میگه خاله یه آدامس بخر، میگم پول خرد ندارم..اصرار نمیکنه... به جاش اشاره میکنه به پسرم میگه: چندسالشه؟ میگم دو سالشه...انگار توو عالم خودشه یهو میگه کاش امسال هندونمون خوشمزه باشه پارسال هندونمون مزه ی آب میداد. میگم ایشالا امسال خوشمزه ست، کی میری خونه؟... میگه ۸ و نیم اینا میرم دیگه، ۵ اومدم ۸ و نیم میرم. میگم ایشالا همه رو بفروشی... میگه خیلی قیافه ش بامزه ست، خدا حفظش کنه...میگم خدا تورو هم حفظ کنه...با همسرم به هم نگاه میکنیم، همسرم از سر تاسف سر تکون میده... توو نگاه هردومون یه دل سوختنیه که گمونم توو نگاه هممونه...تمام مدت فکر میکنم به جای اینکه کنار بخاری نشسته باشه و دور یه سفره ی رنگی یلدایی، حالا شب یلدا توو متروئه توو این سرما و به آدما میگه ازم آدامس بخرید... چرا این سوال همیشه بی جوابه که آخه مگه ما کشور فقیری هستیم که اینه اوضاعمون؟ ...چه کردید با ما...آخ که چه کردید...