از تایمی که دندان در آورد تا حدود همین ۴،۵ ماه پیش، اعضا و جوارحمان از گازهایش در امان نبود... مخصوصا منِ مادر که همه جایم کبود بود...البته خیلی ها از دور و بری ها هم در امان نماندند... اما خدا را شکر که از سرش افتاد و برای بیان خواسته هایش مثل مواقع گشنگی و دستشویی کردن در پوشک و خواستار شسته شدن و خواب الودگی که به گاز متوسل میشد را کنار گذاشت و آن روزهای زیبا! تمام شد... انقدر که دیگر از آن روزها خیلی چیزی یادم نمی آید...اما یادم هست وقتی میخواستم مسواک بند انگشتی را هم داخل دهانش کنم انگشتم را با ترس و لرز وارد دهانش میکردم چون آن هم در امان نمیماند. دیروز نارگیل خورده بود و پوسته ی سفت نارگیل لای دندانش مانده بود و بلد نبود کاری کند. آمد سراغ ناجیِ این دنیایی اش، مادر... خواستم دستم را ببرم داخل دهانش که ترسیدم و ناخودآگاه گفتم گاز نگیریا... دستم که رفت داخل دهانش دیدم دستم را بوس کرد... فکر کردم یک واکنش لحظه ای بود یا من اشتباه فهمیدم اما حالا هم که چیزی در دهانش گیر کرده بود و نمیدانست چگونه از دندانش نجات بدهد و خواستم مسواک بیاورم که نگذاشت و باز میخواستم دستم را داخل دهانش کنم و ناخودآگاه گفتم گاز نگیریا، دیدم دوباره دستم را بوس کرد:(
گوگولی بامزه. تازه دندوناشون نوعه و تیزززز