حالا که ساعت نزدیک ۵ صبح است و من مثل همیشه نشسته ام در تاریکی و پشت پسرم میزنم که از خوابش پریده است و همه چیز مثل همیشه هست اما چندساعت قبل دنیا برایم انگار تمام شدنی بود. من چندساعت قبل زیر سقف همین خانه با دو دستم سَرَم را گرفته بودم و از سردردی وحشتناک که حتی نمیتوانم توصیف اش کنم گریه میکردم، داد میزدم و به همسرم التماس میکردم کمکم کن دارم میمیرم و او مستاصل هرچنددقیقه یکبار کیسه ی داروهای یخچال را میگشت و هر مُسکنی پیدا میکرد می آورد و هی می آمد سَرَم را بغل میکرد ماساژ میداد تا بلکه خوب شود و من هر لحظه بیشتر از قبل از درد گمان میکردم که دیگر صبح فردا را نخواهم دید. تمام سَرَم مخصوصا پَس سَرَم درد میکرد، آنقدر که تحمل حتی کش مو و خود موهایم را هم دیگر روی سرم نداشتم و وسط هق هق هایم به همسرم میگفتم یک قیچی بیاور موهایم را از ته بزن که نمیتوانم تحملشان کنم. سَرَم روی بدنم سنگینی میکرد، حالت تهوع پیدا کرده بودم، سرگیجه داشتم و هیچ مُسکنی انگار رویم جواب نمیداد. چندبار درد به جایی رسید که به سراغ لباس هایم رفتم تا بپوشم و برویم دکتر و هربار به جایش لبه ی تخت نشستم و فکر کردم آخر در این نصف شب و سرما و بی ماشینی پسرِ مریضم را چه کنیم و دوباره در درد خودم جان میدادم... وسط اشک ها و ناله ها گفتم توروخدا بعد از من مراقب پسرم باش، قول بده... همسرم هم میگفت: دوباره زدی توو چرت و پرت!...میگفت دراز بکش سَرت بهتر میشود و دراز میکشیدم و بدتر میشد حالم. دوباره با گریه بلند میشدم و او هم مستاصل میگفت چکار کنم برایت؟... دروغ چرا اصلا مراعاتِ نوشتن چرا، در آن لحظه سَرَم توی بغل اش حداقل آرام تر بود تا در هر حالت دیگری...میگفتم فقط بنشین من سرم را بچسبانم بهت، فقط همین...مدام گریه میکردم و دلم میخواست از درد بمیرم... سَرَم بین دستانش بود که وسط درد بینهایتم گفتم آخر این دنیا چیست که همش درد و رنج است؟ گفت آره یک روز همه چیز تمام میشود و آنروز میگوییم آخیش راحت شدیم!... به اصرارش دراز کشیدم بلکه خوابم ببرد، سرم را روی دستش گذاشته بودم و پسرم را که ما بین ما دراز کشیده بود و داشت چشمانش بسته میشد را نگاه میکردم، پسرم را بوس میکردم و اشک هایم روی دست همسرم میچکید و در دلم به پسرم میگفتم آخر دنیای تو بدون من چقدر وحشتناک سپری خواهد شد؟ چه کسی مراقبت خواهد بود مامان ؟ چه کسی اصلا برای تو دلسوزی خواهد کرد؟ آخر چه کسی به اندازه ی من تو را دوست خواهد داشت و برای تو خواهد مرد؟ از تصور پسرِ بی مادر شده ام و دنیای بی مادر برای او درد بزرگ تری در قلبم ایجاد شده بود اما یک لحظه با خودم گفتم چه میگویی؟ خدا هنوز هست و قطعا از تو به او مهربان تر است. درد سَرَم آنقدر عمیق تر و وحشتناک تر از قبل شده بود در حالت درازکشیده شده که میخواستم حداقل آخرین تصویری که از دنیا دیده ام همین باشد، من روی دست همسرم و پسرم روی دست من و بغل من. موهای پسرم را کنار زدم، بوسش کردم و گفتم مامان من تو را خیلی دوست دارم همیشه یادت باشد باشه؟... صورتش را آورد جلو که او هم بوسم کند... بازوی همسرم که زیر سرم بود را بوس کردم، دستش را بیشتر به خودم چسباندم، اشهدم را از شدت دردی وحشتناک و بی پایان خواندم، چشمانم را بستم و یادم نمی آید از درد کِی خوابم برد و یادم نمی آید دوباره کِی فهمیدم که هنوز زنده ام و یک طرفم پسرم خوابیده است و طرف دیگرم همسرم و خدا دوباره فرصت داد تا من باشم و قلب چپ و راستم و این قاب سه نفره.
خدا رو شکر که بهتری
من این عرقیجات و گیاهان دارویی رو نمیشناسم و اعتقاد هم ندارم بهشون. ولی وقتی حالم بده و مسکن جواب نمیده مامانم میگه بیا این مثلاً بیدمشک، کاسنی، یا حالا هر چی که اسمشو نمیدونمو بخور. بعضی وقتا میخورم. بیتأثیر نیستن. ببین کدوما خوبه برات، بگیر برای یه همچین مواقعی.