امشب رفته بودیم حرم شاه عبد العظیم حسنی یا همان شابدالعظیم خودمان!...یعنی راستش دلم فقط یک جایی میخواست که بروم اندکی حالم خوب شود، جایی که برایم حال و هوای حرم امام رضا را داشته باشد و خب در اینترنت خیلی گشتم تا ببینم جاهای زیارتی در تهران که تا به حال هم نرفته باشم کجاها هستند. و خب علیرغم اینکه جاهای مختلفی وجود داشت ولیکن هرکدام را میگفتی با واکنشِ " زن ما را ننداز چهارساعت در جاده! یک جای نزدیک پیدا کنِ!" همسر مواجه شدم و خب دست اخر گفتم برویم همان شابدالعظیم خودمان!... خب گمانم همه ی تهرانی یکبار را رفته باشند. من هم قبلا چندباری رفته بودم اما راستش قبلا خیلی دقت نکرده بودم به فضا و اطراف این حرم. آخرین بار که رفته بودم در دوره اشنایی با همسرم بود، به قول همسرم میگفت سری پیش که آمدیم دوتایی بودیم و خب حالا پسرمان در محوطه داشت برای خودش شیطانی میکرد. واقعا که این قافله ی عمر عجب میگذرد...آنروز هم درست مثل حالا تبخال زده بودم آنهم خیلی زیاد...ولی خب آنروز یکی بود که مدام میگفت با تبخال هم قشنگی و قربان قد و بالای بلوری و چادر عربیه سر کرده ام و خلاصه هرچه که بودم و نبودم میرفت و بنده هم خرکیف عالم بودم و احساس زیبای خفته میکردم:/ چرا که یکی بود که دم به دقیقه بهم میگفت عروسک خوشگلم:دی و خب حالا عروسک خوشگلِ وی مامانی بود که داشت در صحن حرم حرص میخورد که بچه را چرا ول میکنی الان او را میدزدند:))...
قبل از اینکه برسیم شابدالعظیم داشتم در ماشین سرچ میکردم که یک رستوران خوب در شابدالعظیم کجاست؟ که خب طی سرچ هایم متوجه شدم خود غذاخوری حرم که داخل محوطه هم هست گویا از همه بهتر است. راستش گمان میکردم چون امروز تولد امام حسن است و حضرت شاه عبدالعظیم حسنی هم از نوادگان امام حسن هست و پنجشنبه هم هست باید حرم غلغله باشد ولی راستش خیلی تعجب کردم چون خیلی خلوت بود. اینبار که بیشتر به محوطه و فضاها دقت میکردم باید بگویم خیلی حرم باصفایی دیدم اش. یکجورایی واقعا زیارتی تفریحی میتواند باشد برای همه حتی دونفره های عاشق که نمیدانند کجا بروند:دی... به دلیل اینکه در تمام صحن ها و حیاط و محوطه ها کلی جاهای دنج و زیبا داشت که میتوانستی بنشینی ساعت ها برای خودت، حتی خیلی ها افطاری هم آورده بودند و یکجای دنج نشسته بودند و بساط افطاری شان را پهن کرده بودند. اصلا شبیه حرم امام رضا یا حرم حضرت معصومه یکسری سخت گیری ها وجود ندارد، مثلا همین خورد و خوراک، که ملت با سبدهای پیکنیکی وارد صحن ها میشدند. و یا در قسمت ورودی من نمیدیدم اصلا به آرایش و حجاب خانم ها گیر بدهند، نهایت فقط یک چادری سر همه بود که اصلا سفت و سختیش هم مهم نبود چون در محوطه ها سرت هم نبود کسی چیزی نمیگفت. غذا خوری خود حرم هم یک رستوران شبیه باقی رستوران ها بود با این تفاوت که در خود صحن حرم بود و این خیلی خوب بود و هم افطاری داشت و هم شام. پک افطاری شان نان و پنیر و سبزی و بامیه و خرما و عدسی بود بگمانم. البته من در بعضی میزها سوپ هم میدیدم. چایی هم که به راه بود. منوی غذاییشان هم که کباب ها و خورش های مختلف بود. قیمت هم شبیه باقی رستوران های تهران. و کیفیت هم خوب بود اما به نظرم غذاها سرد شده بود. البته حق میدهم جمعیت در غذاخوری زیاد بودند و با اینکه ما به خاطر بچه نمازمان را به جماعت نخوانده بودیم و اصلا در قسمتی نبودیم که به جماعت خوانده شود و