیرشی که منجر به شروع دوبارم جای دیگه بشه؛ بلکه پذیرش برای تموم کردن خودم و گذاشتن قلمم روی میز. 

من تا ابد دلم پیش روزایی میمونه که اینجا یه حال و هوای دیگه ای داشت؛ روزایی که اینجا خونمون بود...

نظرات (۹)

ما آدم نیستیم یعنی؟ :) 

+ بلاگفا و اسکای‌بلاگ به نظرم در حال حاضر از بلاگ رونق بیشتری دارن. 

پاسخ:
اختیار داری عزیزم
من اصلا حال و حوصله ی از اول رفتن جایی و از اول آغاز کردن برای نوشتن رو ندارم.

آه می‌کشد...

پاسخ:
ولش کن بیا چایی بخور

دفعه اوله میخونمت. بعنوان کسی که هرجا نوشتم مثل تو همیشه فقط واسه خودم‌ نوشتم متوجه نشدم چرا میخوای تموم شدنتو اعلام کنی. چون هم‌دوره‌هات دیگه نمی‌نویسن؟ خب ننویسن...تو ادامه داشته باش. برافراشته‌ باش. مگر اینکه بگی برای خونده شدن توسط عده‌ی خاصی می‌نوشتی. که از مطلبت اینو نفهمیدم...بهرحال خداحافظی مایوسی بود. 

پاسخ:
خداحافظی نکردم فقط از بی انگیزگیم گفتم.

یک ماه قبل نوشتم دیگه نمیخوام وبلاگ بنویسم و تموم شد.
فکر کردم واقعا میتونم کنار بکشم ولی چند روز پیش اون پست پایان رو حذف کردم چون نتونستم ننویسم و نخونم. 
وبلاگ نویسی دیگه سال‌های بلاگفا یا سال‌های اول بیان نیست اما هنوز هم آدم‌هایی هستند که روزها با اشتیاق زیاد سراغ خوندن وبلاگ‌ها میان.
این وبلاگ جزو اون‌هایی بوده که همیشه خوندم و همیشه کیف کردم و کلی چیزهای جدید یاد گرفتم و متاسفم زودتر نگفتم چقدر اینجا رو دوست دارم و حالم با خوندن کلمات خوب میشه.
کاش میشد باز هم بنویسید.

 

پاسخ:
ممنون دوست عزیز
  • زری シ‌‌‌
  • تلگرام هم کانالاش تا حد خوبی شبیه وبلاگه

    اونجا اگه بقیه بچه های وبلاگ نویس رو پیدا کنین خود به خود حس تعلق عه میاد . شاید از دور تاسیس کانال سخت و دشوار و راه طولانی به نظر بیاد ولی واقعا این طور نیست .

    ضمن اینکه میشه اونجا هم ناشناس موند ، یعنی حتی آی دی و اکانت صاحب کانال هم لو نره .

    پاسخ:
    آره همه اینا رو می‌دونم ولی من دیگه آدم چندسال پیش نیستم که حوصله ی رفتن به جایی جدید و نوشتن از نو رو داشته باشم.
  • مهدیار (مترسک)
  • هیچ وقت برای هیچ چیزی دیر نیست. اینو از خانمی یاد گرفتم که تو 50 سالگی بعد از مرگ همسر تازه رفت سراغ یاد گرفتن نقاشی، اونم کنار کسایی که جای بچه‌ها و نوه‌هاش بودن. کم‌تر از 5 سال بعد نمایشگاه نقاشی تو گرون‌ترین گالری تهران برپا کرده بود و همونایی که مسخره‌اش می‌کردن فقط می‌تونستن تحسینش کنن!

    دیگه کانال و پیج و اینا که کوچولوتر از این حرفان که بخواد براشون دیر بشه! منم زمانی مثل شما فکر می‌کردم ولی الان پیجم فعاله و شکر خدا یه فضای امن و امان و خوشگلی برای فعالیتم فراهم کرده.

    شما هم می‌تونید، همه هم می‌تونن.

    پس جای زمین‌گیر کردن قلم، تشریف بیارید تو شبکه‌های اجتماعی و بنویسید. دوباره دور هم جمع میشیم، غمی نیست :)

    پاسخ:
    باید حال و حوصله و انگیزشم باشه آخه.

    من که هنوز اینجام.

    البته که سال‌هاست یه کانال کوچولو هم دارم.

    پاسخ:
    کار خوبی میکنی عزیزم.

    اینجا خونمون بود :(

    گریه داره ..

    دلم تنگه 

    پاسخ:
    ولش کن بیا یه شکلات بخور فضا لطیف بشه:دی

    این همه مقاومتت رو درک نمیکنم واقعا :دی

    پاسخ:
    چون حوصله ی شروع دوباره ندارم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">