من از نصفه های حرف هایشان متوجهشان شده بودم. نمیدانم داستان چه بود اما پسر سی و هفت، هشت ساله ای بود با مادر گمانم شصت و خورده ای ساله... پسره عصبانی شده بود و میگفت مادر من هرروز به خواهرت، زن برادرت زنگ بزن یکربع ده دقیقه حرف بزن سلام علیک کن حالشان را بپرس و قطع کن. نه اینکه ۴۰ دقیقه حرف بزنی؛ وقتی ۴۰ دقیقه حرف میزنی ناخودآگاه وارد غیبت میشوی و سر از زندگی رعنا در می آوری، سر از زندگی نازنین در می آوری، سر از زندگی زهرا در می آوری و این یعنی روی فکرت تاثیر میگذارد... انصافا حرف های قشنگی میزد، حتی میشد بلند شد برایش کف زد؛ ولی راستش دچار حس دوگانه ای شده بودم، هم دلم میخواست بهش میگفتم آفرین خوشم آمد، هم دلم میخواست بگویم خفه شو دیگر... راستش مادرش داشت حرص میخورد و رو به رو را نگاه میکرد و اصلا جوابش را نمیداد تا بس کند. حتی دخترها را هم یکی پس دیگری از زیر نظرش میگذراند که به تصور من برای همین پسرش بگیردشان!... راستش او حرف های قشنگی میزد ولی مادرش دوست داشت او آن حرف ها را نمیزد...من هم مانده بودم بینشان درست مثل یک نخودی!
شاید هم ما باید دست از سر زندگی مادرمون برداریم وهی نگیم فلان کار خوبه فلان کار بد ...