بلافاصله هم بعد از نماز رفته بودیم افطار بخوریم ولی خب جمعیت به نسبت رستوران زیاد بود و مدام اعلام میکردند اول میز خالی پیدا کنید بعد در صف پرداخت بایستید و خب ده دقیقه بعد هم کلا اعلام کردند تمام میزها پر است و به گمانم دیگر کسی را داخل نپذیرفتند. اینجا که خب پولی بود ولی من در سرچ هایم متوجه شده بودم خود حرم افطاری هم میدهد یعنی گویا مانند حرم امام رضا هرروز سفره ی افطار پهن میکنند و در بدو ورودمان هم متوجه صفی شدم که برای ورود به قسمت افطاری بود که رفتم از یکی از خانم ها پرس و جو کردم و متوجه شدم اینجا هم برای خوردن افطاری حرم باید بن داشته باشی و حالا بن ها چگونه به دست می آید را نمیدانم چون از خانومه هم پرسیدم او گفت ما گروهیم و به گروهمان داده اند منم نمیدانم!... یعنی از ارزوهایم نشستن بر سر سفره ی افطاری حرم امام رضاست. حال و هوای معنوی اش را عاشقم!... البته ناگفته نماند که علاوه بر این قسمتِ سفره های افطاری که با بن میتوانستی بهره ببری، کلا افطاری هم به همه میدادند اما گمانم در قسمت اصلی که نماز جماعت برگزار میشد توزیع میکردند. چون ما سر اذان رسیده بودیم و اولین دری که دیدیم وارد شدیم و همانجا هم نماز خواندیم دیگر من نمیدانم قسمت اصلی کجا بود و در کجا نماز به جماعت برگزار میشد اما میدیدم بعد نماز دست همه چایی و یک پک است که من نون لواشش را میدیدم.
از با صفایی محوطه و دنجی فضا واقعا هرچه بگویم کم است. جدی اگر به تهران آمدید یا تهرانی هستید مخصوصا در این شب ها بردارید افطار درست کنید بروید بنشینید یک گوشه برای خودتان صفا کنید...از آنجایی که ما ایندفعه یک مامان و بابا بودیم که فرزندمان هم به حرفمان گوش نمیداد و هرچه میگفتیم دنبالمان بیا او نمیامد و راهی که خودش دوست داشت را میرفت و ماهم به دنبال او:دی، فلذا وارد قسمتی شدیم که اولش چون مثل تمام جاها یک زمین صاف بود یعنی مانند مثلا بهشت زهرا قبرها بلند و کوتاه نبودند و همه هم سطح زمین قرار گرفته بودند من اصلا حواسم نبود که زیر پایم پُر از قبر است. با حرف همسرم که میگفت این قبر را نگاه کن متوجه شدم روی زمین پر از قبر است با سنگ قبرهای مختلف... دنیای عجیبی زیر پاهایم بود!... سنگ قبری توجه هردویمان را جلب کرده بود. روی سنگ قبر عکس زن و مرد و پسری بود. از این قبرهای سه طبقه... روی سنگ قبر به جای واژه ی تاریخ تولد و تاریخ فوت واژگان زیبای دیگری بکار برده بودند که ناخودآگاه لبخند بر لب آدم مینشاند. به جای تاریخ تولد نوشته بودند: لطف خدا و بعد دو نقطه گذاشته بودند و تاریخ تولد را که ماه و سال بود جلویش نوشته بودند و به جای تاریخ فوت هم نوشته بودند حکمت خدا و بعد دوباره سال و ماه فوت. یعنی به این شکل مثلا: حکمت خدا: ۱۴۰۲/۰۱/۱۷... به همسرم گفتم منم مردم همینجوری بگو برایم بنویسند، عکسمم روی سنگ قبرم بزن بگذار دونفر که رد میشوند دلشان برایم بسوزد یک فاتحه ای چیزی بخوانند:|... در همان حین چشمم به سنگ قبری افتاد که عکس یک پسر جوان و خنده رویی روی سنگ چاپ شده بود. او آنقدر خنده رو و بشاش و سرشار از زندگی بود که ناخودآگاه نمیتوانستی از روی سنگ قبر اش چشم برداری، تاریخ فوت او ۱۸ فروردین پارسال بود...نمیشد که قلب ات تیر نکشد از فکر کردن به اینکه او پارسال همین موقع از دنیا رفته است... وای که چقدر این دنیا کوتاه است و فانی و بی ارزش و وای که چقدر نمیفهمم...
