دیروز در برنامه ی زندگی پس از زندگی که روایتگر تجربیات کسانی ست که گوشه هایی از آن دنیا را دیده اند و دوباره به زندگی دنیایی برگشته اند؛ زنی که روایتگر بود چیزی را تجربه کرده بود که راستش خیلی به حال او غبطه خوردم. او تعریف میکرد که وقتی در آن فضا قرار گرفته بود متوجه حضوری شد که داشت او را نگاه میکرد، تعریف میکرد که چگونه در آن لحظه و با نگاه خداوند سرشار از یک عشق بینهایت، یک نهایتِ دوست داشته شدن، سرشار از حس خواستنی بودن و ارزشمند بودن شده است؛ میگفت حس میکردم نازترین موجود جهانم، بهترین موجود جهانم، مثل وقتی که نوزادی در آغوش امن و مهربان مادرش هست؛ دلم دیگر هیچی نمیخواست چون آن حس تمام چیزهایی بود که آدمی میخواهد( من حرف های ایشان را هرچه یادم بود نوشتم، ممکن است کمی پس و پیش و زیاد و کم شده باشد).
حالی که او تجربه کرده بود راستش برایم خیلی حسرت برانگیز بود. اینکه دوست داشتن خدا را درک کنی و آگاه باشی به اینکه چقدر تو را دوست دارد، اینکه فقط به حرف خدا را مهربان ترین ندانی و مهربان بودنش به خودت را حس کنی و باور کنی، باوری عمیق که تمام وجود تو را در بر بگیرد، اینکه ارزشمند بودن خودت را درک کنی و برسی به این باور که خدا برایت کافیست.