میون اینهمه خیابون پیچ در پیچ و نامناسب طهرون یه خیابونی هست که همیشه سر راهمونه، از فرعی و اصلی و دور برگردون و چپ و راستش یهو ماشین ها میریزن وسط، اسمشو نمیدونم شایدم بی اسمه، اما تا الان هزاران بار ازش رد شدم...امروز همونجایی که همیشه ازش رد میشدیم ترافیک شده بود، راه بسته شده بود و پلیس ماشین ها رو هدایت میکرد و کلی آدم اونور گاردریل ایستاده بودن. ماشین هارو که رد کردیم یه موتور افتاده روی زمین دیدم با یه پسر جوون که وسط خیابون دنیا براش تموم شده بود و آدما پول پرت میکردن سمتش. تمام دلم برای مادرش غصه شد، تمام وجودم برای جوونیش غصه شد، برای اینکه یک دقیقه قبلش به چی فکر میکرده؟ به اینکه بره خونه، شام بخوره، فیلم ببینه و مثل همیشه یه شب دیگه رو بگذرونه. با همه ی وجودم به مرگ فکر کردم، من از مرگ خیلی میترسم، درواقع از اعمالم در پیشگاه خداوند عادل، از عظمت و ابهت اونی که حاکمه و مو لا درز حکم و قضاوتش نمیره...مرگ برای آدمای خوب شیرینه، توو برنامه زندگی پس از زندگی همه اونایی که آدمای خوبی بودن و تجربه ی اون دنیا رو داشتن وقتی از مرگ و جدا شدن روح از بدن و رفتن روحشون به سمت بالا و نور حرف میزدن، میگفتن اونقدر مشتاق رفتن بودن، اونقدر کشش داشتن برای رفتن به بالا که یکیشون میگفت وقتی صدای ضجه های مادرم رو میشنیدم که صدام میکنه عذاب میدیدم دلم میخواست بهش بگم ساکت باشه بذاره من برم، فکر میکردم اون صدای ضجه ها اجازه نمیده من برم بالا، یا زن تازه مادر شده ای که میگفت وقتی بهم نشون دادن که اگر من نباشم توی دنیا فرزندم چقدر با سختی بزرگ میشه بازم دلم نمیخواست دنیا رو دوباره قبول کنم همه ش میگفتم فرزندمم خدایی داره من نمیخوام برگردم؛ مرگ برای آدم های خوب شیرینه، اونقدر شیرین که از تمام وابستگی ها و دلبستگی های دنیوی دل میکنی و دوست نداری دیگه برگردی، اما همه که انقدر خوب نیستن و چقدر فرصت ها کوتاهه برای خوب بودن، خوب زندگی کردن و خوبی کردن و چقدر دنیا بی ارزشه برای غصه خوردن، برای بدی کردن، برای تلافی کردن، برای نبخشیدن، برای به دست آوردن، برای هدر دادن عمر ...