بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

بعضی آدما همزمان هم قشنگن هم وحشتناک... ترکیب جالبیه! حتی گاهی ترکیب غم انگیزیه...امروز توو مطب دکتر که دوساعتی میشد معطل شده بودم و واقعا کلافه بودم و گوشیمم شارژ نداشت تا حداقل بیکاری رو یجوری تحمل کنم، حتی کسی هم سر حرف رو وا نمیکرد تا شروع کنیم به حرف زدن و حوصلمون سر نره، یهو منشی، یه مادر و دختری که تازه رسیده بودن رو گفت برن توو!... اونا که داشتن میرفتن توو یه خانم میانسالی رو به منشی گفت ببخشید ایشون که بعد همه ی ما اومده!... منشی گفت نه ایشون سر تایم خودشون رسیده که بنده هم برای اینکه کسی فکر نکنه لالم از اینور عرضه داشتم که البته ایشونم سر تایم خودشون نیومدن. ایشون گویا ۵ دقیقه به یک وقت داشتن که الان ساعت دو و نیمه و  دو و نیم رسیدن!... حالا اینکه من از کجا میدونستم اونا پنج دقیقه به یک وقت داشتن چون همون اولش که اومده بودن خودشون داشتن به منشی میگفتن. منشی هم داشت از حضار عذرخواهی میکرد و میگفت امروز رو تحمل کنید تا منشیه خود دکتر برسه و ایشون نمیدونه چی به چیه. در همین وانفسا که حاج خانوم داشت اعتراض میکرد به این روند، حاج آقا که شوهرش بود بلند شد با عصبانیت که بره برای منشی گرد و خاک کنه. حاج خانوم سریع دست حاج آقا رو گرفت که نره! معلوم بود از این پیرمردهای عصبیه ولی خب دست حاج خانوم رو پس زد و رفت اعتراض که البته چون منشی خیلی صبور و مودب بود قائله رو با عذرخواهی هاش جمع کرد و حاج آقا اومد نشست. ولی حاج خانوم کلا دنبال یه نفر میگشت گویا باهاش درد و دل کنه مثل من که البته در این امر ایشون موفق تر از من بود چون آقای بغلیش رو پیدا کرده بود تا از وقایعی که توو عید گذروندن براش بگه. و خب حاج خانوم داشت میگفت که چهارشنبه سوری یکی معلوم نبود چی انداخته توو آشپزخونشون که یهو آشپزخونشون آتیش گرفته بود و این و حاج آقارو برده بودن اورژانس و اینا عید نداشتن امسال و کلی گرفتارن و اگر ما بدونیم که اینا چقدر گرفتارن که الانم اینجان که حد نداره! و در ادامه ی اینکه شما نمیدونید چقدر ما گرفتاریم، حاج خانم داستان آتیش سوزی آشپزخونه رو ادامه داده بود و از اینکه وقتی رفته بودن اورژانش، کارمند اورژانس برگشته بهش گفته حاج خانوم رفتی آتیش بازیاتو کردی حالا اومدی میگی چرا حالم بده؟ و حاج خانومم گفته آخه من اصلا سن این حرفام؟ که در همین وانفسا یهو حاج آقا گفت: کارمنده به شما اینو گفت؟ حاج خانومم گفت آره. حاج آقا یهو گفت همون موقع میگفتی تا دندوناشو توو دهنش خورد میکردم!... همه خندشون گرفته بود؛ منم از اینور سالن برای اینکه دوباره کسی فکر نکنه لالم عرضه داشته بودم که حاج خانوم معلومه حاج آقا خیلی دوستون داره ها... همچنان داستان آشپزخونه ادامه داشت پیدا میکرد و من به حاج آقای عبوسِ کنار دست حاج خانوم نشسته، فکر میکردم که هم چقدر این دوست داشتن قشنگه هم چقدر گاهی این شخصیت عصبی میتونه توو زندگی و برهه های مختلف عذاب آور باشه. چقدر بعضیا توامان هم قشنگن هم نیستن ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">