راستش امسال طوری بود که نه حال و هوای عید مثل همیشه بود و شبیه عید نوروز بود و نه از ده روز ماه رمضانی که گذشت چیزی فهمیدم. چون تمام این مدت به مهمانی بازی گذشت و یا در حال آلاگارسون کردن و رفتن به مهمانی بودیم یا در حال بازیه کوکب خانم زن با سلیقه ای ست بودم و داشتم مهمان داری میکردم. از طرفی بعضی جاها افطار دعوت بودیم و خیلی جاها شام چرا که تقریبا هرکه را میبینی در این روزگار غریب روزه نمیگیرد!... بعد خیلی جاها هم مثلا گمان میکردیم شام دعوتیم بعد نیم ساعت به اذان مانده زنگ میزدند که کجایید سفره ی افطار را پهن کرده ایم، بعد هیچی دیگر میدوییدیم خودمان را میرساندیم. در این ده روزی که گذشت من به طور رسمی هیچ سحری و افطاری ای هنوز درست نکرده ام. هرچه خورده ایم باقی مانده ی مهمانی هایی بوده که در خانه مان برگزار شده و یا غذاهایی بوده که میزبان های محترم بهمان داده اند آوردیم. خلاصه که اگر از حال ما در این دوازده روز عید و ده روز ماه مبارک رمضان پرسیده باشید باید بگویم ملالی نیست جز اینکه شبیه قیمه شدیم دیگر. یعنی در جای جای یخچالمان برنچ و قیمه مانده. چرا که در تمام مهمانی های امسالم من قیمه را به عنوان یک عضو ثابت گنجانده بودم و از هر مهمانی ای برایمان وفادارانه باقی میماند و ما در این مدت سحری یا قیمه خورده ایم یا با برنج های مانده ی مهمانی تن ماهی خورده ایم... دیگر اگر بیشتر از حالمان پرسیده باشید سبزه های عیدمان که خودم امسال سبز کرده بودم هم گندید و به فردا که سیزده به در باشد نرسید که گره بزنیم و بگذاریم روی ماشین و هی بگویم ترمز بزن بیفتد!...جالب اینجاست که وقتی خواستم بیندازم دور یاد خودم افتادم که هرسال سبزه گره میزدم به نیت های مختلف و چندسال اخر هم بالاخره به نیت مقدس شوهر:/ با هار هار خنده در جمع و ادای این شعر وزین توسط جمع که: ایشالا که سال دیگه سیزده به در خونه شوهر بچه بغل:| بعد جالبی اینجاست که سالی که شوهر کردم سبزه گره نزده بودم :/ گمانم خدا خودش دلش برایم سوخته بود گفته بود این بنده خدا از گره زدن چمن های پارک هم ناامید شده است یکی را بفرستم دیگر تا از دست نرفته:|...
نمیدانم خاصیت عمر است یا خاصیت یاداوری خاطرات در ایام نوروز و ماه رمضان که من هرسال بیشتر از قبل در این روزها به کوتاهی زندگی فکر میکنم، وقتی مرور میکنم نوروزهایی که دیده ام، ماه رمضان هایی که دیده ام با یک خروار خاطرات بر جای مانده و با خودم میگویم این قافله ی عمر عجب میگذرد و به چشمم همه چیز مثل برق و باد گذشته است، بیشتر از هروقت دیگری به کوتاهی زندگی فکر میکنم که خیلی زودتر از آنچه گمان میکنم تمام خواهد شد. دلم میخواست همیشه این افکار با من باشد تا یادم نرود در لحظه زندگی کنم، در لحظه خوش باشم و با هرچه که دارم و ندارم بسازم و لذت ببرم چون که بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین...