بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

دیشب خواب دیدم که مُردم، گمانم این اولین بار بود که مردن خودم را در خواب میدیدم... راستش اینروزهایی که در آن هستیم برای ما روزهای خیلی سخت و پر از نگرانی و اعصاب خوردی ست و هر لحظه دستم و نگاهم به سوی خودش هست که فقط خودش راهی نشان بدهد و کمکی کند. آنقدر در استرس و اعصابی داغون هستم که حتی اینجا هم حرفی برای نوشتنم نمی آید. دیشب هم خواب میدیدم کسی بهم زنگ میزند و خب همان چیزی که حالا و در دنیای غیر خواب، دغدغه ی این روزهایمان هست را دارد میگوید که خراب شد همه چیز... همان موقع در خواب پسرم داشت روی چمن بازی میکرد و تمام چمن مثل کارتون های خارجیِ زمان ما، پر از گل های ریزِ سفید بود... آنقدر گل های روی چمن زیبا بودند که علیرغم اینکه بعد از تلفنی که بهم شده بود به شدت ناراحت بودم اما با خودم گفتم بگذار یک عکس از پسرم بگیرم روی این چمن و گل ها...همان موقع یک حشره مثل مارمولک روی بدنم آمده بود که یادم نیست چه کارش کردم ولی خب قطعا انداختم اش زمین چون روی زمین نگاهش کردم که شبیه مارمولک بود. عکس را که گرفتم رفتم نشستم لبه ی سکویی و پسرم را نگاه میکردم، یکدفعه یکی از دوستانم که در خواب دوستم بود آمده بود دنبالم که تا مرا دید گفت عه چرا اینطوری شدی؟ چه شده؟ در آن لحظه از نگاه دوستم که خودم را میدیدم رنگ صورتم گچ شده بود و خب همان موقع از حال رفتم...من در خواب اصلا گمان نمیکردم که مُرده ام اما یکدفعه در خواب همه گفتند من رفته ام به کما و بگردند ببینند چه کسی به من زنگ زده که من حالم بد شده و خودم به این فکر میکردم که بعدا پسرم که عکس ها را ببیند میبیند که آخرین چیزی که در این دنیا ثبت کرده ام اوست...بعد یکدفعه همسرم از راه رسید و همه شروع کردند به تسلیت گفتن، و او گمان میکرد پدرش یا مادرش فوت شده اند اما خب اویی که میگفتند مرده است من بودم ...

حقیقتا خواب مرگ خود آدم کمی ترسناک است؛ ترسناک تر همان قسمت یهویی تمام‌ شدن اش هست چه در خواب چه در واقعیت...من این شعر مرحوم قیصر امین پور را خیلی دوست دارم:

حرف های ما هنوز ناتمام

تا نگاه میکنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آن که با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر میشود

آی ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر میشود

 

+ خیلی خیلی زیاد محتاج دعاهایتان هستم لطفا در دعاهایتان فراموشم نکنید...

 

نظرات (۲)

خیلی خوب میشد اگه همه قبل از مرگ، مردن موقتی رو، حداقل تو خواب تجربه میکردن...

خودم که شدیدا به همچین تجربه‌ای نیاز دارم!

پاسخ:
به نظرم آدمیزاد زود فراموش میکنه و اگر تجربه هم کنه بازم خیلی زود آلوده ی دنیا میشه.‌‌..

صدقه بدید عزیزم بابت خواب.

 ان‌شاءالله اون گره هم به زودی باز میشه و ختم به خیر میشه.

پاسخ:
ممنون عزیزم
انشالله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">