دارم ناطور دشت میخوانم اما فکرم جای دیگری ست، درواقع دارم به این فکر میکنم که کاش هیچوقت از کسی نپرسیم راستی از فلانی چه خبر؟ و تا آخر عمرمان با آخرین تصویر خوشایندی که از او در ذهنمان مانده زندگی کنیم...اشتباه کردم که پرسیدم راستی از دختر عمویت چه خبر؟ همان که خیلی با شوهرش عاشق معشوق بودند و میگفتی شوهرش عین پروانه دورش میچرخد؟ واقعیت منتظر این بودم که از تعداد بچه هایشان برایم بگوید و دوباره از عشقولانه بازی های شوهره و ما هم مثل همیشه بخندیم!... اما وقتی گفت هیچی، او که طلاق گرفت، شوهرش از این عوضی ها بود، یک عوضی خائن، این اخرها هم که دیگر دست دختر را میگرفت می آورد خانه جلوی زن اش...باورم نمیشد، زوجی که در ذهن من یک زوج عاشق نقش بسته بودند حالا انقدر غم انگیز از هم جدا شده باشند و نقطه ای بی رحمانه آمده باشد آخر خط زندگی شان و همه چیز تمام شده باشد.
چه تلخ:)