بساط صبحانه را پهن کرده بودم و خودم دوباره رفته بودم آشپزخانه تا تخم مرغ آبپزم را بیاورم. برای پدر و پسر نیمرو پخته بودم و خواسته بودم آنها شروع کنند تا من می آیم. بعد از ۵ دقیقه دیدم همسرم میگوید کجا ماندی بیا، این نمیگذارد من صبحانه بخورم. رفتم دیدم نان بربری ها را پشتش گرفته، قایم کرده و هرچه همسرم میگوید بدهد بخورد نمیدهد و میگوید مامان بیاید. دوباره سر سفره شام هم که رفته بودم بقیه وسیله ها را بیاورم، قاشق ها را قایم کرده بود پشتش و میگفت مامان هم بیاید.
قربون معرفتت مادر:(
کوچولوی در آستانه ی سه سالگیه من:(
میشه بخورمش؟
لطفا.😁
اینا رو هی منویسید آدم غش و ضعف میره خب..