دیشب سر سفره ی افطار، روزه دار و بی روزه همه متفق القول بودیم که ماه رمضان های بچگیمان برایمان چیز دیگری بود. در خاطرات مشترک همه مان هم بهترین ماه رمضان ها همان وقت هایی بود که بوی سحری مامانمان در خانه میپیچید و همه دور سفره ای که مامانمان پهن کرده بود مینشستیم. یک " یادش بخیر" ته حرف های همه مان بود. حالا دیگر یا بعضی هایمان مامان هایمان مشکل فشار و قند و قلب گرفتند و سالهاست که دیگر روزه نمیگیرند یا دیگر ازدواج کرده ایم و از آن خانه رفته ایم یا هم مامان بعضی هایمان دیگر در قید حیات نبودند. ولی وقتی به حرف ها و " یادش بخیرها" ی همه گوش میدادم نقطه ی مشترک همه مان "مامان" بود. ستون خانه ای که تمام خاطرات خوش ات را اگر پی بگیری، سر کلاف اش میرسد به مادر... و واقعا چیست این مادر که ته همه چیز هست، ته فداکاری، ته مهربانی، ته خدمت بی منت، ته مظلوم ترین...