رفته بودیم ازمایشگاه. پسرم رو توو بغل گرفتیم و اونام سه تایی به زور خون گرفتن و پسرمم گوله گوله اشک میریخت و میگفت مامان نجاتم بده:دی.... بعدش برو بچه های آزمایشگاه یکی شکلات براش آورد، یکی توپ وماشین، اون بنده خدایی هم که خون گرفته بود اومده بود نازش میکرد میگفت ببخشید بهت سوزن زدما. دیگه با جایزه هاش گریه ش بند اومده بود و حالا همسرم رفته بود رو صندلی نشسته بود خون بده. با پسرم شوخی میکرد که خوشبحالت به تو شکلات دادن به من هیچی نمیدن... پسرمم بلند شد رفت دونه دونه پیش دخترا که: خانوم دُتُر به بابام شُتُتات بده.
ادامهش رو ننوشتید. با هر شکلات به پدر، مادر دندوناشو بیشتر بهم فشار میداد :)))