یکی از چیزهای مسخره ی دنیا این است که همسایه ی یک آدمی شوی که ساز زدن بلد نیست:|... در دوران نوجوانی ام هروقت پنجره ی اتاقم را باز میکردم از طبقه ی پایین صدای ارگ زدن پسر همسایه ای میامد که نه تنها هیچی از ارگ بلد نبود بلکه آنقدر گوش خراش روی آن کیبرد بخت برگشته میزد که واقعا شب های امتحان برایت تبدیل به کابوس میشد و گاهی گوش هایم را میگرفتم و درس میخواندم، از همه جالب تر تکه ی آخر ماجرایش بود که بعد از ارگ نوازی زیبایش و فیض دادن به همسایگان خودش هم همیشه حرصش میگرفت از اینهمه نابلدی و یکهو میکوبید روی ارگ:|... یاد و خاطرش گرامی باد. خدا را شاکر بودم که ازدواج کرد و از آن خانه رفت تا گوش های همسرش را مستفیض کند و برایش قطعه های عاشقانه بنوازد و باقی سالهای نوجوانی ما در آن خانه را نجات داد. اما از آنجا که دنیا گرد تشریف دارد و باز دوباره میچرخی سر جای اولت، حالا هم همسایه ی خانواده ای شدیم که هر از گاهی یک تنبک میدهند دست پسربچه ی گمانم ۷، ۸ ساله شان آنهم با صدای آهنگ که با اهنگ برایمان تنبک بزند که وای از تنبک نوازی اش:/... یعنی هم اکنون که دارم اینها را مینویسم طوری رگ های پیشانی ام از سردرد میزند که دوست دارم بروم در خانه شان را بزنم بگویم کاش دنبال استعدادهای دیگری در بچه ی دلبندتان باشید، مملکت علاوه بر موزیسین به چیزهای دیگر هم نیازمند است. با تشکر!
یااا خداااا
اینها از حقالناس چیزی هم سرشون میشه؟