از باصفایی و باحالیه فضا همین بس که از دل خود حرم میتوانی وارد بازار قدیمی و جدید شوی... جدید را تا به حال نرفتم نمیدانم ولی بازار قدیمی اش را چندباری رفته ام... خب باید بگویم طبق نظر شخصی من هرچقدر در بازارهای حرم امام رضا و مشهد همه چیز از تازگی برخوردار است اینجا یکجورایی برعکس است!... البته که نمیتوان به طور کلی تعمیم داد و قطعا کاسب ها و مغازه داران منصف و باکیفیت زیادی در بازارچه اش وجود دارند که خب باید بگردید. مثلا ما خودمان وسط گشت و گذارمان یادمان افتاد که ساعت من باطری اش خوابیده و تا ساعت فروشی دیدیم همسرم یادش افتاد و گفت: ساعتت را آوردی؟ و خب علیرغم اینکه ساعت فروش هایی که قبلا پیششان رفته ام برای تعویض باطری، کلی هم پول گرفته اند اما درجا هم باطری دوباره خوابیده، ایشان هم علیرغم اینکه گمان میکردم الان صد و پنجاه اینا خواهد گرفت و یکدفعه گفت سی هزار تومن میشود، و خب از آنطرف هم میخواستم برای پسرم ساعت کیو اند کیو بخرم که خب دو مدل داشت، یکی دیجیتالی که ۷۵۰ بود و دیگری عقربه ای که ۲۵۰ بود و خب مانده بودیم کدام را بگیریم که خراب نکند چون ساعت دیجیتالی خیلی دوست دارد ولی نمیدانستم اگر بگیرم خراب میکند یا نه چرا که یک ساعت دیجیتالی بنده را شکانده مدتی پیش، یکدفعه آقای فروشنده گفت فرزندتان چندساله است؟ و وقتی گفتیم، گفت زود است بابا این ساعت ها، بعد یک ساعت فیک و معمولیه بچگانه داد گفت این را الان ببرید که خب ۴۰ هزارتومان بود و از آن طرف هم قیمت یکی از ساعت هایش را پرسیدم که وقتی قیمت گفت خیلی تعجب کردم چرا که همین برند را من چندسال پیش با دوبرابر قیمتی که او حالا داشت میگفت برای کسی خریده بودم و خلاصه که هم از قیمت ارزان باطری ام، هم از اینکه نخواست جنس گران اش را به ما بیندازد و گفت الان برای فرزندتان این ساعت ها زود است و نخرید و همم از قیمت ساعت هایش خب یقین پیدا کردیم که او چقدر منصف است. پس منصف هم در این بازار کم نیست. من طبق تجربه ام که قبلا در بازار شابدالعظیم کباب خوردم و مزه ی غالب پیاز تا مدت ها از یاد و مغزم بیرون نمیرفت برای همان هنوز هم ذهنیتم این است که غذاهای بازار خیلی جالب نیستند و یا چون قبلا یکبار سوهان خریدم و کاملا مانده بود نسبت به سوغاتی هایش هم همین دید را دارم که خب قطعا دید منصفانه و جامع و کاملی نیست.ضمن اینکه از تجربیات من سالها میگذرد و چه بسا همه کاسب ها تغییر کرده باشند. البته که یکی از نشانه های مغازه های خوب و باکیفیت تعداد زیاد مشتری ست به نظر من، که در دل بازار هم بعضی رستوران ها یا آبمیوه فروشی ها اینگونه بودند که کلی مشتری داشتند و میشد حدس زد چقدر کارشان خوب است و با کیفیت. باید بگویم اگر در این شب ها رفتید شابدالعظیم خیالتان از بابت اینکه افطار چیزی پیدا کنید بخورید راحت باشد چرا که خیلی از مغازه ها بساط چای و نبات و نسکافه داشتند و خیلی ها هم بزرگ نوشته بودند افطاری حاضر است!
