الان که وایستاده بودم گوشه خیابون و علف زیر پام سبز شده بود از بس اسنپ و تپسی ای یافت نمیشد. یه زن و مرد و دختر بچه ای از یکی از ساختمون پزشکای اطراف اومدن بیرون. پسره هی به دختره میگفت چرا اصلا به دکتر نگفتی دست و پاشم درد میکنه؟ دختره هم اول هی بی توجه به پسره دست دخترشو میگرفت میکشید که بیا مامان جان!... و خب در آخرم بالاخره جواب شوهرشو دادو فرمود:گذاشتی؟ هی وِر وِر وِر...پسره هم ساکت شد. خب میدونید دارم به چی فکر میکنم؟ به اینکه واقعا توو زندگی زناشویی باید یه حرمتایی رو بین خودمون بذاریم بمونه و خب این هیچی، دارم فکر میکنم واقعا آدم باید به شعور خودش، به فهم خودش، به شخصیت خودش احترام بذاره که اگر میذاشت هیچوقت به خودش اجازه نمیداد این باشه ادبیاتش...برای خودمون شان قائل باشیم! مرسی اه!
همه مون به هرحال یه وقت هایی عصبی میشیم