بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

ساعت نزدیک ۶ صبح بود که یهو از خواب پریدم. از آن لحظاتی بود که از اینکه به بیداری برگشته بودم و میدیدم خواب دیده ام فقط خدا را شکر میکردم. اما انقدر در خواب زجر کشیده بودم که وقتی بیدار شدم انگار چندتا وزنه ی سنگین به سرم اویزان شده بود از بس سرم سنگین بود و درد میکرد. داشتم قبلش خواب میدیدم که خانوادگی همه یکجا جمع ایم، حتی مادربزرگ خدابیامرزمم هست... بعد مدام زلزله می آید و ما هرچندوقت یکبار همگی پناه میگیریم لای چارچوب در و من هربار اول از همه پسرم را بغل میکنم و میدوم زیر چارچوب، بعد از ته دل میگفتم یا ابالفضل العباس... و وقتی هرچندوقت یکبار زلزله ها ادامه دار میشد دیگر خدا را از ته دل صدا میزدم با حالتی واقعا زار که خدایا خودت رحم کن... وقتی از خواب پریدم هیچ تعبیری جز اینکه فرصت کم است نداشتم. یعنی اگرچه خواب بود ولی وقتی پریدم تنها به این فکر میکردم که روزی که هرگز گمان نمیکنیم بالاخره از راه رسیده باشد، ماییم و مرگ و کارهای ناتمام و اعمالی که دفاع کردنی نیست و حالا یکدفعه بهت میگویند تمام شد و تو میمانی و همان حال زار که شاید فقط خدا رحمی‌ کند...خیلی زودتر از آنچه گمان میکنیم بهمان خواهند گفت تمام شد...

نظرات (۲)

  • چوی زینب دمدمی
  • ازتون التماس دعای فراوون دارم سر سفره ی افطار.🙏

    امیدوارم خدا پسرگلتونو حفظ کنه براتون وتنتون همیشه سلامت باشه.

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم...
    اگر قابل باشم الان دعاتون کردم. انشالله حاجت روا بشید.
  • چوی زینب دمدمی
  • کاش خدا ببخشتمون واقعا..😥😭

    پاسخ:
    کاش تا دیر نشده خودمون کاری کنیم...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">