از اینکه چه مادر و پدری بودیم در بازار برایتان نگویم دیگر، به خودمان می امدیم میدیدیم مثلا پسرمان یک اسباب بازی از وسط بازار که فلان مغازه برای نمونه چیده مثلا وسط بازار را برداشته با خودش دارد میکشد، یا النگوهای بدل فلان مغازه را دارد دانه دانه پرت میکند زمین، یا رفته داخل مغازه ی کسی و دارد دکمه های ترازوی اندازه گیری آقای ادویه فروش رو میزند. اصلا یک وضعی!:))
از این سفرنامه ی شابدالعظیمی!:دی که بگذریم در بازار اتفاقی افتاد که خیلی متاسف شدم و ناراحت. جلوی همان مغازه های ابتدایی بازار ایستاده بودیم و داشتم از یکی از فروشنده ها که پسر جوانی بود زردچوبه و اینها میخریدم و خب او مشتری دیگری هم نداشت و داشت سر صبر برای من چیز میز می انداخت روی ترازو. تا اینکه سه تا زن جوان یا حالا دختر با حجابی معمولی در این حد که مثلا مانتویی بودند و موهایشان هم معلوم بود و خلاصه شبیه اکثریت، آمدند و به فروشنده گفتند: زعفران دارید؟ فروشنده گفت داریم!... گفتند کیلویی چند است؟ فروشنده با تعجب گفت کیلو؟ کیلویی ۷۰ میلیون.... منم در دلم فکر کردم اشتباه دارند میپرسند و نمیدانند واحد اندازه گیری زعفران مثقال است!... یکدفعه یکیشان گفت هر کیلویی بخواهیم دارید؟... دوباره فروشنده با کمی تعجب گفت اره داریم!...اینها کمی با هم پچ پچ حرف زدند و یکدفعه یکیشان گفت خب ما یک میلیون میخواهیم. فروشنده که هول شدن اش را قشنگ میشد بفهمی و حتی اینکه دوست داشت من را هم زودتر دک کند تا انها نپرند را هم میشد بفهمی رفت پشت پیشخوانش که برایشان بکشد. آنجا که درباره حجابشان گفتم چون این را میخواستم بگویم که اصلا از ظاهرشان مشخص نبود که ایرانی نیستند اما خب آنها عراقی بودند و ما خریدمان را حساب کردیم و رفتیم و در حین رفتن من داشتم به همسرم با خنده میگفتم خدا نصیب تمام کاسب ها از این مشتری ها کند و همسرمم داشت میگفت این رقم ها برای اینها پولی نمیشود که پول ماست که بی ارزش است و خلاصه از این حرف ها!... تا اینکه ما داشتیم در بازار قدم میزدیم و یکجا ایستاده بودیم نمیدانم چه را داشتیم نگاه میکردیم که یکدفعه همان سه تا دختر را دیدیم که آمده بودند جلوتر و داشتند به یک فروشنده ی دیگر زعفران خریده شان را نشان میدادند و او هم میگفت سرتان را کلاه گذاشته و زعفران اصل نیست و داشت راه های تشخیص اصل بودن زعفران را بهشان میگفت!...حالا نمیدانم واقعا فروشنده ی اولی سرشان را کلاه گذاشته بود یا فروشنده ی دوم از سوختن اینکه از اینها نخریده بودند اینها را داشت میگفت! اما هردوحالت اش چیزی جز تاسف نداشت. فکر میکردم اگر فروشنده دومی از قصد داشت اولی را خراب میکرد که چقدر دنیای وحشتناکی و چقدر جهان بینی سطحی ای که کنار حرم مغازه ات باشد و هنوز باور نداشته باشی روزی تو را کس دیگری میدهد. و اگر هم اولی واقعا سر اینها را کلاه گذاشته بود که چقدر وحشتناک تر که در ماه رمضان و هم جوار با یک جای معنوی انقدر راحت مردم را فریب بدهی و از خدا نترسی و دردناک تر اینکه چهره ی ملت و کشوری را خراب کنی در نظر ملیت های دیگر و عین خیالت هم نباشد و بشگن بزنی آخر شب که خوب دخل زدم!... خب ناز شصتت چقدر بد کردی...
من از بچگی چند باری حرم شابدالعظیم رفتم و اتفاقا انقدر اون فضا و حالت و آرامشی که داره رو دوست دارم الان که نوشته بودی دلم پر کشید واسه اونجا.
آخرین دفعه ای که رفتم هم تو دوران کارشناسیم دو بار از طرف خوابگاه شب رفتیم و یبارش هم اتفاقا همین شب ولادت امام حسن بود و نزدیک ۱۰_۱۵ نفر از طرف خوابگاه رفتیم و پک های افطاری هم بردیم انقدر اون شب بهمون خوش گذشت اخر شب هم اونجا بستنی اسکوپی گرفتیم خوردیم:))
اون شب یادمه خوابگاه واسه یکی از وعده های غذایی لوبیا پلو میداد بعد توزیع غذا تو ماه رمضون تقریبا دو ساعت قبل افطار بود و نمیدونم چجوری شده بود اون شب کلی لوبیا پلو مونده بود که یه نفر به سرپرست خوابگاهمون پیشنهاد داده بود بزنید تو ظرف یبار مصرف ببریم حرم شابدالعظیم به عنوان نذری پخش کنیم، یعنی خدا میدونه ما اون شب سر این قضیه چقدرررر خندیدیم، خلاصه غذای کافوری رو بردن دادن دست ملت D:
+اتفاقا تو بازار های اماکن مذهبی خیلی این چیزا دیده میشه و من بازار رضای مشهد هم حالا نه به این شکلی که گفتی ولی کلاه گذاشتن سر مردم زیاد دیدم.
یبار مشهد تاکسی گرفته بودیم راننده تاکسیه میگفت ما خودمون به بازار رضا میگیم بازار دزدا:/